eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
13.5هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ... کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست خنجری بیرون آورد و بر سر زن گذاشت و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!! آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
قلعه مستحکم ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنيدن اين پيش‌گويي خوشحال شد. چراکه مي‌توانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند. پادشاه به‌سرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم‌ترين قلعه را برايش بسازند. معماران بي‌درنگ، بي‌آنکه هيچ سهل‌انگاري و معطلي نشان بدهند، دست‌به‌کار شدند. آن‌ها از مکان‌هاي مختلف سنگ‌هاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضي شد و با خوش‌قولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد. سپس ورزيده‌ترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت. پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيش‌گو، وارد اتاق سري شد که از همه‌جا مخفي‌تر و ايمن‌تر بود؛ اما پيش از آن‌که کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده مي‌شود. او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف‌هاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راه‌ها هم جلوگيري شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده‌خاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است. معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پيش‌گويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيش‌گو رقم خورده بود. معني اين داستان را مي‌توان به قلب انسان‌ها ازجمله خود ما تشبيه کرد. در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد. اين قلعه با مواد مختلفي محکم‌تر از سنگ ساخته‌شده است. اين مواد چيزي به‌جز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند. با اين مواد واقعاً هم مي‌توان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکم‌تر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت. همان‌طور که اين پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
‹‹ وصیت عبید زاکانی ›› گویند عبید زاکانی در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت: من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار. ‌ این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد. اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود: خدا داند من دانم و تو هم دانى که یک دینار ندارد عبید زاکانى :| 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گفت: فرزند دو ساله ام که اکنون حدود چهل سال دارد، در منزل شلوار و فرش را نجس کرده بود. 🔻مادر چنان او را زد که نزدیک بود نفس بچه بند بیاید! خانم پس از یک ساعت، تب شدیدی کرد. به پزشک مراجعه کردیم و در شرایط اقتصادی آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد. ولی تب قطع نشد. بلکه شدیدتر شد. مجددا به پزشک مراجعه کردیم و این بار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که در آن روزگار برایم سنگین بود. شب هنگام جناب شیخ را سوار ماشین کردم تا به جلسه برویم. همسرم نیز در ماشین بود. اشاره به خانم کردم و گفتم: والده بچه هاست. تب کرده است. دکتر هم بردیم، ولی تب او قطع نمی شود. شیخ نگاهی کرد و خطاب به همسرم فرمود: بچه را که آن طور نمی زنند. استغفار کن، از بچه دلجویی کن و چیزی برایش بخر، خوب می شود. چنین کردیم تب او قطع شد... آری ظلم کردن حتی به فرزند بار حق الناس بر دوش انسان خواهد نهاد. 📙 برگرفته از کتاب تقاص ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ثروتمندی همه هستی خود را به زن و فرزندان می بخشد و چون از هستی تهی میشود کم کم از او رو برگردانیده تا از خانه نیز اخراجش می کنند. وی با مشورت یک دوست دانا با اندک اندوخته ای که داشت جعبه خاتم اعلائی خریده در آن را قفل زده با خود حمل میکند بصورتی که لحظه ای آن را از خود جدا نمیکرد و چو میاندازد که اصل ثروتم که جواهرات گرانقیمتی است درون این جعبه میباشد. خبر به گوش فرزندان رسیده کم کم خود را به او نزدیک می کنند روزی این پسر وی را به خانه اش برده پذیرائی میکند روز دیگر آن داماد تا بر سر نوبت که کدام یک حق نگهداری از پدر پیرشان را دارند به نزاع با هم بر می خیزند. پدر به میانشان کلانتری نموده و ماهی خدمت خود را بعهده یکی و ماه دیگر به عهده دیگری میگذارد و هر کدام نیز تا رضایت پدر را بدست آورند برایش سنگ تمام می گذارند. تا روزی پدر همه را جمع نموده و میگوید بر شما روشن است که من حق پدری را بر شما تمام کرده ام، این جعبه و هر چه در آن است نزد معتمد محل میگذارم تا بعد از مرگ به تساوی بین شما قسمت شود. مدتها می گذرد تا این که پدر فوت میکند. و بعد از مراسم فرزندان به اتفاق نزد معتمد رفته و خواستار تقسیم جواهرات جعبه میشوند و چون درب آن را باز می کنند می بینند که درون آن یک آلت الاغ و تکه کاغذی است که در آن نوشته شده: این آلت الاغ در ماتحت کسی که تا زنده است اموال خود را به زن و فرزند خود بدهد... ‎‎‌‌‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم. 🌹امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند... 📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765 ‌ ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📙 پندی و گوهری ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی خود فروشی می کردند او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست. در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.  پیرمرد در حین کارکردن نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید: پسرم، چند سالت است؟ گفت: بیست سال دارم پدر جان. پرسید: برای اولین بار است که اینجا می آیی؟ گفت: بله  پیرمرد آه پر دردی از ته دل  کشید و گفت: می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن نوشته را بخوان.  پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود. سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین بایری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید … اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت: پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید  «لذت های آنی، غم های آتی در بر دارند»  کسی نبود که در گوشم بگوید: ترک شهوت ها و لذت ها سخاست  هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند: رفتاری اینچنین مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان آدمی به دو نیم خواهد شد. کسی به من نگفت اگر لذتِ ترک لذت بدانی  دگر لذت نفس را لذت ندانی پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت حال عجیبی داشت. شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی …» و دیگر هرگز به آن مکان بازنگشت... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📖 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟» مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟» مرد می گوید: «من خوابیده بودم!» خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟» مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود. مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!» خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.» ‎‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🍃🌸🍂🌸🍃 های زیبا واموزنده 💥نجس_ترین_چیزها ✍گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.⁉️ برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. ⚡️پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد. وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. ⚡️عازم دیار خود می‌شود، در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» ⚡️وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: ⚡️«تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. ⚡️سپس چوپان به او می گوید: 🔅کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوري!👌🏻 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 📚مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت مرد مسلماني بود كه شاخه يكي از درختان خرماي او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندي رفته بود، صاحب درخت گاهي بدون اجازه وارد حياط خانه مي شد و براي چيدن خرماها بالاي درخت مي رفت، گاهي تعدادي خرما به حياط مرد فقير مي افتاد و كودكانش خرماها را بر مي داشتند، مرد از درخت پايين مي آمد و خرماها را از دست آنها مي گرفت و اگر خرما را در دهان يكي از بچه ها مي ديد انگشتش را در داخل دهان مي كرد و خرما را بيرون مي آورد. مرد فقير خدمت پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر(ص) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگي كنم. سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختي كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مي دهي تا در مقابل آن، درخت خرمايي در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمي دهم! من خيلي درختان خرما دارم و خرماي هيچ كدام به خوبي اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهي من در مقابلش باغي در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم! ابو دحداح يكي از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادي، به من مرحمت مي كني؟ فرمود: آري. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد. مرد گفت: محمد(صلي الله عليه و آله) مي خواست مقابل اين درخت درختهايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماي اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضري بفروشي يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهي. ابو دحداح گفت: چه بهاي سنگيني برای درخت كج شده مطالبه مي كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلی خوب چهل درخت به تو مي دهم. مرد طمع كار گفت: اگر راست مي گويي، چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اي را براي انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان مي كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتي كه به آن مرد مي دادي قبول نكرد اينك به من عنايت فرما. پيامبر فرمود: اي ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادي از باغهاي بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براي زندگي چند روزه دنيا باغ بهشتي را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاي ديگر شد. 📚بحارالانوار ج٩۶، ص١١٧ و ج١٠٣، ص١٢٧ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت مرد مسلماني بود كه شاخه يكي از درختان خرماي او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندي رفته بود، صاحب درخت گاهي بدون اجازه وارد حياط خانه مي شد و براي چيدن خرماها بالاي درخت مي رفت، گاهي تعدادي خرما به حياط مرد فقير مي افتاد و كودكانش خرماها را بر مي داشتند، مرد از درخت پايين مي آمد و خرماها را از دست آنها مي گرفت و اگر خرما را در دهان يكي از بچه ها مي ديد انگشتش را در داخل دهان مي كرد و خرما را بيرون مي آورد. مرد فقير خدمت پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر(ص) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگي كنم. سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختي كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مي دهي تا در مقابل آن، درخت خرمايي در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمي دهم! من خيلي درختان خرما دارم و خرماي هيچ كدام به خوبي اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهي من در مقابلش باغي در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم! ابو دحداح يكي از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادي، به من مرحمت مي كني؟ فرمود: آري. ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد. مرد گفت: محمد(صلي الله عليه و آله) مي خواست مقابل اين درخت درختهايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماي اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضري بفروشي يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهي. ابو دحداح گفت: چه بهاي سنگيني برای درخت كج شده مطالبه مي كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلی خوب چهل درخت به تو مي دهم. مرد طمع كار گفت: اگر راست مي گويي، چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اي را براي انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان مي كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتي كه به آن مرد مي دادي قبول نكرد اينك به من عنايت فرما. پيامبر فرمود: اي ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادي از باغهاي بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است. به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براي زندگي چند روزه دنيا باغ بهشتي را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاي ديگر شد. 📚بحارالانوار ج٩۶، ص١١٧ و ج١٠٣، ص١٢٧ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📖 پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد... اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند... دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود... پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت... نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد! 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---