eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏۱۵ موردی که افراد شاد، اصلا به آنها اهمیتی نمیدهند.👇👇 ۱. آنها به دارایی‌های مادی اهمیتی نمی‌دهند. ۲. آنها اهمیتی به پس گرفتن چیزی که بخشیدند نمی‌دهند. ۳. آنها اهمیتی به برآورده‌ کردن همه ی انتظارات جامعه نمی‌دهند. ۴. آنها اهمیتی به تعصبات آدمهای تندرو نمی‌دهند. ۵. آنها اهمیتی به تایید و ارزش‌گذاری دیگران نمی‌دهند. ۶. آنها اهمیتی به همیشه حق با آنها بودن نمی‌دهند. ۷. آنها اهمیتی به محیط‌های نامساعد نمی‌دهند. ۸. آنها اهمیتی به مقایسه‌های اجتماعی نمی‌دهند. ۹. آنها اهمیتی به دخالت در کار دیگران نمی‌دهند. ۱۰. آنها اهمیتی به غیبت کردن پشت سر دیگران نمی‌دهند. ۱۱. آنها اهمیتی به روابط مسموم نمی‌دهند. ۱۲. آنها اهمیتی به کینه‌ورزی نمی‌دهند. ۱۳. آنها اهمیتی به دروغگویی نمی‌دهند. ۱۴. آنها اهمیتی به شکایت کردن نمی‌دهند ۱۵. آنها اهمیتی به انتقام‌جویی نمی‌دهند 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دربند کسی باش که دربند تو باشد💟 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت برشی_از_یک_زندگی عشق_قدیمی قسمت_پنجم باورم نشد و گفتم:حتما اشتباه میکنی…. دوستم گفت:نه اشتباه نمیکنم ….دختر اکبر آقا دوست خواهرمه…..هفته ی پیش با یه اقای دکتر عقد کرد….خدایی هم حقش بود ازدواج موافقی داشته باشه چون خواهرم خیلی ازش تعریف میکنه،…… دوستم همچنان داشت حرف میزد و توضیح میداد اما گوشهای من انگار چیزی نمیشنید جز این جمله ،؛؛دادنش به یه دکتر؛؛….. خیره شده بودم به انتهای کوچه و اون جمله مرتب توی گوشم اکو میشد….. اصلا نمیتونستم باور کنم….دنیا برام تیره و تار شد و سرمو انداختم پایین و به دوستم گفتم:تو شوهرشو دیدی؟؟؟ دوستم گفت:من که ندیدم اما خواهرم میگفت که خیلی جوون برازنده و خوش هیکل و شیک پوشیه و خیلی هم بهم میاند…… در حال حرف زدن بودیم که یهو در خونه ی همون دختر باز شد و ما سه نفر سریع یه کم از اونجا فاصله گرفتیم….. قلبم به شدت میزد و دلم میخواست ببینم کی از خونه میاد بیرون…..؟؟؟؟برگشتم و زیرزیرکی یه نگاهی کردم و دیدم بله خودش بود….. خیلی دلم میخواست که حتما یه بار دیگه ببینمش که موفق شدم…..اسم اون دختر رو از طریق خواهر دوستم فهمیدم که سیمین هست…. سیمین از در اومد بیرون و پشت سرش هم نامزدش همون اقا دکتر……واقعا از هر نظر قابل تحسین بود….سیمین و نامزدش در حال بگو بخند از خونه اومدند بیرون و سوار ماشینی که همون اطراف پارک شده بود شدند….. دیگه جای درنگ نبود و باید برمیگشتم خونه چون با دیدن ماشین آقا دکتر انگار آب سردی روی سرم ریخته شد….. از دوستام تشکر کردم و با حال بد و‌پکر برگشتم سمت خونه…..دوستام هی صدا کردند و گفتند:یهو چی شد به تو؟؟؟وایستا؟؟ بی توجه به دوستام سرمو انداختم پایین و رفتم….مسیر اون کوچه تا خونمون اون روز بنظرم خیلی طولانی اومد…. با خودم گفتم:وای چرا نمیرسم؟؟؟چرا؟؟؟خدا جون چرا آخه؟؟؟تو که میدونستی من در طول ۲۰سال زندگی ازت فقط همین دختر رو میخواستم….. این حرفهارو توی دلم به خدا گفتم و اشک توی چشمم جمع شد….وقتی دیدم ممکنه با کوچکترین تلنگر گریه کنم زود مسیرمو بسمت مسجد تغییر دادم…… داخل مسجد اینقدر نشستم تا اذان مغرب شد و نماز رو خوندم و برگشتم خونه….. تا رسیدم خونه و مامان منو دید سریع متوجه ی حالم شد و گفت:حسین!!؟؟؟چی شده پسرم؟؟؟؟؟؟ بی حوصله تر از این حرفها بودم که بشینم برای مامان توضیح بدم پس گفتم:مامان!!من میخواهم فردا برگردم جبهه….. مامان متعجب گفت:چی؟؟؟تو که تازه رسیدی؟؟؟چرا میخواهی برگردی؟؟؟ نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم و دلتنگی به جبهه رو بهونه کردم و گفتم:هدف این بود دیداری داشته باشم و حالا میخواهم برگردم….. انگار همه یه جورایی متوجه شده بودند که چی شده؟؟؟آخه قبل از رفتن به جبهه همه جا جار زده بودم که اولین مرخصی که برگردم میرم خواستگاری و زن میگیرم…. اونشب اصلا میلی به غذا نداشتم و به اصرار بابا فقط دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم….. چند دقیقه بعد مامان اومد پیشم و گفت:مامان جان!!!هیچ وقت توی سرنوشتی که خدا برات رقم میزنه چرا نیار!!…راضی باش به رضای خدا چون اون صلاح مارو بهتر میدونه…… حرفی نزدم و فقط گوش کردم….. مامان مکثی کرد و ادامه داد:اگه از خدا چیزی خواستی و بهت نداد،بدون که مصلحت و خیر تو در چیز دیگه ایی هست…..اگه دلت میخواهد که برگردی جبهه و فکر میکنی اینجوری ارومتر میشی ما مخالفتی نداریم….میتونی برگردی…… حرفهای مامان یه کم ارومم کرد…..مامان راست میگفت شاید تقدیر من باید جور دیگه ایی رقم میخورد…… با خودم گفتم:شاید من توی جبهه شهید بشم و خواست خدا این بوده که سیمین مسیرش از من جدا و زندگی بهتری داشته باشه….. اینطوری شد که فردا صبح زود برگشتم منطقه……… ادامه دارد…… 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشپزی کنارچشمه و آبشار واقعا جاتون خالی 😍 🏡🌳🌾 یه 👌🏻: دنده های گوسفندی و خورد می‌کنیــم بهش روغن زیتون ، نمــک و فلفل و زردچوبه و سماق میزنیم و با پیاز های خورد شده حسابی مزه دار می‌کنیم طعمش بی نظــیر میشه😋 آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 تقدیم به نگاه قشنگ تون 🌹 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Homayoun Shajarian - Ahay Khabardar (128).mp3
4.29M
🎻 ✨ 🎙 ✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
آدم‌های امن، چه کسانی هستند؟! 🌻آدم های امن، افرادی هستند كه همه چیز را می‌توانی بهشان بگویی و بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند، میتوانی کنارشان احساس بودن کنی... • اینها تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟ می‌گویند: ‏چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم. 🌻از سفر که برگردی نمی‌پرسند با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟ می‌گویند :خوش گذشت؟ سرحال شدی؟ • دانشگاه قبول شوی، نمی‌پرسند شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره! می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، ‏اگر تلاش کنی. 🌻 مشغول کاری تازه‌ شوی، نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟ می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد... آدم های " امنی " باشیم ❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀بعضی نبودنا مثل زخمه که برای همیشه تازه می مونه.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت برشی_از_یک_زندگی عشق_قدیمی قسمت_ششم برگشتم جبهه و این بار تا هشت ماه مرخصی نیومدم….انگار نیاز داشتم تا اونجا خلوتی داشته باشم و از فکر سیمین بیام بیرون…… مامان و بابا در عرض این هشت ماه فقط از طریق داداشام با من درارتباط و جویای حالم بودند…………. بعداز هشت ماه که روحیم بهتر شد و دلتنگ مامان و بابا شدم یه مرخصی گرفتم و برگشتم خونه……….. رسیدم خونه و از به آغوش کشیدن مامان و بابا متوجه شدم که واقعا چقدر دلتنگم بودند ولی اصلا اعتراض نکردند که چرا دیر به مرخصی اومدم………… از این رفتار مامان و بابا خودمو سرزنش کردم و‌با خودم گفتم:چرا بخاطر عشق یکطرف و نافرجام،خودمو از مامان و بابا محروم کردم….؟؟؟؟؟؟؟ همون روز تصمیم گرفتم که بخاطر پدر و مادرم هم که شده برگردم به زندگی عادی خودم ،،،،آخه دیگه کاری از دستم برنمیومد و سیمین ازدواج کرده بود….. زندگی جریان داشت……تا چشم بر هم زدیم یکهفته مرخصی تموم شد و اماده ی برگشتن شدم…………… مامان و بابا دوباره برای بدرقه اومدند…. اون روز بعداز خداحافظی از مامان و بابا سوار اتوبوس شدم و همینطوری که از پنجره بیرون رو نکاه میکردم و منتظر حرکت اتوبوس بودم یهو یه چهره ی آشنا دیدم….. سیمین بود که بهمراه پدر و‌مادرش و پدرشوهر و‌مادرشوهرش اومده بودند همسرش اقای دکتر رو بدرقه کنند…… درسته ….اقای دکتر هم برای کمک به رزمندگان مجروح عازم جبهه بود…. زود سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم:سیمین زن کسی دیگه است نباید بهش زل بزنم….. بالاخره اتوبوس حرکت کرد….در مسیر هرازگاهی به دکتر نگاه میکردم و یه جورایی حسرت میکشیدم……. به منطقه که رسیدیم مسیرم با اقای دکتر جدا شد،……من خط مقدم رفتم و‌دکتر پشت خط مقدم داخل بیمارستان صحرایی مشغول شد…… این بار ۴ماه موندم و دوباره برگشتم مرخصی……….. وقتی برگشتم از طریق خواهر دوستم متوجه شدم که سیمین و دکتر منتظر بچه ی اولشون شدند………. راستشو بخواهید اصلا خوشحال نشدم و بی تفاوت بودم…… میخواهم بگم هر کاری میکردم فراموشش کنم نمیتونستم و همش پیگیرش بودم……. این سری از مرخصی ام سعی کردم بیشتر خونه باشم و به مامان و بابا کمک کنم و یا با برادرزاده هام بازی کنم….. روز سوم مرخصیم بود که بابا صدام کرد و گفت:بیا کارت دارم…. حدس زدم در مورد چی میخواهد حرف بزنه…..رفتم داخل اتاق و دیدم مامان هم کنارش نشسته….. بابا اول از نحوی اشنایی خودش و مامان و سختیهای اول ازدواج و زندگیشون گفت و در آخر رسید به من و‌گفت:تو هم به سن ازدواج رسیدی و درست نبست مجرد بمونی….. مامان ادامه ی حرف بابا رو گرفت و گفت:راستش یه دختر خواب مدنظر داریم و اگه راضی باشی تا مرخصیت تموم نشده برای اشنایی و خواستگاری بریم…… من‌هم بدون اینکه سوالی کنم و حرفی بزنم فقط یه کلمه گفتم:چشم….. حتی نپرسیدم دختر کی هست؟؟؟ فردا سه نفری رفتیم‌خونه ی پسرخاله ی مامانم،….اونجا بود که متوجه شدم خواستگاری کی رفتیم…. خانواده ی پسرخاله ی مامان اقای صداقت خیلی تحویلمون گرفتند چون منو خوب میشناختند………. چند دقیقه نشستیم و بعد مامان گفت:معصومه جان نمیاند تا ببینمش…..؟؟؟ با شنیدن اسم معصومه تا متوجه شدم برای خواستگاری کی اومدیم آخه دوران بچگی باهم زیاد بازی میکردیم….. مادر عروس ،معصومه رو صدا زد….. معصومه با سینی چای اومد و بعداز تعارف رفت و‌ کنار مادرش نشست….صورتشو با چادر گرفته بود و زیاد نتونستم چهره اشو ببینم آخه از بچگی چادری بود….. از اونجایی که نظر همه مثبت بود همون روز خواستگاری قرار و مدارها گذاشته شد و یه روز مونده بود که مرخصیم تموم بشه تمام فامیلهای نزدیک رو دعوت کردند و قرار شد طی مراسمی عقد من با معصوم خونده بشه و بهم محرم بشیم………………… 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار من همین گداییه کار تو گره گشاییه اسم تو براش مقدس هرکسی امام رضایی❤️🕊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🔴 💠 خانمها مواظب باشند هیچ وقت یک خانم باسیاست جلوی بچه به خانه بي‌احترامی نمی‌کند‌. 💠 کم‌ترین بی‌احترامی به پدر اين است که فرزند به خودش اجازه مي‌دهد گاهی به پدرش بی‌احترامی کند. 💠 ضرر اصلی آن این است که همسر شما آن احساس اقتدار و را که به عنوان پدر خانواده در داخل منزل بايد داشته باشد از دست مي‌دهد‌. 💠 هميشه مخصوصاً در حضور بچه‌ها اقتدار شوهرتان را تثبیت کنید مثلاً به همسرتان بگویید: "شما بهترین دنیایی" 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهر یعنی یک لبخند واقعی گوشه لب ؛برای همیشه خواهر یعنی: مهربون بودن خواهر یعنی: درد دل خوب گوش دادن خواهر یعنی: تو هر شرایطی کنارت بودن بفرست برای خواهرت♥️😍😉 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---