هدایت شده از 💚زندگــےِ مـهـدوے💚
فاطمیه...
بویآتشبهمشامممیرسد🔥
بویچوبسوخته
صدایفریادنامردانرامیشنوم
کهدرصداینالههایفاطمهآمیخته 😔
نگاههایسنگیناینمردمبیوفاکلافهام
میکند...
چادرحضرتمادرخاکیوپراز ردپااست
درسوختهودیوارخانهیمولا
رنگخونگرفته🥀
فاطمهدرکوچهبهدنبالحیدرمیدود
صدایجیغحسنینرامیشنوم
صدایمویهزینبینرا هم...
فاطمیهازراهرسید🌿
حواستهست؟؟
#آجرڪ_اللہ_یاصاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zendegiyemahdavi
دلمحزونهدارهمیخونه - پناهی .mp3
5.73M
🌺 السلام علی فاطمة الزهراء 🌺
😔 ایام ناخوشی حسن و حسین 😔
کربلائی نریمان پناهی
#مادر_هستی #عصمت_کبری
#آجرڪ_اللہ_یاصاحب_الزمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@zendegiyemahdavi
روایت اول:
صورتش از #شرم سرخ شده بود.
سرش را پایین انداخت،
نفسی کشید و آرام گفت: "یا رسول الله!
مرا رغبت افتاده است در فاطمه ...!
روایت دوم:
صورتش از #اشک خیس شده بود.
رو کرد به مزار پیامبر، بغضش را فروخورد
و گفت: "یا رسول الله! امانتتان برگردانده شد ...
📝۱)خواستگاری حضرت امیر از حضرت مادر،..
عبارت انتهایی از تفسیر عتیق نیشابوری...
📝۲) شب تشییع پیکر حضرت بانو،
عبارت انتهایی از نهج البلاغه... خطبه ۲۰۲
@zendegiyemahdavi
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.04 - pouyanfar.mp3
5.63M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴چادر نمازت سایه ی روی سرمه
🌴ارثیه مادرمه و دلخوشی خواهرمه
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #زمینه
التماس دعـــــــــــــا
@zendegiyemahdavi
YEKNET.IR - shoor - fatemie 1399.10.04 - hosein taheri.mp3
7.69M
⏯ #شور روضه ای
🍃آه نوشته روی کتیبه
🍃نور چشمان زهرا غریبه
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #شور
التماس دعـــــــــــا
@zendegiyemahdavi
YEKNET.IR - roze - fatemie 1399.10.04 - mohamadreza taheri.mp3
9.12M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴شبهای بی ستاره ترینت سحر نداشت
🌴غم نوحه های سینه تنگت اثر نداشت
🎤 #محمدرضا_طاهری
⏯ #روضه
التماس دعـــــــــا
@zendegiyemahdavi
💚زندگــےِ مـهـدوے💚
روایت اول: صورتش از #شرم سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت، نفسی کشید و آرام گفت: "یا رسول الله! مرا
سَتُنَبِّئُكَ اِبنتُكَ
بتطافِرُ اُمَّتك على هضمها ...
يارسولاللّه...
به زودى دخـتـرت
به تــو خبـر خـواهـد داد
كه امّـت تــو بعـد از تــو
با او چـه رفتارى كـردنـد....
#جانم_مــــــــادر... 😔
@zendegiyemahdavi
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #سوم 👇
✅ یاد خواب دیشب افتادم...
با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
♻️فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
🔆اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
💠در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
♻️اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است....
🔺سالها گذشت.....
🔆باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم.
حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.☺️
🔷مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
💥یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا...
🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
💥تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
🍃همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست.
✔️تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
🔷و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد.😢
🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
🔘حس خاصی داشتم احساس میکردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم.
⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشکان نهایت تلاش خود را میکردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
🔅احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
❄️با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
☘او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست....
او را کجا دیدم؟!
🍁سمت چپم را نگاه کردم....
عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود....
🌿از اینکه بعد از سال ها آنها را میدیدم بسیار خوشحال شدم.
🌱ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از از سفر مشهد...
عالم خواب...
حضرت عزرائیل....!
🍃🌺با لبخندی به من گفت:برویم....
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم!
🔰می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
⚠️از پشت درِ بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
💥برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر میگفت....
حتی ذهن او را میتوانستم بخوانم او میگفت:
خدا کند که برادرم برگردد..
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!😔
⚡️ کمی آن طرفِ در، یکنفر در مورد من با خدا حرف میزد....
🔺جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا میکرد...
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.
🍃✨این جانباز خالصانه میگفت:
خدایا من را ببر اما اورا شفا بده....
زن و بچه دارد اما من نه.....
🍃ناگهان حضرت عزرائیل بهم گفت:
دیگر برویم.....
ادامـــه دارد.....
التمـــــاس دعـــــا🍃🌹
@zendegiyemahdavi