#داستانک 📚
@zibastory👈
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
#پی_نوشت :شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
💥#داستانک 💥
@zibastory👈
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
@zibastory👈
#داستانک
دوستش دارم خب!
کم سن و سال تر که بودم عاشقِ فوتبال بودم،
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!
#طاهره_اباذری_هریس
@zibastory👈
#داستانک
وقتی ۱۷ ساله بودم جمله ای خواندم
که تاثیری عمیقی بر روی آینده ام گذاشت:
«هر روز طوری زندگی کنید که به نظر آخرین روز زندگیتان است و همینطور ادامه دهید، بالاخره یک روز به صحیح ترین شیوه ممکن زندگی خواهید کرد.»
از آن روز به مدت ۳۳ سال ، هر روز صبح در برابر آینه از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگیام باشد آیا حاضرم کارهایی که باید امروز انجام دهم، انجام بدهم؟ اگر پاسخم مثبت نبود، متوجه میشوم که باید در قسمتی از زندگیام تجدید نظر کنم ...
@zibastory👈
#حکایت
#داستانک
روایتی هست که میگویند:
خواجه شمسالدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتبخانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"
100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند.
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا و ثروتمندی بود به همسری گزینند .
در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است.
شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم
اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب #لسان_الغیب و #حافظ را به او داد.
(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود)
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما...
حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد...
تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند...
@zibastory👈
🕊
♥️⃟🌙
#داستانک
«تو فرشته داری؟»
صداش هنوز تو گوشم پخش میشه. تو تاکسی دیدمش. پنج، شش سالش بود. یه عروسک گرفته بود تو بغلش و داشت واسش لالایی میخوند. مادرش داشت با تلفن حرف میزد و منم سرم تو گوشی بود. انقدر با عشق برای عروسکش لالایی میخوند که همهی حواسم پرتش شد. بهش گفتم اسم عروسکت چیه؟ گفت عروسک نیست. اسمش فرشتهست. با هم دوستیم. عروسک هم زیاد دارم تو خونهمون... ولی از بازی کردن باهاشون زود خسته میشم. دوستم نیستن. توام عروسک داری؟ گفتم نه عزیزم... گفت فرشته چی؟ « تو فرشته داری؟» خندیدم و گفتم نه... آدم بزرگا که عروسک و فرشته ندارن. گفت عروسک رو نمیدونم ولی مامان جونم میگه همهی آدما فرشته دارن فقط خیلیها نمیدونن فرشتهشون کجاست. باید بری همهی مغازهها رو خوب بگردی تا فرشتهت رو پیدا کنی!! بدنم یخ زد... تو دلم هزار تا حس مرده زنده شد. تو ذهنم هزار تا اسم چرخید.آدمهاى مثل عروسک زیاد داشتم تو زندگیم، خیلی وقتا شاید خودم هم عروسک دیگران بودم. یعنی فقط بودم. برای سرگرمی... برای وقت گذرونی... برای بازی... برای همین دلم رو میزدن... دلشون رو میزدم... چون با یه سر چرخوندن هزار تا بهترش پیدا میشد!! ولی فرشته چی؟ چند تا فرشته داشتم تو زندگیم؟ چند تا رفیق داشتم؟! اصلا فرشته بودم برای کسی؟ رفیق بودم برای کسی؟ همونجا بود که تصمیم گرفتم دیگه تو زندگی عروسک بازی نکنم!! آدمای عروسکی رو از زندگیم حذف کنم. بگردم و فرشته پیدا کنم. رفیق... کسی که از بودنش خسته نشم، از بودنم خسته نشه. کسی که جایگزین نداشته باشه.
وقتی چشمم رو به روی آدمهاى عروسکی بستم تازه فرشتهها رو دیدم. شبیه همه بودن و شبیه هیچکس نبودن... نه بال داشتن و نه لباس سفید... ولی دلشون، روحشون برق میزد از تمیزی... هیچوقت از حرفاشون، خندههاشون، دیدنشون خسته نمیشدم. آدم عروسکی نبودن که بعد از یه مدت دل رو بزنن.
بین خودمون بمونه رفیق... وقتی فرشته بیاد تو زندگیت تازه میفهمی زندگی یعنی چی... رفیق یعنی چی... اونوقت دیگه هیچوقت هیچ عروسکی رو تو زندگیت راه نمیدی. حتی اگه دنیا عروسک پسند باشه تو یه نفر با فرشتهت میمونی. تو یه نفر فرشتهت رو ترک نمیکنی.
#حسین_حائریان
🌹نسیم مهدوی🌹
🆔 sapp.ir/nasimmahdavy
🌹داستانهای زیبا سروش🌹
🆔 sapp.ir/dastanhayeziba
🌹داستانهای زیبا .ایتا🌹
✅ 👉@zibastory👈
#داستانک
پدربزرگم آدم دیکتاتور و خسیسی بود
از نظرش قرار بود یه روزی به اسم روز مبادا برسه و همه پول هاش رو برای اون روز جمع میکرد.
زن و بچش نه غذای خوب داشتن نه لباس درست و حسابی.
معتقد بود سن رشد بچه۱۴سالگی هست، بچه هاش که به اون سن میرسیدن دیگه به اندازه اونا مواد غذایی نمیخرید.
معتقد بود مرد خونه چون کار میکنه فقط اون باید بدنش آماده باشه، برای همین فقط به اندازه خوش میوه میخرید، اونم میوه گندیده.
بچه هاش هم توی ۱۴-۱۵سالگی از شدت فشار زندگی مجبور شدن یا شوهر کنن یا برن سر کار.
۵۰ سالش نشده بود که همه بچه هاش مجبور شدن برن و خودش موند و همسر بیچارش.
همون تنهاییش باعث میشه زوال زندگیش سریعتر اتفاق بیفته، از بیماری قلبی گرفته تا پارکینسون.
زنش که فوت میکنه دیگه صلاح نمیدونن تنها زندگی کنه، این میشه که بچه هاش تقسیم بندی میکنن که هر ماه این بره خونه یکی از اونها زندگی کنه.
ولی چون یه عمر خسیس زندگی کرده بود بازم اصلاح نمیشه.
با اینکه مهمون سفره بچه هاش بود گوشت غذاها رو نمیخورد، میگفت نگه دارید برای غذاهای بعدی.
عیدها آجیل که میخریدیم سهم خودش رو ته ساکش قایم میکرد که روز مبادا بخوره، هر سال هم کپک میزد و میریختیم دور.
حتی حموم هم که میرفت دلش نمیومد زیاد دوش بگیره و توی عمرش یه دل سیر دوش نگرفت
خدابیامرز عاشق جوجه بود ولی توی عمرش یه پرس جوجه درست نخورد.
سر ختمش جوجه دادیم.
وقتی مرد کل زندگیش یه ساک لباس و چندتا زیرپوش بود.
یه عمر نه خودش خورد نه گذاشت اطرافیانش بخورن، جمع کرد برای روز مبادا
روز مبادایی که دقیقا بعد مرگش بود
روز مبادایی که همه خوردن جز خودش.
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#داستانک
یک همخوابگاهی داشتم که رشتهاش ریاضیات محض بود. حسن.
ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعشوار تعصب داشت روی ریاضیات.
یک شب یلدا، تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصلهاش سر رفت و با پس گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بهعلاوهی یک میشود دو. بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک میشود یک. اصول و بدیهیات.
من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سهگانهی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: "اگه اول اثبات نمیکردن که یک بهعلاوهی یک میشه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمیارزید".
خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت میزند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بیموقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.
اما حالا فکر میکنم حسن درست میگفت. همه چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی هم بدیهی است. الکی مشکلش میکنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوستداشتنی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بهعلاوهی یک. من اعتراف میکنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سهگانهی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود ...
💬 فهیم عطار
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗#داستانک
▫️ در هر شرایطی همینقدر اخلاقمدار باشید
شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن.
یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم:
خانمت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت:
یه مرد هیچوقت عیب زنشو به کسی نمیگه.
وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم:
چرا طلاقش دادی؟
گفت:
آدم پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه.
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد.
یه روز ازش پرسیدم:
خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت:
یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه.
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
💥#داستانک💥
💠عنوان داستان : یک عمر و هزار ردپا...
دو سال و هفت ماه، ديوانهوار، يک نفر را دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرأت نمیکردم بگويم.
آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزی، از آن بعدازظهرهای جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِنومِن کردن گفت: «فلانی نامزد کرد!»
کمی خيره ماندم و چيزی نگفتم.
انگار اين خفه ماندن بخشی از تقديرم بود.
شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتماً میماند و دلش برای ديگری نمیرفت!
خلاصه، منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفيد در اين چند ساعت برايم باقی ماند!
غروب بود که قليانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فريدون فروغی کنار حوض نشستم.
اهالی خانه فهميده بودند چه بلایی سرم آمده! امّا، هيچکدام به رويم نمیآوردند!
تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم میکرد اما اين بار لحنش میلرزيد!
چشم دوخت به زغال قليان و بیمقدمه گفت:
«سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصی میدادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختی واسه ديدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتی حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصی داد!
خلاصه با کلی خوشحالی اومديم سر جاده و سوار مينیبوس شديم.
دو تا صندلی جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سياه و کشيدهاش، قلبم رو چلوند.
نگاهم که میکرد وا میرفتم
نامرد انگار آرامش رو به چهرهش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که میوزيد و شالش تکون میخورد دست و تن و دلم میلرزيد
اصلاً يه حالی بودم.
يک ساعتی از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتی رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه میکشيدم که چی بگم و چه کنم، که مينیبوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت.
همهچيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم بايد چه غلطی بکنم، تا از شوک در بيام کلی دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم
اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مينیبوس جا مونده بود!
مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توی نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.»
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ، نام کُردیِ عمه و هزار رد پای ديگر برايم روشن شده بود.
پدر بزرگ گفت و رفت!
و من تا صبح،
به نامت،
به رنگ شال گردَنت،
به لباسهایی که میپوشيدی فکر میکردم!
که قرار است يک عمر، برايم باقی بماند!
🌼🤍🌼🤍🌼🤍
برای خودت چای بریز، حتی اگر کسی نیست که همصحبتت باشد. آرام نفس بکش، عطرش را حس کن و با تمام وجود جرعهجرعه بنوش. برای خودت کتاب بخر، حتی اگر کسی کنارت نیست که با او دربارهی داستانهایش حرف بزنی. در سکوت ورق بزن، غرق ماجراهایش شو و اجازه بده ذهنت به دنیاهای جدید سفر کند.
برای خودت قدم بزن، حتی اگر هیچ مقصدی در کار نباشد. بگذار پاهایت تو را هر جا که دوست دارند ببرند، به خیابانهای خلوت، به کوچههای قدیمی، به کنار رودخانهای که صدای آبش آرامت میکند. برای خودت لبخند بزن، حتی اگر دلیلی برای شادی نداری. لبخندت شاید دلیل شادی فردایی باشد که هنوز از راه نرسیده است.
برای خودت بنویس، از دغدغههایت، از آرزوهایت، از رویاهایی که هنوز به آنها نرسیدهای. نترس از اینکه کسی آنها را نخواند، مهم این است که خودت آنها را حس کنی، لمس کنی، باورشان داشته باشی. برای خودت موسیقی پخش کن، با آهنگهای مورد علاقهات همراهی کن، حتی اگر کسی صدایت را نشنود.
برای خودت مهربان باش، به خودت عشق بده، خودت را دوست داشته باش، بدون انتظار از دیگران. زندگی کوتاهتر از آن است که بخواهی برای توجه یا محبت دیگران، خودت را فراموش کنی. تو خودت کافی هستی، خودت دلیل شادی، آرامش و امیدی.
برای خودت زندگی کن، چون در نهایت این *تو* هستی که تا آخر راه، با خودت خواهی ماند!
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#داستانک
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...
دومی گفت:تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم!
#داستانک
داستأن خيلى معروفى دركتب تاريخ نقل میکنند؛ در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى غلامى خريد از روز اولى كه او را خريد، مانند يک غلام با او رفتار نمىكرد، بلكه مانند یک آقا با او رفتار مىكرد بهترين غذاها را به او مىداد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، وسايل آسايش او را فراهم مىكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار مىكرد، گويى پروارى براى خودش آورده است. غلام مىديد كه اربابش هـميشه در فكر است، هميشه ناراحت است، بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمایهای زيادى هم به او بدهد يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم، ولى مىدانى براى چه اين همه خدمت به تو كردم؟ فقط براى يك تقاضا اگر تو اين تقاضا را انجام دهى، هرچه كه به تو دادم حلال و نوش جانت بأشد و بيش از اين هم به تو مىدهم، ولى اگر اين كار را انجام ندهى، من از تو راضى نيستم. غلام گفت: هر چه تو بگويیى اطاعت مىكنم، تو ولێ نعمت من هستى و به من حيات دادى. گفت: نه، بأید قول قطعى بدهى، مى ترسم اگر پيشنهاد كنم قبول نكنى. گفت: هرچه مى خواهى ييشنهاد كنى بگو تأ من بگويم "بله" وقتى كامل قول گرفت، گفت: بيشنهاد من اين أست كه در يك موقع و جاى خاصى كه من دستور مىدهم، سر مرا از بيخ ببرى گفت: آخر چنين چيزى نمى شود. گفت: خير، من از تو قول گرفتم و باید اين كار را انجام دهى. نيمه شب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى به او داد و با هم به پشت بام يكى از همسایه ها رفتند. در انجا خوابيد و كيسهای پول را به غلام داد و گفت: همينجا سر من را ببر و هرجا كه دلت مى خواهد برو غلام گفت: براى چه؟ گفت: براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببینم مردن براى من از زندگى بهتر است. ما رقيب يكديگر بوديم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در اتش حسد مى سوزم، مىخواهم قتلى به پاى او بيفتد و او را زندانى كند. اگر چنين چيزى شود، من راحت شدهام. راحتى من فقط براى اين است كه مىدانم اگر اينجا كشته شوم، فردا مىگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس حتمأ رقيبش او را كشته است، بعد رقيب مرا زندانى و سپس اعدام مىكند و مقصود من حاصل مىشود غلام گفت: حال كه تو چنين آدم احمقى هستى، چرا من اين كار را نكنم؟ تو براى همان كشته شــدن خوب هستى. سر او را بريد، كيسهای پول را هم برداشت و رفت، خـبر در همه جا بيچيد آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولى همه مىگفتند؛ اگر او قاتل باشد، روى پشتبام خانهای خودش كه اين كار را نمىكند، پسه قضيه چيست؟ معمايى شده بود. وجدان غلام او را راحت نگـذاشت پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور گفت: من به تـقاضاى خودش او راكشتم، او آنچنان در حسد مىسوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مىداد. وقتى مشخص شد قضيه از اين قرار است، هم غلام و هم مرد زندانى را آزاد كردند.
پس اين يك حقيقتى است كه واقعأ أنسان به بيمارى حسد مـبتلا مىشود قرآن مىفﺮمايد:"قَد اَفلَحَ مَن زَکاهَا. وَ قَد خَابَ مَن دَساهَا اولين برنامه قرآن تهذيب نفس و تزكيه نفس است؛ پاكيزه كردن روان از بیماریها، عـقدهها، تـاريكیها، ناراحتيها، انحرافها و بلكه از ﻣﺴﺦ ﺷﺪن هاست.
#انسان_کامل
#شهیدمطهری
🕊♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊