زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُشیشم روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_بیستُهفتم
وقتی رسیدیم کم کم هوا داشت حالت گرگ و میشی اش را از دست میداد و به رنگ آبی روشن تغییر حالت میداد.
با اتوبوس های شهری سمت چار راهِ ولی عصر حرکت کردیم. سر ایستگاه ایستادیم و جمعیتِ بیست نفره مان به سمت یکی از کوچه های باریکِ شهر راه افتادیم.
یکی دو خیابان نرسیده به چهار راه ولی عصر ، در کوچه ای خلوت و آرام پیچیدیم. دیدیم نوشته دانشکده ی (....). ما هم رفتیم به امید اینکه مثلاً تخت داره و باکلاس اند و ...🙄🙄🙄.
بعد خیلی محترمانه گفتند برید تو نماز خونه ، پتو هم هست تخت بخوابید😐💔.
رفیق ابوی بنده ، که استاد حوزه و دانشگاه بودند ، تقریبا رفیق بنده هم حساب میشدن. اومدن و یه پتو آوردند انداختن کنار بنده.
از اونجایی که ایشان واعظ خوبی هستند یه رب ساعتی با بنده سخن گفتند و خوش و بش کردیم. من به جای پتو ، عبای مرینوس ام را روی خودم انداختم که لالا کنم. اما از آنجایی که آخوند ها با دیدن لباس آخوندی دست و پایشان را گم میکنند ، عبای بنده را برداشتند و گفتند: چند سال پیش رفیقم یه عبای سیاه از نجف برام آورده که دست بهش نزدم و تو چمدونه ، یه چند سال که بزرگتر شدی بهت میدم. ( اما هرگز ندادند😐💔).
خلاصه که اندکی خوابیدیم و حوالی هشت صبح عازم قلب تهران شدیم.
ذهنم یاری نمیکند که کجا رفتیم ، ولی فک کنم رفته بودیم هیومن پارک تهران. البته مقصد هیومن پارک نبود ، مقصد موزه ی حیات وحش بود. اولین بار که تاکسی درمی و اینجور چیزا را میدیدم آنجا بود. یه مشت جک و جانور خشک شده!
البته حیوانات زنده ای از قبیل رتیل و مار و فلامینگو و اینجور چیزا هم بود که چشمانم تازه به جمالشان روشن میشد.
البته مار را دیده بودم ، حتی لمس هم کرده بودم.( کلاس چهارم بودم که پدر رفیقم ، از رفیقش یک مار کوچک هدیه میگیرد. رفیقم نیز ما را برای بازدید به خانه شان برد و مار را به دستانمان سپرد.نترسید زنده ام🙂).
خلاصه که یه مشت خوش گذشت ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب