دانشجویان گرامی!
یک داستان را برای شما بگویم شاید شنیده باشید....
اما یک بارم من می گم...
✍#ملانصرالدین برای خرید پاپوش
نو راهی شهر شد.
در راستهء ڪفش فروشان انواع مختلفی
از کفش ها وجود داشت که او می توانست
هر کدام را ڪه می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد
تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه ڪفش
دلخواهش داشته باشد.
ملا یڪی یکی ڪفش ها را امتحان کرد؛
اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر ڪدام را که می پوشید ایرادی
بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت ڪفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء
#هرچه تمام به کار خود ادامه می داد.
#ملا دیگر داشت از خریدن ڪفش ناامید می شد
#ڪه ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
#آنها را پوشید.
دید ڪفش ها درست اندازهء پایش هستند.
#چند قدمی در مغازه راه رفت و
احساس رضایت کرد.
#بالاخره تصمیم خود را گرفت.
#می دانست که باید این کفشها را بخرد.
#از فروشنده پرسید: قیمت این
یک جفت ڪفش چقدر است؟!
#فروشنده جواب داد: این ڪفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
#مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها
#واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام
# وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
💞#عزیزان من !این داستان زندگی اڪثر ما انسان هاست...!
#همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
#ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای
#بیرون جست و جو می ڪنیم...!
#خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
#فڪر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!
💦#نظر شماچیست؟
خوشحالم میڪنید نظرتون بیان ڪنید...
#یاحق ⚘