eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
13.8هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند. هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. 🔺زندگی هم بدین شکل است در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . 💫حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست. ‎‎‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📗 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 راز رضایت درون چند نفری که در جستجوی آرامش و خرسندی درون بودند, نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتگ است و به نظر ما خیلی ارام و خوشنود به نظر میرسی, لطفا به ما بگو که راز خوشنودی شما چیست؟ استاد گفت: بسیار ساده است من ..زمانی که دراز میکشم , دراز میکشم. ..زمانی که راه میروم راه میروم. ..زمانی که غذا میخورم, غذا میخورم... این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم پس چرا خوشنود نیستیم و آرامش نداریم؟ استاد به آنها گفت: زیرا ..زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ..زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ..زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید... فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید ‎‎‌‌‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌹🌴🌳🌲🌾🌲🌳🌴🌹 ✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 📖 دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. ✍️عطار تذکره‌الاولیا ‎‎‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📘 زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 "آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد. هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر می‌داشت. مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" می‌کردند. پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم." پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند. پسر کوچکتر پیشنهاد داد: زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم. ولی پسر بزرگتر گفت: اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود. بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!" * پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. * ‎‎‌‌‎‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 مرد جوانی که می خواست "راه معنویت" را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد "خردمند" گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو "حمله کند" و "دشنام دهد" پولی بده.! تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. "آخر سال" باز به سراغ استاد رفت تا "گام بعد" را بیاموزد. استاد گفت: "به شهر برو و برایم غذا بخر." همین که مرد رفت "استاد" خود را به لباس یک "گدا" در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی "مرد جوان" رسید، استاد شروع کرد به "توهین کردن" به او. جوان به گدا گفت: "عالی است!" یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم ""مجانی"" هر حرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: * برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! * داوینچی می گوید: ""مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود."" ‎‎‌‌‎‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 "فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود. بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده. از قضا "ملانصرالدین" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر." مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت: این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟! ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: *خوب عزیز من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.* ‎‎‌‌‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📚 یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل. ‎‎‌‌‎‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
─┅─┅─═ঊঈ🍃🌺🍃ঊঈ═─┅─┅─ «امروز غم انگیز ترین روز عمر منه.به عنوان یه پزشک، به زایمان زن باردار زیادی رسیدگی کردم و هر بار توی اتاق زایمان از خدا می خوام که همه مادرها رو مورد رحمتش قرار بده. دردی که زن ها توی اتاق زایمان تحمل می کنن غیرقابل وصفه و این تازه جدای از اون ۹ ماهیه که بچه رو توی رحمشون حمل می کنن. زن ها برای بوجود آوردن یه حیات جدید مصبیت های زیادی رو متحمل می شن. امروز خیلی گریه کردم چون یه مادر رو از دست دادیم.ما برای افتادن چنین اتفاق هایی دعا نمی کنیم اما گاهی اوقات خدا ممکنه برنامه های دیگه ای داشته باشه.چرا مورد این زن آنقدر دردناکه؟ ایشون ۱۴ سال بود که بادار نمی شد! باروری آزمایشگاهی رو امتحان کردیم و کلی روش های دیگه ای که برای بشر شناخته شدند. اون زن خیلی مصبیت کشید. بالاخره خدا بهش عنایتی کرد که ورای علم و دانش انسانیه.با وجود داشتن کیست تخمدان و حجم زیادی فیبروم رحم باردار شد. فیبروم هاش برطرف شدن و همه چیز روبراه شد.می دونم که کار خداست.خدا یه کارهایی می کنه که شکوه و عظمتش رو به رخ بکشه. بعد از ۹ ماه، موعدش به سر اومد.شوهرش به سرعت آوردش بیمارستان و من هم هر کاری دستم بود رها کردم و بالای سرش حاضر شدم. زایمانش ساعت ها طول کشید.بعد از ۷ ساعت، آنقدر درد زیاد شده بود که تصمیم گرفتیم دهانه رحم رو بشکافیم. خودش از دست رفت اما بچه زنده موند.قبل از مرگش،بچه رو گرفت توی دست هاش و لبخندزنان گفت «اللّه اکبر» و بعد روحش رو تسلیم کرد. من داغون شدم و غمگین .رفتم که خودم فوراً این خبر رو به شوهرش برسونم.با شنیدن این خبر، شوهرش غش کرد. روزهای خوشی شون تلخ شد. امروز جانی از دست رفت تا جان تازه ای رو به دنیا بیاره. خواهش می کنم به زن ها احترام بذارین چون اون ها برای آوردن حیات از دره مرگ می گذرن. به زن هاتون احترام بذارین! این که ۹ ماه بچه هاتون رو توی رحمشون حمل می کنن شوخی نیست و ساعت ها تحمل درد زایمان برای به دنیا آوردن بچه هاتون فداکاری عظیمیه. از خدا می خوام که از همه کسانی که این روایت رو می خونن محافظت کنه، مخصوصا از زنان باردار. لطفاً شما هم اون ها رو در دعاهاتون لحاظ کنین. شوهر عزیز، تکرار می کنم به خانمت احترام بذار چون اونه که حیات بخشه . خدا به همه زنان باردار قوت بده، تا به سلامتی زایمان کنن🌹 ‎‎‌‌‎‎ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست. ‎‎‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---