📗#داستان
شخصی تعریف میکرد: چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت باشه.
رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه.
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت: یه ساعت دیگه میرسیم.
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه.
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد.
گفت: نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولیبازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک.
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بیزحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 😐😂
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗#داستان
پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.
گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...
امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .
📗جوامع الحکایات
نظام_الملک🌱
#داستان
شیخ علی طنطاوی رحمه الله میگوید:
هنگامی که در سوریه شغل قضاوت را برعهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفستنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازهی برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آنها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: میخواهم پیادهروی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم.
به تنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. در حالی که میرفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه میآمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل میگریست و خدا را میخواند.
نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟
گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسم خورده که آنها را یک روز هم به تو نشان نمیدهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم.
به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمیکنی؟
زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من میتواند به قاضی برسد.
شیخ در حالی که دیدگانش پر اشک شده بود، میگوید: زن این را میگفت و نمیدانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است.
ای کسی که احساس تنگی میکنی و میپنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل میشود؟!
بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم میشنود و او تو را هم جواب میدهد.
آیا آن خدای لطیفی که به ما نزدیک است، نمیگوید:«اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ»؛ مرا بخوانید تا شما را استجابت کنم.
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗#داستان
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
در ادامه شعری آماده است که هر بیت آن درس بزرگ زندگی است...
عشق را بیمعرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ابلهیست
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن
📗#داستان
حكايت دنیا دار مکافات هست عبرت بگیریم
این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛
میگفت :
مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند ....
در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ...
به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ...
دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ...
مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ...
من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ...
به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ...
من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ...
آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید ..
پسر زیر آب صدایش قطع شد .. و من او را در آب انداختم .
سپس آن زن را کشتم و او را نیز به آب انداختم ...
در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ...
اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید....
هرگز نتوان رست ،ز زنجیر مکافات عمل
گر نشد پای پدر ،دست پسر می شکند.
این ضرب المثل می گوید علاوه بر جهان باقی که به حساب و کتاب اعمال ما رسیدگی می شود، در همین دنیای فانی ، در همین دنیایی که در آن زندگی می کنیم هم نتیجه اعمال خود را خواهیم دید.
یعنی آن که هر کرداری خوب و بد، زشت و زیبا در همین دنیا هم پاداش و سزایی دارد ...
#داستان
✍رضای خدا یا خلق خدا؟
✅عارفی ناشناس به تنگا افتاد به نانوایی رفت و به نانوایی گفت نانی قرض بده و چون لباس
درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد برفت
✨مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا
گفت این مرد را میشناسی؟ گفت: نه. مردگفت:
این فلان عابد بود که تو او را رد کردی! نانوا
گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت
میخواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
🌱نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را
طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام
خوردند، نانوا به عابد گفت: آقای من دوزخ یعنی چه؟
🌷عابد پاسخ داد: "دوزخ یعنی اینکه تو برای
رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای
رضایت دل بندۀ خدا، یک آبادی را نان دادی ...!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
روزی روزگاری، در سرزمینی خشک و بیآب، مردی به نام ناصر زندگی میکرد. ناصر کشاورز زحمتکشی بود که سالها با عشق و امید زمینهایش را آبیاری میکرد، اما چند سالی بود که خشکسالی امان مردم را بریده بود. ناصر روزی با کوزهای در دست راهی صحرا شد تا شاید چشمهای یا آبگیری پیدا کند.
چند فرسنگ که رفت، زیر آفتاب داغ، گلویش خشک شد و پاهایش سنگین. ناگهان صدای شرشر آبی را شنید. دلش لرزید، دوید و به چشمهای کوچک رسید. خم شد، دستانش را پر از آب کرد، اما همین که آب به لبش رسید، دید که گلآلود است. آب را ریخت و گفت: «نه، من تشنهلبم، اما تشنهکام نمیشوم!»
رهگذری از راه رسید و پرسید: «چرا نخوردی؟ تو که جان نداری!»
ناصر گفت: «تشنهلب یعنی کسی که فقط لبهایش خشک است. ولی تشنهکام یعنی کسی که جانش دنبال آب است. من تا وقتی آب پاک پیدا نکنم، دهانم را نمیزنم به این آب گلآلود.»
آن روز، آن مرد رهگذر از ناصر یاد گرفت که همیشه باید دنبال خواستهی واقعی و درست رفت، نه هر چیزی که در ظاهر رفع نیاز میکند.
از آن روز به بعد، وقتی کسی به کم قانع نمیشود یا دنبال چیزی بهتر و باارزشتر است، میگویند: «تشنهلب تشنهکام نمیشود.»
@zibastory
#داستان
عشق گنج پنهان است
روزی روزگاری، پیرمرد دانایی در دهکدهای زندگی میکرد. همه مردم برای حل مشکلاتشان نزد او میرفتند. روزی جوانی نزد پیرمرد آمد و گفت:
– ای پیر دانا، من سالهاست به دنبال عشق واقعی میگردم، اما آن را پیدا نمیکنم. هرجا میروم، یا فریب میبینم یا دردم بیشتر میشود. بگو که عشق کجاست؟
پیرمرد لبخند زد و گفت:
– عشق گنجیست پنهان، که باید دل را چون کلید، پاک و صادق نگه داری تا به آن برسی.
جوان که کنجکاو شده بود، پرسید:
– یعنی چه؟ چگونه دل را چون کلید کنم؟
پیرمرد گفت:
– حکایت تو، حکایت آن کسی است که در پی گنجی بود که فقط با صداقت دل یافت میشد. هرجا میرفت، زمین را میکاوید اما گنجی نمییافت. تا روزی به کودکی رسید که لقمه نانی داشت و با او نصف کرد. آنجا بود که فهمید عشق، نه در دوردستها بلکه در سادگی و صداقت دلهاست.
از آن روز، جوان به جای جستوجوی عشق در دیگران، دل خود را صاف و رفتارش را مهربان کرد. و روزی دید که عشق، بیآنکه به دنبالش برود، خود به سراغش آمده.
@zibastory
#داستان
داستان ضربالمثل: «نه خر میره، نه پفش بند میاد»
روزی روزگاری، در دهی دورافتاده، پیرمردی بود به نام کربلایی مشرحیم. این مرد یک خری داشت به نام "کلپوف"، که مثل اسمش همیشه پوف میکرد! نه از خستگی، نه از کار، بلکه از تنبلی مادرزادی! این خر هر وقت بار میزدنش، به جای راه رفتن، فقط پف میکرد و دماغش رو باد میداد. انگار قرار بود با نفسش بارو ببره نه با پاش!
کربلایی مشرحیم میخواست با کلپوف بره آسیاب و گندمها رو آرد کنه. از صبح زود راه افتاد، اما کلپوف تا وسط کوچه که رسید، ایستاد. یه پف کرد، بعد نشست! مشرحیم با چوب زد، با ناز کشید، حتی براش یونجه تازه آورد، ولی نه خر میرفت، نه اون پف لعنتی بند میاومد!
مردم ده دورش جمع شدن. یکی گفت: «شاید خر مریضه.»
دیگری گفت: «نه بابا، این خره تنبلتر از پسر حاجکاظمه!»
پیرزن همسایه گفت: «اینو ول کن، این پفش بند بیاد، قیامت میشه!»
تا غروب، خر همونجا نشسته بود، فقط پوف میکرد و هوا رو کثیف! گندمها هم همونطور رو دوش خر موند. آخرش مشرحیم با حرص گفت:
«به قرآن قسم، نه خر میره، نه پفش بند میاد!»
از اون روز به بعد، هر وقت کاری پیش نمیرفت و طرف هم دست از غر زدن برنمیداشت، مردم میگفتن:
«نه خر میره، نه پفش بند میاد!»
@zibastory
#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@zibastory
#داستان
«از ترس جهنم، خود را به آتش میزنه»
---
🌿 داستان:
روزی روزگاری، پیرزنی در دهی زندگی میکرد که خیلی از آتش جهنم میترسید. هر روز به مسجد میرفت، دعا میکرد، نذر میکرد، و مدام از ترس گناه، خودش را سرزنش میکرد.
یک روز واعظی به ده آمد و گفت:
«هر کس که مال دنیا دارد و انفاق نمیکند، جایگاهش جهنم است!»
پیرزن که کمی پول برای روز مبادا کنار گذاشته بود، از ترس جهنم، همان شب همه پولهایش را در چاه ریخت و گفت:
«نمیخوام از مال دنیا بر من حسابکشی بشه!»
از آن روز به بعد، نه نانی برای خوردن داشت، نه دارویی برای دردهایش. زندگیاش سخت شد و حتی بیمار شد، ولی چون پولی برای درمان نداشت، روزبهروز ضعیفتر شد.
مردم ده که دیدند، به او گفتند:
«مادر! چرا اینقدر خودتو آزار میدی؟ خدا عقل داده که مال رو نگهداری و درست خرج کنی، نه اینکه از ترس جهنم، خودتو به آتیش فقر و بیماری بندازی!»
پیرزن آهی کشید و گفت:
«راست میگید... از ترس جهنم، خودمو به آتیش انداختم...»
«فرش از زیر پات کشیدن»
#داستان
در شهری دور، مردی بود به نام حاجکریم که سالها در بازار فرشفروشان کار میکرد. او با صداقت، انصاف و مهربانیاش بین مردم شناخته شده بود و همه به او اعتماد داشتند. بعد از سالها شاگردی و تلاش، توانسته بود مغازهای بزرگ و معتبر برای خودش دستوپا کند.
حاجکریم یک شاگرد باهوش به نام رضا داشت. رضا اول کار با شور و شوق میآمد، از حاجی یاد میگرفت و میگفت: «مثل شما باشم، دیگه چیزی نمیخوام از دنیا!»
اما کمکم چشمش به سود و پولهای بزرگ افتاد. شروع کرد پشت پرده با مشتریها معاملههای جداگانه کردن، و حتی بعضی از مشتریهای قدیمی حاجی رو با وعده تخفیفهای کلان سمت خودش میکشوند.
یک روز که حاجی مریض شد و چند هفته نتونست به مغازه بیاد، رضا از فرصت استفاده کرد، مشتریها رو کامل جذب کرد، و وقتی حاجی برگشت، دید مغازهاش خالیه و حتی شریک قدیمیشم با رضا ساختوپاخت کرده.
مردم گفتند:
«رضا، فرش رو از زیر پای حاجی کشید!»
---
🔸 معنی:
در این داستان، رضا با دوز و کلک، جایگاه و اعتبار حاجکریم رو ازش گرفت.
این همون مفهوم ضربالمثل «فرش از زیر پات کشیدن»ه: یعنی یکی بیخبر و بیانصاف، موقعیت یا داشتهی ارزشمند کسی رو از او میگیره.