فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🦋
گاهی تنها چیزی که مرا به زندگی پیوند میدهد فراموشی دنیاست
یک فنجان چای و یک موسیقی روح نواز...
ظهرتون بخیر🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻شاد و پر انرژی باشید
عصرتون به شادی 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#تربیت_دینی
⭕️ #حسادت های کودکانه
رایجترین نوع حسادتی که در کودکان ممکن است به وجود آید، حسادت به اسباب بازیها، لباسها و دارایی هایی است كه دیگران دارند و او ندارد!
اگر تهیه چنین چيزهایی از عهده شما خارج است، به او #پسانداز_کردن را بياموزيد و بگوييد می تواند با پولهای روزانه یا عیدیهای خودش چنين وسايلی را خودش بخرد.
✅ این یکی از مواردی است که می تواند او را #قانع بار بیاورد و معنی #مدیریت را در عمل متوجه بشود.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
در زندگی راحتی وجود نداره....✨
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون شدید بر فراز تله کابین رامسر
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_دهم 🌺
سودابه داشت بچه اشو میخوابند و حواسش به ما نبود….نشستم کنار مامان که در حال بافتن قالی بود و گفتم:مامان!!چی شد؟؟
مامان گفت:چی؟؟
گفتم:یاسر دیگه!!!
گفت:مگه خودت نشنیدی؟؟؟
گفتم:نه….چون من یاسر رو نمیخواهم….
مامان گفت:وا….کی از اون بهتر!!!الان توی این روستا همه ی دخترا آرزوشونه که یاسر بره خواستگارشون…..
گفتم:اما من ارزوم نیست و نمیخوامش…..
مامان گفت:من که راضیم ولی اگه دوست نداری برو به بابات بگو چون من هیج اختیاری ندارم………….
گفتم:مامان تورو خدا….یه بار از من حمایت کن………
مامان گفت:حمایت چی؟؟؟والا من تعجب میکنم که زنعموت چطور راضی شده از ما دختر بگیره….ما کجا و خوانواده ی اونا کجا؟؟؟وایستا ببینم دختر!!نکنه تو هم مثل سودابه یکی دیگه رو زیر سر داری؟؟؟؟سوری….!!!بخدا کاری که سودابه کرد رو تو هم بخواهی به سرم بیاری هیچ وقت حلالت نمیکنم……واقعا دیگه تحمل این کار رو ندارم…………..
گفتم:نه بخدا…..من با هیچ کسی دوست نیستم……..
مامان گفت:پس چرا قبول نمیکنی؟؟؟
گفتم:مامان..!! من نمیخواهم با فامیل وصلت کنم ولی الان هر کسی رو تو پیشنهاد بدی که موقعیتش خوب باشه قبول میکنم….
مامان گفت:من نمیدونم….امشب هم حرف اصلی رو بابات و عموها و عمه هات زدند و قرار عروسی هم گذاشتند…..اگه جرأت داری خودت برو به بابات بگو…….
متوجه شدم که حرف زدن با مامان فایده نداره……..رفتم اتاقم و فکر کردم…..یهو یاد عمه افتادم و تصمیم گرفتم با یکی از عمه ها که خیلی فهمیده و با درک بودصحبت کنم……………
خوابیدم و صبح بعداز صبحانه به مامان گفتم:مامان.،.!!اجازه میدی برم خونه ی عمه زری؟؟؟میخواهم باهاش حرف بزنم تا بابارو راضی کنه که منو به یاسر نده…..
مامان گفت:فکر نکنم عمه ات هم بتونه کاری کنه…….اما حالا برو ببین……
مامان اجازه داد و سودابه و شاهین منو رسوندند خونه ی عمه و خودشون از همونجا رفتند خونشون……
رفتم خونه ی عمه…..دو دل بودم که جریان دوستمونو بگم یا نه؟؟؟؟منتظر موندم تا شوهرعمه بره بیرون بعد با عمه حرف بزنم.،.،،
بالاخره بعداز ناهار شوهر عمه رفت بیرون و عمه با سینی چای اومد پیشم نشست و گفت:چه عجب!!!راه گم کردی؟؟؟چیزی شده؟؟؟
گفتم:میخواهم درمورد خواستگاری یاسر حرف بزنم….
عمه گفت:ماشالله خیلی بهم میایید…..
گفتم:ولی من دوستش ندارم و نمیخواهم باهاش ازدواج کنم…..
اولین حرفی که عمه با از اینکه شوکه شده بود این بود که گفت:پای کسی در میونه؟؟؟
گفتم:نه اصلا….فقط دوستش ندارم….
عمه گفت:همه ی زن و شوهرا که اول همدیگر رو دوست نداشتند کمکم بهم علاقمند شدند….تو هم یه کم با یاسر حرف بزنی و رفت و امد کنی بهش علاقمند میشی…..
سرمو انداختم پایین و گفتم:راستش عمه…..!!!یه چیزی هست که دو دلم بهتون بگم یا نه؟؟
عمه گفت:بگو…خیالت راحت به کسی نمیگم………..
گفتم:آخه من یه مدت خیلی کوتاه با یاسر دوست بودم…..
عمه بیچاره شوکه شد و فقط نگاهم کرد انگار اصلا باورش نمیشد……
بعد گفت:الان مشکل چیه؟؟؟تو که باهاش دوست هم بودی الان باید بخواهی نه اینکه مخالف باشی……
گفتم:عمه …!!!منتوی اون مدت کم متوجه ی اخلاق و رفتارش شدم و فهمیدم که نمیتونم تحملش کنم برای همین دوستیمو بهم زدم……..،،.،،،،،،
عمه گفت:حالا از من چی میخواهی؟؟؟
گفتم:میخواهم با بابا حرف بزنی و منصرفش کنی……
عمه گفت:چی بگم والا…..فعلا صبر کن اول با خود یاسر حرف بزنم بعدا بهت خبر میدم…..
ترسیدم وگفتم:چی میخواهی بهش بگی؟؟؟
گفت :نترس….خبرت میکنم…..
عصر با عمه برگشتم…..عمه رفت خونه ی یاسر ،،،منم رفتم خونمون…..عمه قرار گذاشت بعداز اینکه با یاسر حرف زد بیاد خونه ی ما……………
خیلی استرس داشتم..،….
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدیو چقد عالی ذات انسانهای بد رو توصیف میکنه
👌👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---