eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀امان از دل زینب_س 🖤ﺍﻱ ﺍﻫﻞِ ﻋﺰﺍ 🥀ﺷﺎﻡ ﻏﺮﻳﺒﺎﻥِ حسین اﺳﺖ 🖤ﺯﻫﺮﺍ(س)ﺑﻪﺟﻨﺎﻥ 🥀ﻭﺍﻟﻪ ﻭﺣﻴﺮﺍﻥِ ﺣﺴﻴﻦ است 🖤ﺩﺭﻣﻘﺘﻞِ ﺧﻮﻥ 🥀ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺭﮒﻫﺎﻱ ﺑﺮﻳﺪﻩ 🥀ﺯﺩ ﺯﻳﻨﺐ (س) 🖤ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺳﺮِﭘﻴﻤﺎﻥِ ﺣﺴﻴﻦ اﺳﺖ 🥀شام غریبان 🖤حضرت اباعبدالله تسلیت باد 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯خـدایـا ▪️به حرمت 🕯شام غریبـان حسین (ع) ▪️دواے درد همـــه 🕯دردمنـدان باش ▪️پنـاه همـه بےکسان باش 🕯گـره از مشکلات ▪️همـه باز کن 🕯ای مهـربان ▪️دستی که به سوی تو 🕯بلنــد شد خـالے برنگردان ▪️آمیــن 🕯شبتـون حسینی ▪️در پنـاه خداوند باشید 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بر نام حسین و کربلایش ✨صلوات ▪️بر نام ابوالفضل و وفایش ✨صلوات ▪️بر اهل حرم به حق زهرا ✨صلوات ▪️بر جمله یاوران مولا صلوات ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه غَریبانه دِلَم 😔💔 میلِ تو دارد 🕌 امـــروز ☀️ 🖤 السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ❤️ و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🖤 و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ❤️ و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️سفر کردم به دنبال سر تو ▪️سپر بودم برای دختر تو ▪️چهل منزل کتک خوردم برادر ▪️به جرم این که بودم خواهر تو ▪️کعبه بی نام و نشـان ▪️می ماند اگر زینب نبود ▪️گـرچـه دادند انبیــاء ▪️هر یک نشان از کربلا ▪️کربلا هم بی نشــان ▪️میماند اگر زینب نبود ▪️مکتب ســرخ تشیع ▪️که از غـــدیر آغاز شد ▪️تا ابـد بی پاسبــان ▪️می ماند اگر زینب نبود 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
🤯تست عجیب بدترین ویژگی شخصیتی شما! در عکس بالا اول چه می بینید؟ چهره مرد نوازنده سبد شمشیر مشاهده تست
جواب به زودی درهمین کانال👆
💠امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب💠 ✍هارون پسر جهم نقل مى كند: هنگامى كه حضرت صادق عليه السلام در ((حيره )) منصور دوانيقى را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم. يكى از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادى از اعيان و اشراف را براى وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان ، يكى از مهمانان آب خواست. به جاى آب ، جامى از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت. هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت. ✍فرمود: از رحمت الهى بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره اى بنشيند كه در آن شراب باشد!! 📙داستانهاى بحارالانوار •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
چهار توصیه شیخ نخودکی... توصیه من آن است که در درجه اول به نماز اهمیت فراوان دهید و آن را در اول وقت به جای آورید ،دیگر آنکه کوشش در داشتن حضور قلب در حال نماز کنید که اگر مشکلی است با ممارست حاصل می‌شود. سوم آن که بعد از هر یک از پنج نماز یومیه تسبیحات حضرت زهرا را فراموش نکنید و پس از آن سوره حمد و آیت الکرسی و آیه کریمه شهدالله و آیه قل اللهم مالک الملک... را تلاوت کنید. آنگاه سوره توحید و صلوات را هر یک سه مرتبه به جای آورده ، پس از آن آیه « و من یتق الله ...» که در سوره مبارکه طلاق است ، قرائت کرده ، به نیت فتح باب سماوی به طرف بالا بدمید . چهارم آن که پس از نماز صبح ۷۰ مرتبه ذکر مبارک »یا فتاح » بگویید 📙صاحب کرامت ص ۳۶ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینم رفت اما دین بجا ماند به تنهایی امیر لشکرم من... یا زینب کبری سلام الله علیها 💔🏴 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سه ساعتی از روز عاشورا که هیچ کسی طاقت دیدن آن را ندارد. 🖤 آجرک‌ الله یا صاحب الزمان 👤 استاد عالی ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📕 📘 👇👇👇 🌸🌸🌸🌸 @zibastory🌸 @zibastory🌸 🌸🌸🌸🌸
📚 📖 1⃣4⃣ حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد : »سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!« و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می کردند. میدانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوان هایم یخ میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می چرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد : »اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد : »نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمی چرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد : »عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد : »اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!« رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد : »باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان می تپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند : »به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب الزمان (عج) را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. 👇