#شعرکودکانه
#بازی_انگشتها
پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند. در یک روز بارانی...
اولی گفت:وای داره بارون میآد
دومی گفت: شُرشُر ناودون میآد
سومی گفت: چتر نداریم بریم خونه، تر میشیم
چهارمی گفت: کوچک و کوچکتر میشیم
انگشت شست گفت نمیریم
روی سرمان چتر میگیریم
دستو با هم بچرخانیم
تا زیر بارون نمانیم .
راهنما:در این بازی هر دو دست کودک نقش دارند. یک دست باران میشود و روی انگشتان دست دیگر میبارد. با چرخاندن دستی که اولی و دومی و ... روی آن زندگی میکنند، باران بر پشت دست میبارد.»
*
پنج تا انگشت بودند، که روی یک دست زندگی می کردند. یک روز...
اولی گفت: ما زنبوریم، ویز ویز
دومی گفت: نیش میزنیم، جیز جیز
سومی گفت: می نشینیم روی گل
چهارمی گفت: چی بهتر از بوی گل؟
انگشت شست گفت که بابا
شیره ی گل شیرینه
آن عسلی که بچه ها دوستش دارن، همینه
راهنما:دست بچه را مشت کنید و توی دستِ خود بگیرید. هنگام گفتن ویز ویز و جیز جیز ، کف دست او را غلغک بدهید. در پایان ، کف دستش را که عسل شیرین است به دهان ببرید.
*
پنج نفر توی یک خانه زندگی میکردند.یک روز......
اولی گفت وقت نماز بچه ها ، وقت دعا
دومی گفت برای چی ؟ چرا نماز عا چرا ؟
سومی گفت برای تشکر از خدا
چهارمی گفت : خدای مهربونی که دست و دهان و چشم وپا داده به ما
انگشت شصت خم شد و سجده کرد و گفت خدایا دوست داریم تو خیلی مهربونی
ما بچه ها مثل گلیم تو مثل باغبونی
راهنما:بعد از اجرای این بازی دستهای کودک را به حالت قنوت نگه دارید و از نعمتهای خدا سپاسگزاری کنید.
@zibakhani