🌹بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)...وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم...
برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را
همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت
میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود....
امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#خاطرات
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#امام_رضایی_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه شعر های دوره ی مدرسه مون
#خاطرات شیرین ☺️😊😍
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫🎥💢سیمش وصل بود...
🔹روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت.
برای گشتزنی و شناسایی رفتیم و خسته
برگشتیم. در عملیات کربلای۵ در شلمچه،
صبح زود بعد از نماز یکدفعه آمد صدایم
زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟»
گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت:
«سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچههای
زاهدان رو بفرست جاشون.»
🔹تعجب کردم چون مسئلهای نبود که نیاز
به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت:
«کاری رو که میگم انجام بده.» گفتم:
«آخه چرا؟! همینطوری که نمیشه؟ گفت:
«اینقدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.»
لحنم اعتراضآمیز شد. گفتم: «من باید بدونم
چی شده. بچهها جاشون خوبه. اونجا
توجیه شدن.»
🔸دید که من بیخیال نمیشوم صدایش
را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه
صحنهای دیدم که عراق حمله میکنه، چون
اینا خستهاند، همهشون شهید میشن،
اما بچههای زاهدان تازه نفس هستن.
توجیهشون کن.»
🔹سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او
الهام میشد. من که به این حالاتش عادت
داشتم، سریع رفتم سراغ بچههای زاهدان
و با نیروهای خط جابهجا شدند. بعد از ظهر،
حاجی باز آمد و پیگیر شد.
🔸جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد.
پرسید: «بهشون مهمات کامل دادی؟» گفتم:
«مهمات و تجهیزات، همه چی بهشون دادم.
تیربار هم اضافه کردم براشون.»
🔹همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق
حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با
کلی تلفات مجبور شد عقبنشینی کند.
راوی: حمید شفیعی
از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
#فیلم_جوانی_سرداردلها #خاطرات
🇮🇷