زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُنهم از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن م
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلم
کربلا رسیدیم
نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خواندیم .
نمیدانم میتوانید درک کنید یا ن! اما یک جوری است. حرم نزدیک توست و تو مجبوری صبر کنی ... انصافا رو مخ است!
نماز را خواندیم. اولین جایی که باید میرفتیم ، جایی بود که. بتوانیم شب را آنجا بمانیم .
دنبال شارع محافظه میگشتیم.
باید خودمان را به موکب یزدی ها میرساندیم. انصافا یزدی ها موجودات بشدت دوست داشتنی و مذهبی و گلی اند.
موکبشان بشدت آماده و مجهز بود. ثبت نام کردیم و جایی پیدا کردیم و به قصد استراحت کردن قَش کردیم.
داماد حاج ابوالقاسم گفت میای بریم بین الحرمین ؟ منم گفتم کور چی میخاد؟ دو تا چش.
پاشدیم در خیابان های نزدیک حرم قدم زدیم تا رسیدیم به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام.
داماد حاج ابوالقاسم با خودش گوشی داشت . انگاری گیر میدادند .
وقتی وارد شدیم دیدم نیست !
هر جا را گشتم او را ندیدم ... لاجرم رفتم بین الحرمین. با چشمانم که آنجا را دیدم دلم آرام شد... حرکت کردم سمت موکب. آن سال ها عربی فول نبودم اما در حدی که بتوانم بفهمم چ میگویند و دو کلام حرف بزنم بلد بودم. پرسان پرسان موکب را پیدا کردم. وقتی حج غلامحسین مرا دید بشدت با من برخورد کرد ... گفت چرا بی اجازه رفتی ؟!! چرا منو خبر ندادی ؟!! کم کم داشت اشک از چشمانش جاری میشد.
خلاصه که گذشتیم ... .
نماز مغرب و عشا را در موکب خواندیم و شروع کردیم به سخن گفتن ( البته اندکی بعدش داماد حج ابوالقاسم آمد و حاج ابوالقاسم هم اندکی او را دعوا کرد و خلاصه تمام شد .)
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب