#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_دوم🌺
وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده وکف دست امید گذاشتند…..
از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من……….
خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،.
اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه……
به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه………….
امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه……
بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد…..
رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟
امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط بهمن بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد…….
اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم……
در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم……………
گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!!
بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،….
گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟
گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم…..
سرم پایین بود و گوش میکردم ،…..
بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست…..
با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده…..
بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست…..
گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم……
بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده…..
گفتم:چشم بابا……
اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه…..
از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگند که من نیستم…….
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متأهلها ببینن...!
بد رفتاری با همسر رزق رو از بین میبره...
‹‹🌱››
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
مردی برای اصلاح به آرايشگاه رفت.
در بين كار گفتگوی جالبی بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرايشگر گفت: من باور نمیكنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببينی مگر ميشود با وجود خدای مهربان، اينهمه مريضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چيزی نگفت و از مغازه بيرون رفت. به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد، مردی را در خيابان ديد با موهای ژوليده و كثيف. با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت میدانی به نظر من آرايشگرها وجود ندارند. مرد با تعجب گفت: چرا اين حرف را ميزنی؟
من اينجا هستم و همين الان موهای تو را مرتب كردم. مشتری با اعتراض گفت: پس چرا كسانی مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت: آرايشگرها وجود دارند، فقط مردم به ما مراجعه نمیكنند.
مشتری گفت: دقيقا همين است، خدا وجود دارد، فقط مردم به او مراجعه نمیكنند. برای همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بزرگترین مشکل آدما اینه که توی بحثا... 👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️رفتار خانم، هنگامیکه آقا دیر به منزل میاد چگونه باید باشد؟
🔹 یکی از اختلافات زناشویی دیر آمدن مرد به خانه است. هیچ مردی حق ندارد بیدلیل دیر به خانه برود اما زن هم نباید در صورت دیر آمدن شوهر به خانه جنجال به پا کند.
زن ابتدا باید علت دیر آمدن او را پیدا کند و آنگاه واکنش مناسب را نشان دهد. واکنش از روی حدس و گمان، شک و تردید رابطه زناشویی متعادل و خوب را به دعوا، مشاجره و خشونت میکشاند.
👈 زن باید علت دیر آمدن را سوال کند؛ وگرنه مرد فکر میکند که این موضوع، برای زن بیاهمیت است؛ اما زن باید سوال خود را با لحنی آرام مطرح کند؛ آن هم پس از این که شوهر شام خورد و کمی استراحت کرد.
🔹 زن باید او را متوجه کند که به خاطر نگران بودن، چنین پرسشی کرده است. با این رفتار، شوهر مجبور میشود که باحوصله و به نرمی، دلیل دیر آمدنش را توضیح دهد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀❤️
براى شاد بودن کافیست .
کمتر فکر کنید،بیشتر احساس کنيد
کمتر اخم کنید،بیشتر لبخند بزنید
کمتر قضاوت کنید ،بیشتر بپذیرید
کمتر گلایه کنید
بیشتر سپاسگزار باشید.
#حس_خوب
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_سوم🌺
دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم…….
چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی……
گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟
گفت:من که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم…..کافیه فقط بگی…..
گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی…..داری برام وقت میزازی…..نگران درس و دانشگاهم هستی …..
امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟
گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟
گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟
یه لحظه موندم چی بگم….،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم…..
بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم…..
هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد……
چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد……
منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود……
آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون……..
داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست……..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم…..
شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد…..
شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)……….
مامان صندلی جلو نشست ومن درست پشت سر امید…..
تمام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد…………..
من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه…..
خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم…..
دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش…..شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم……
خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن…….
میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید………..
بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو……
نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد…..
به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم…….
امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟
گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم……
امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟
خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد…..
وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم..
ادامه دارد…
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کباب کوبیده گوسفندی ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
‹‹ علی اکبر دهخدا و مادرش ››
🌱دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطرمادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
🌱نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
🌱گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
🌱گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
🌱از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز از دست دادنی نیست...
❤️😊👌🌱
یا خودش برمیگرده
یا مشابهش برمیگرده
و اگر خوشبین باشیم
بهتر از اون برمیگرده....
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---