eitaa logo
‌زندگی من
125 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌پنجم کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد. تصور کنید با یه پیکان ج
آنگاه آخوند شدم .... روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی برم مسافرت ، مث آدم نخوابیده بودم. گفته بودن ناهار بخورید و ساعت یک ظهر راه آهن باشید. والده ی ما هم قیمه با برنج شیوید برامون تدارک دید و مثل همیشه دو بشقاب خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. مرحوم مادر بزرگم خانه مان بود. اندکی التماس دعا کردند و ما را راهی کردند. رابطه ی بنده و پدرم ، از وقتی که یادم است مانند دو رفیق بوده است. حالا درست است سی سالی با هم اختلاف سنی داریم ، ولی به هر حال رفاقت است ... در رفاقت کدورت و دعوا و اینجور چیزا هم هست که بین ما دو تا هم بود. خلاصه که مثل یه رفیق برایم قوانین سفر رفتن را شرح دادند و گفتند که چ کنم و چ نکنم. تا راه اهن بیست دقیقه ای راه بود. حوالی ۱۲ و نیم رسیدم. ولی از آنجایی که مدرسه روی بد قولی بقیه حساب کرده بود، بلیط ها برای ساعت ۲ ظهر بود.😐💔 ( انصافا نکنید! رسول الله صلوات الله علیه و آله می‌فرماید : لا دین لمن لا عهد له! کسی که مسولیت پذیر نیست و زیر قولش میزنه ، دین نداره! رفقا! بعضی وقتا بخاطر بد قولی شما ، حق الناس هایی اتفاق میوفته که شاید حتی ندونید و مطلع هم نشید! خطاب به بچه هیئتی ها و اینایی که تشکیلات دارن عرض کنم ک: ساعتی که اعلام میکنید ، همون ساعت برنامتون رو شروع کنید. یه ساعت کذایی نگید که بیس دقیقه بعدش شروع کنید و....) القصه... پدرمان شصت هزار تومن داد دستمان و فرمود اگر کم آوردی بگو برات بفرستم‌. ما هم با لبخند دست محبتش را گرفتیم و خداحافظی کردیم ... ‌. اذان گفته بودند. نمازی در نماز خانه ی راه آهن خواندیم و منتظرِ ساعت دو و نیم ماندیم ... . حوالی دو و نیم بود که صدای آمدن قطار ، ما را به خود آورد. آرام آرام به سمت قطار رفتیم. فک کنم از چهار پنج سالگی ام که با مادر و پدرم رفته بودیم قم، دیگر سوار نشده بودم. نمی‌دانستم قطار چطور میشود و چگونه میرود و... دیدم یه بسته هایی دادند که کیک و اینجور چیزا توش بود🤔 ما هم که گشنههه😂 در دقایق اول استفاده شان کردیم. قسمت جذاب سفر فقط شب های قطار بود. آن گعده هایی که می‌گرفتیم و چرت و پرت هایی که می‌گفتیم.🤦‍♂ شام سالاد الویه بود. الحق و الانصاف خوشمزه بود. بعد از شام دستور خاموشی دادند ، اما ...😉😏 ما که تا صب نخوابیدیم الا قلیلا من الیل... خلاصه که صبح حوالی چهار ، پنج بود که رسیدیم راه آهن تهران. و ماجراهایی که خواهیم گفت ان شاء الله... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍