👌داستان زیبا و#آموزنده
🌻پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد. بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
🌻خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه
فوقالعاده می رسند.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
حکایت زیبا و#آموزنده
🔸مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا،راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد،
ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد
🔹مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود،
از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها...
🔸پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت
و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج
می برد که حتی مرا کتک زد
"طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست"
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❣داستان زیبا و#آموزنده
" مراد، " ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ
" ﺻﺤﺮﺍ " ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت،به
ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب
ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ " ﺣﻤﻠﻪ " ﮐﺮﺩ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ " ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ " ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ
ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ " ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ " ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ
" ﮐﺸﺖ " ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ
ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ،ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
" ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ " ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا،ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ
" ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ،مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ " ﺷﯿﺮ " ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ...
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است...
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
" برای چه از حال رفتی "...؟
مراد گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله
کرده یک " سگ " است
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ
به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ
ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ
" ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ " ﻣﯽﺷﺪ
" ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ
ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ
ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ "...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
داستان زیبا و#آموزنده
🔹در زمان های قدیم مرد جوانی
در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد، به همین دلیل
بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه
جوان تصمیم بگیرند در نهایت
تصمیم گرفتند که در این مورد با
پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند
و هر چه که او بگوید عملی کنند
🔸پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد،
بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او
فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم
نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب
کرد سپس آن را از پشت خود آویخت
و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد
🔹بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند:
قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد: گناهانم از پشت سرم
به بیرون رخنه میکنند بی آنکه
به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره
گناه دیگری قضاوت کنم
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی
بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند
عیب مردم فاش کردن
بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده
عیب خویش را...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
حکایت زیبا و#آموزنده
🔸مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا،راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد،
ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد
🔹مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود،
از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها...
🔸پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت
و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج
می برد که حتی مرا کتک زد
"طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست"
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#اموزنده
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
هرگاه افکار مثبت داشته باشید؛
استعدادهای ذهنی و نیروهای درونی شما فعال می شوند،
و هرگاه افکار منفی و مخرب بر شما چیره شود؛ نیروها و استعداهایتان سرکوب شده و باعث شکست شما می گردد.
وقتی می بینید که در احساسات منفی غرق شده اید؛
می توانید خیلی ساده از آن خارج شوید.
کافی است به یک چیز زیبا فکر کنید یا مشغول کاری زیبا شوید
و وقتی به این روش عادت کنید؛
زودتر از چیزی که فکر می کنید خالق زندگی خود خواهید شد.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌸داستان زیبا و#آموزنده
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگمجوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد ،وقتی که پدر فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتندتا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم
اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی
دیگری پوشانیده نمی شود ...
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید ، در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که
نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند
خواند:
" پسرم " می بینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم ،یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد ، پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و درراه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد
" همان اعمالت است "...
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
❣داستان زیبا و#آموزنده
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر
نزد پینه دوز برد ...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن
دُکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا ...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم
که تا فردا بپوشم ...
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که
قبلا پای کسی دیگر بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را
ناراحت نمیکند ، ولی پوشیدن یک جفت
کفشِ دیگری تو را میآزارد ...؟
" داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ "...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
داستان زیبا و#آموزنده
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم
جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم
در قبر در پایم باشد ،وقتی که پدر فوت کرد
و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند
تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم
اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق
اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی
دیگری پوشانیده نمی شود ...
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را
بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند
و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه
انجامید ، در این مجلس بحث ادامه داشت که
ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به
دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که
نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند
خواند:
" پسرم " می بینی با وجود این همه ثروت و
دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و
کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را
با خود ببرم ،یک روز مرگ به سراغ تو نیز
خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک
کفن بیشتر نخواهند داد ، پس کوشش کن از
دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در
راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست
افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود
به قبر خواهی برد " همان اعمالت است "...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
داستان#آموزنده
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان ، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد
نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا ، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد ،
ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق ، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند ،
او شروع به خندیدن کرد
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود
از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من
سوال کرد ، پادشاه بود
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها
پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و
به همین دلیل ادای احترام کرد
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد
که حتی مرا کتک زد
" طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست "
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---