قبل رسیدنش،
توی قبر نشستیم و زیارت عاشوراء خوندیم و یه روضه از محمود کریمی گذاشتیم.
تو حال و احوال خودمون بودیم که یه چهره تقریبا آشنا با ریش بلند و کلاه خاصش، توی شلوغی خودش رو رسوند و گفت میشه منم بیام پایین توی قبر پیشتون...
تو حالی نبودم که بخوام بپرسم کجا دیدمت و کجاها بودی! دستمو دراز کردم و کمکش کردم، اومد توی قبر ..
پارادوکس قشنگی رو با خودش آورد!
اون قیافه زمخت و اون ریش بلند کجا؟
و این اشک ریختن بچگانه کجا . .
.
.
.
#سیدعلی رو آوردن ..
با روحالله و رفیق ریشبلندمون! گرفتیمش و گذاشتیمش توی قبر و مشغول تلقین و .. شدیم.
شلوغ بود
خیلی..
صدا به صدا نمیرسید،
فقط وقتی روی صورت سیدعلی رو باز کردیم؛
ریشبلند! که حالا بالا وایستاده بود،
داد میزد:
اسمممممم! اسممو جلوی صورتش بنویسین!!
روبروی چشماش!!
گفتم اسمت چیه؟؟؟
دستاشو جمع کرد دور دهنش و محکم گفت:
#خمینی
پ.ن:دلنوشته ی دوست شهید سید علی زنجانی