eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبای زندگی زمانیست که خودت خالق لحظات ناب باشی @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
پرسیدند انسانیـت چیسـت ..؟ گفت : تواضع در وقت رفعت ، عفو هـنگام قدرت ، سخاوت هنگام تنگدستی, و بخشـش بدون منت . @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
در این عمری که میدانی فقط چندی تو مهمانی به جان و دل ، تو عاشق باش رفیقان را مراقب باش مراقب باش ﺗﻮ به آنی دل موری نرنجانی که در آخر تو میمانی و مشتی خاک که از آنی @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🔞هشدار!! ⭕️نحوه گرفتن جان انسان توسط عزراییل😱 ⭕️لحظه جان دادن انسان به صورت کاملا اتفاقی به تصویر کشیده شد😱 🔞دیدن عزراییل توسط بیمار😱 🔞برای (مشاهده) کلیک کن😱👇🏼 @best_natur این کلیپ به توصیه نمیشود👆
دانایی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ دانا لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚داستان کوتاه مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه می‌رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره ها را با خود می‌برد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند. دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند. روی زمین گل‌های ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند... آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند. روزی عطاری از او می‌پرسد: "دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید: "گل بو مادران" ❤️ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📚 پیرزن پیرزنی بود که تک‌ و‌ تنها زندگی می‌کرد و همیشه از این بابت غمگین بود. هیچ بچه‌مچه‌ای نداشت و همه‌ی عزیزانی که او را دوست داشتند، سال‌ها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجره‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. همه‌اش با خود فکر می‌کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده می‌شدم و می‌توانستم به همه‌جا پرواز کنم.» یک‌روز که پنجره‌ی خانه‌اش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش می‌تابید و پرنده‌ها جلوی پنجره چهچه می‌زدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده‌ای می‌شدم و می‌توانستم همه‌جا پرواز کنم.» یک‌هو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یک‌هو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجره‌ی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایه‌ی پل‌ها نشست و خوشحال و قبراق به خرده‌نان‌هایی که مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان کنار ساحل می‌ریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود. فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نرده‌ی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این‌ که یک‌ بار آن‌ قدر دور رفت و آن‌ قدر اوج گرفت که دیگر هیچ‌ وقت برنگشت. نویسنده: فرانتس هولر مترجم: علی عبداللهی داستان‌های کوتاه جهان...! @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🔴يك لقمه و فروختن دين 🏷فضل بن ربيع گفت : روزي شريك بن عبدالله نخعي بر مهدي عباسي سومين خليفه بني العباس وارد شد . مهدي گفت : بايد يكي از اين سه كار را بپذيري : يا منصب قضاوت را قبول كني يا اولاد مرا تعليم دهي و يا از غذاي ما بخوري . شريك فكر كرد كه تعليم فرزندان خليفه مشكل و امر قضاوت سخت است ، خوردن غذا آسان است ، لذا سومي را انتخاب كرد . مهدي عباسي به آشپز دستور داد چند نوع غذاي لذيذ از مغز استخوان شكر سفيد تهيه كند . وقتي غذا حاضر شد ، نزد شريك آوردند و او به مقدار كافي خورد . متصدي آشپزخانه به خليفه گفت : اي امير اين شيخ بعد از اين غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد . فضل بن ربيع گفت : بخدا سوگند شريك پس از آن طعام مجالست و هم نشيني با بني العباس را اختيار نمود و قضاوت و تعليم اولاد ايشان را هم پذيرفت . روزي حواله اي براي شريك از بابت حقوقش به صرافي نوشتند ، شريك به صراف مراجعه كرده سخت مي گرفت كه بايد نقد بپردازي . آن مرد گفت : كتان و لباس قيمتي نفروخته اي كه اين قدر سخت مي گيري . شريك در جواب او گفت : بخدا قسم از كتان با ارزشتر يعني دينم را فروخته ام . 📚پند تاریخ ج۴ ص۸۶ 📚مروج الذهب ج ۳ ص۳۲۰ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
‏از یک گورکن پرسیدند: تو که با قبر و مرده و جنازه سرو کار داشتی عجیب ترین چیزی که دیدی چی بود؟ گورکن گفت: پنجاه ساله گور میکنم، مرده غسل میدم، اجساد زیادی را کفن کردم و زیر خاک دفن کردم، ولی عجیب ترین چیزی که دیدم خودم هستم. پنجاه ساله با همه چیزایی که دیدم هنوز باور نکردم من هم یه روز میمیرم @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
📖 آبلیموی تقلبی 🔸نقل است عطاری که مشهور به تقوا بود مریض و مرضش طولانی شد. یک نفر از دوستان به عیادتش رفت و دید از وسائل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده. حصیری زیر پایش و متکائی زیر سرش هست و این آقای تاجر به چنین روزی افتاده. پسرش وارد شد گفت پدر برای نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم ، متکای زیر سرش را به او داد و گفت این را هم ببر و بفروش ببینم راحت می شوم یا نه؟ دوستش پرسید موضوع چیست؟ گفت من در کربلا نمایندگی فروش آبلمیوی شیراز را داشتم ، آبلیمو وارد میکردم به مبلغ گزاف می فروختم. ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است. مردم برای خرید آمدند ، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد دو برابر و بعد چند برابر کردم مردم بیچاره هم ناچار می خریدند‌. بعد دیدم آبلیمو دارد کم می شود و هر چه گران می کنم می خرند ولی تمام می شود. شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموی مصنوعی و تقلبی درست کردم ، مال فراوانی به دست آوردم ، مدتی بعد در اثر این بیماری بستری شدم. آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدی همین مُتَکا باقی مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت می شوم یا نه؟ فاعتبروا یا اولی الابصار ، پس عبرت گیرید ای دارندگان چشم!! @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
❤️ حکایت می‌گویند که جوانی کم شوروشوق نزد سقراط رفت و گفت: «ای سقراط بزرگ، آمده‌ام که از خرمن دانش تو خوشه‌ای برگیرم.» فیلسوف یونانی جوان را به دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را ۳۰ ثانیه زیر آب کرد. وقتی که دست خود را برداشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود، تکرار کند. جوان نفس‌زنان گفت: «دانش، ای مرد بزرگ.» سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثانیه بیشتر. بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید: «چه می‌خواهی؟» جوان که از نفس افتاده بود به زحمت گفت: «هوا. هوا می‌خواهم.» سقراط گفت: «بسیار خوب. هر وقت که نیاز به دانش را به اندازه‌ی نیاز به هوا احساس کردی، آن‌را به دست خواهی آورد.» هیچ چیز جای عشق و علاقه را نمی‌گیرد. شوروشوق یا عشق و علاقه، نیروی اراده را برمی‌انگیزد. اگر چیزی را از ته دل بخواهید، نیروی اراده‌ دستیابی به آن‌را پیدا خواهد کرد. تنها راه ایجاد چنین خواست‌هایی، تقویت عشق و علاقه است. @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نماند حال دوران @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺