#ای_معبود_من
هنگامی که آفتاب برگرده،کوهستان رسوب می کند و شب بی رحمانه روی ریحان ها را می پوشاند.
هنگامی که در هیچ قطاری جایی برای من نیست و تنها و خسته پشت همه درهای عالم می مانم و تو را صدا می زنم ناگهان نام تو شب فرسوده مرا به آتش می کشد و آنگاه با حس با تو بودن فراگیر می شود.
#معبودا ! آداب نمی دانم و شب طولانی شده است.
#تحمل این همه ستاره که به من زل زده اند آسان نیست.
#تحمل این همه شعرهای ناگفته که منتظرند در حریم تو پربگیرند حوصله ای عظیم می خواهد.
#مهربانا ! اگر پنجره های آبی لطفت را بر روی من بگشایی!
اگر روح مرا روح یخ زده ام را در کنار اجاق مهربانی ات مذاب کنی!
اگر بخواهی مرا بشنوی دلم مثل لاله های باران خورده می شکند.
#نگارا !
می ترسم می ترسم ! کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند. همه از بیهوده مردن می ترسند من از بیهوده زندگی کردن !...
#نگاهم کن تا مثل صبح تازه و نورانی شوم