#حکایتِ_اینــروزها...
#خاطرهٔ_حاج_آقا_قرائتی
#دیدنِ_یک_دختر_زیبا_در_اتاق_رئیس:
📝من در اتاق یك رئیسی رفتم، كار داشتم.
تا در را باز كردم دیدم یك خانمی خیلی خوشگل آنجاست...
💠️به اتاق رئیس رفتم گفتم:
شما با این خانم محرم هستی؟
⚡️گفت: نه!
گفتم: چطور با یك دختر به این زیبایی در یك اتاق هستی و در هم بسته است😥
⚡️ گفت:
آخر ما حزباللهی هستیم....
💠 گفتم:
خوشا به حالت كه اینقدر به خودت خاطرت جمع است.
✅حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیكرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میكند تو چرا سلام نمیكنی؟
🍃🌸گفت:
رسول خدا(ص) سی سال از من بزرگتر بود.
من سی سال جوان هستم.
میترسم به یك زن جوان سلام كنم یك جواب گرمی به من بدهد،
دل علی بلرزد....
👈 گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.😏
🌴ڪانال دوهـــزار و یڪ ختم🌴
👇👇👇
https://eitaa.com/Doohezarooyekkhatm
#شاعرانه...
#حکایتِ_اینروزها
📝یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
📢داد می زد:"کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"،
😔اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
😔اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است!
😭سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
👌بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
😔صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
📢باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
📢"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
😢خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟
#قیصر_امین_پور
https://eitaa.com/Doohezarooyekkhatm
❤️ دوهزار و یڪ ختم در ایتا☝️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از 💚زندگــےِ مـهـدوے💚
#حکایتِ_اینــروزها...
#خاطرهٔ_حاج_آقا_قرائتی
#دیدنِ_یک_دختر_زیبا_در_اتاق_رئیس:
📝من در اتاق یك رئیسی رفتم، كار داشتم.
تا در را باز كردم دیدم یك خانمی خیلی خوشگل آنجاست...
💠️به اتاق رئیس رفتم گفتم:
شما با این خانم محرم هستی؟
⚡️گفت: نه!
گفتم: چطور با یك دختر به این زیبایی در یك اتاق هستی و در هم بسته است😥
⚡️ گفت:
آخر ما حزباللهی هستیم....
💠 گفتم:
خوشا به حالت كه اینقدر به خودت خاطرت جمع است.
✅حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیكرد.
گفتند: یا علی رسول خدا سلام میكند تو چرا سلام نمیكنی؟
🍃🌸گفت:
رسول خدا(ص) سی سال از من بزرگتر بود.
من سی سال جوان هستم.
میترسم به یك زن جوان سلام كنم یك جواب گرمی به من بدهد،
دل علی بلرزد....
👈 گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است.😏
🌴ڪانال دوهـــزار و یڪ ختم🌴
👇👇👇
https://eitaa.com/Doohezarooyekkhatm
#شاعرانه...
#حکایتِ_اینروزها
📝یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
📢داد می زد:"کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"،
😔اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
😔اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است!
😭سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
👌بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
😔صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
📢باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
📢"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
😢خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟
#قیصر_امین_پور
https://eitaa.com/Doohezarooyekkhatm
❤️ دوهزار و یڪ ختم در ایتا☝️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حکایتِ_اینروزها...
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐🌹
به نظرنتون کارخوبیه؟؟🤔
کیا موافقن؟؟؟ ✅
کیامخالف؟؟؟؟ ❌
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!❌😡
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون...
ملت دیوونن!!"😤
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!😰
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد
ولی خبری از برگه های امتحان جلسهٔ قبل نبود...📄
همه سراغ برگه ها رو میگرفتند.🤔
ولی استاد جواب نمیداد...😐
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟؟؟
شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟😡😤
استاد روی تختهٔ کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
همهٔ دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟⁉️⁉️
گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
درس خوندیم📚📖🖊
هزینه دادیم 💵💶💷
زمان صرف کردیم...🕒
هرچی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که
بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟🤔
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
تنها کسی که موافق بود....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر بابایش بود.
@zendegiyemahdavi