7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای #راوی
🎙حاج صادق آهنگران
#همراه_شهدا
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای #راوی
🎙حاج صادق آهنگران
🇮🇷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگیهای اعتقادی حاج قاسم....
یکی از همکاران می گفت ما
از ماموریتی بازگشتیم و به مشهد
رسیدیم. یک ساعتی
تا پرواز به تهران وقت داشتیم.
شهید سلیمانی گفتند برویم حرم
نماز بخوانیم و بازگردیم.
همکارم می گفت ما به حرم رفتیم.
یک ربع بعد شهید سلیمانی آمد گفت که برویم.
من گفتم که هنوز نماز نخواندهام.
پرسید پس چه کاری انجام می دادی.
گفتم امام رضا(؏) را زیارت می کردم.
شهید سلیمانی گفت تو خدا را رها کردی
و نماز اول وقت را رها کردی و به بندهی
خدا متوسل شدی؟
در حالی که شهید سلیمانی عاشق
معصومین بود. اما این مردبزرگ حتی
با همه عشق و علاقه ای که به پیامبر
عظیم شان اسلام دارد
در وصیت نامه خود نوشته است که...
خدایا من لقاء خودت را می خواهم.
کسی که لقاء خدا را داشته باشد
قطعا لقاء رسول(ص) و ائمه(؏) و
معصومین(؏) را نیز دارد.
این ویژگیهای اعتقادی حاج قاسم بود...
#راوی: آقای شهباز حسن پور
نماینده مردم کرمان
🇮🇷
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌷 #مادری آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژهی سلام را تلفظ کند.
جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشکهایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با #سید_مجتبی حرف میزد.
تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمهای که اندک وضوحی داشت؛ میشد فهمید که دارد تشکر میکند از سید مجتبی!
نمیشناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشکهایمان از گوشهی چشم به پایین میغلتید.
چند دقیقهای گذشت تا اندکی آرام شد.
#گفتم: «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «این سید بچهمو شفا داد!»
#دلم_لرزید. باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایتهایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف میکردند و ما متعجبتر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه میخوردیم.
گفتم: «میشه بگید دقیقاً چی شده؟!»
گفت: «من بچهام مریض بود! هفتهی گذشته از سر #مزار_سید یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت #شفای_بچهام بهش بدم بخوره! الان بچهام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینیها رو آوردم تا از سید تشکر کنم».
و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریهاش ما هم گریه کردیم.
این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی میشود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی میآورد.🌷
✍ #راوی: خانم ابوالقاسمی (خواهر)
🌷 #شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی🌷
✍ #نامه_ناتمام( #خاطرهای_از_شهید_عظمت_الله_سلیمی)
🌷یک روز همگی نشسته بودیم و میگفتیم عظمت مدتی است که نامه نمینویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و #پستچی نامه آورد، نامهای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که #خبر_شهداتش به دستمان رسید.🌷
✍ #راوی: مادر شهید
🇮🇷
✍ #خاطره_ای_از_شهید_جواد_الله_کرم
🌷روزی که خبر شهادت فرزندم را شنیدم از صبح آیه شریف "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون" ورد زبانم بود و خاطرم هست #روزه بودم. نزدیک ظهر بود که دیدم یکی از دخترانم به خانه آمد اما چهره اش آرام نبود. چندبار پرسیدم: «چیزی شده که آنقدر بهم ریخته ای؟» گفت: «نه؛ فقط آقا جواد مجروح شده است.» دیدم چشمان دخترم اشک داشت. گفتم: « #مادر! می دانم آقاجواد شهید شده است. به من بگو چون از صبح انگار بمن تلقین شده است که امروز خبر شهادتش را می شنوم.» همین موقع بود که دیدم جمعی از #فامیل و #همسایه_ها وارد منزل شدند برای تسلی دادن.
خداوند در قران فرموده وعده من حق است و عملی می شود. اگر بپذیریم وعده مرگ و شهادت هر انسانی آنطور رقم می خورد که تقدیر خداوند است، دیگر دلیلی ندارد برای رفتن فرزندمان به جبهه دفاع از حرم اهل بیت(ع) #ممانعت کنیم.🌷
✍ #راوی:مادرشهید
🇮🇷
✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمدعلی_نیری
🌷یکبار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم!
احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت #منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته است.
نماز احمد آقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در #نماز_عبد_ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید، به دلیل همین افتادگی در #پیشگاه_پروردگار بود.🌷
✍ #راوی:استاد محمد شاهی
🇮🇷
✍ #خاطره_ای_از_شهید_علی_بانی
🌷احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بود. پدر می گفت: «نمی خواد بری جبهه.»
می گفت: «چشم.»
وقتی به خانه اش در تهران می رفت، چند نامه می نوشت و می گذاشت پیش همسایه ها یا در پایگاه تا هر کدام در تاریخ خاصی برای #پدر و #مادر فرستاده شود. بعد زنگ می زد و می گفت: « #خواهرجان! من جبهه هستم به پدر نگوئید. نمی خواهم ناراحتش کنم اما تکلیف است که به فرمان امام گوش داده عازم جبهه ها بشوم.»🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
🇮🇷