#مناسبتی
#امام_خمینی
احترام به کودکان
بارها شده بود که من وارد اتاق می شدم و امام مرا نمی دیدند.می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوش شان سوار است. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها فیلم یا عکس بگیرم، اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود.( حاج سید احمد آقا خمینی)
@zibakhani
#مناسبتی
#امام_خمینی
احترام به والدین در سیره امام خمینی
یادم است که پسر کوچکم وقتی با تندی جوابم را داد، آقا جدا از رفتار او با من ناراحت می شد . بعدا او را جداگانه می خواستند و می گفتند: تو رفتارت با مادرت خیلی بد بود . به من می گفتند: نباید رفتارش این گونه باشد . یعنی از کنار این قبیل مسائل به ظاهر ساده هم راحت رد نمی شدند»( دکتر فاطمه طباطبائی)
@zibakhani
#مناسبتی
#امام_خمینی
زدند روی دست من
وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم توی ماست انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم، 6 5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند : «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست» . یعنی در نظافت خیلی رعایت می کنند، در عین سادگی. (زهرا مصطفوی)
@zibakhani
#مناسبتی
#امام_خمینی
درست را خوب میخوانی؟
یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم: «بله» گفتند : «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد بگیری و به آنها عمل کنی» . (سید عماد الدین طبا طبایی)
@zibakhani
#مناسبتی
#امام_خمینی
خیلی با بچه ها مهربان بودند
امام خمینی داشت کتاب می خواند که علی کوچولو به اتاقش آمد. امام کتابش را بست و با مهربانی علی کوچولو را در آغوش گرفت. علی روی زانوهای پدربزرگش نشست. نگاهی به او کرد و پرسید: «آقا جان! ساعتت را به من می دهی؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمی شود، زنجیرش به چشمت می خورد و چشمت اذیت می شود، آخر چشم تو مثل گل ظریف است.» علی کوچولو فکری کرد و گفت: «پس عینک را به من بدهید. »
پدربزرگ خیلی جدی پاسخ داد: «نه! دسته اش را می شکنی و آن وقت دیگر من عینک ندارم. بچه که نباید به این چیزها دست بزند.» علی از روی پاهای امام پایین آمد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، علی کوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بیا بازی کنیم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول کرد. علی لبخندی زد و گفت: «پس از این جا بلند شوید. بچه که جای آقا نمی نشیند.» امام با مهربانی بلند شد. علی کوچولو با شیطنت گفت: «عینک و ساعت را هم به من بدهید، آخر بچه که به این چیزها دست نمی زند.»
پدربزرگ خندید. دستی بر سر علی کوچولو کشید، او را بوسید و گفت: «بیا این ها را بگیر که تو بردی.» علی کوچولو ساعت و عینک را با شادمانی گرفت
@zibakhani
#مناسبتی
#امام_خمینی
عصای امام
امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت ایشان خسته اند . امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است. بچه باید شیطونی کند» . (پا به پای آفتاب ج 1 ص 231.نوه امام)
@zibakhani
#کاردستی
ماسک حیوانات با بشقاب یک بار مصرف
@zibakhani
#کاردستی
ماسک حیوانات با بشقاب یک بار مصرف
@zibakhani