♦️روايت اول/ 🕊🌷
محمد برک پور پدر شهيد
محله فقير نشيني در اسماعيلآباد مشهد بود که مردمش در ويرانه زندگي ميکردند. مثلا خانوادهاي بود که همه اعضايش از سرما به يک پتو پناه ميبردند.
يکبار که من يک شقه گوسفند به خانه آورده بودم،
مجيد خيلي جاروجنجال راه انداخت که وقتي اين همه آدم گرسنه داريم،
چه لزومي دارد که بخشي از گوشت در فريزر بماند.
بايد براي فقرا ببريم! وقتي عصباني شدم، او مرا با اصرار به اسماعيل آباد برد
تا از نزديک شرايط را ببينم. وقتي برگشتيم، مجيد نصف آن گوشت و 25 کيلو برنج برداشت
و غذا پخت و در آن محله پخش کرد.
هر وقت وارد خانه ميشدم، از جا برميخواست و هر چه به وي ميگفتم:کي ازت خواستم برايم بلند شوي؟
ميگفت: احترام پدر واجب استاگر جلوي شما بلند نشوم مرتکب گناه شدهام.
هميشه کفشهايم را جفت ميکرد.
ميگفتم: چرا اين کار را ميکني پسر جان؟! اگر خودم کفشهايم را زودتر جفت ميکردم که او اين کار را نکند،
ميگفت: بگذار من از ثواب اين کار بينصيب نشوم
روز اولي که ميخواست به جبهه برود، به وي اجازه ندادم.
خودم در حياط جلويش را گرفتم و گفتم: نبايد بروي
يکدفعه زير گريه زد و گفت: دلت ميآيد بچهات گريه کند؟
گفتم: بابا از هر خانه مگر يک نفر نبايد به جبهه برود؟
برادرت الان سرباز است، بس است ديگر.
يکي نبايد باشد که کارهاي خانه را انجام دهد و کمک حال مادرت باشد؟
هر چه ميگفتم، قبول نميکرد و ميگفت ميخواهم بروم.
گفتم: اجازه بدهم بروي که بعد با جنازهات روبه رو شوم؟
آنقدر اصرار کرد تا آخر رضايت ما را جلب کرد و رفت.🌹
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدمجیدبرکپور
🌷