💗نمنم عشق💗
قسمت8
فصل دوم
مهسو
_توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که…
+مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟
_کوفت..
خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد…
همون لحظه پسراواردخونه شدند.
یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود
+نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم…
+اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم…
+قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی
کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه…
+سلام مهسوخانم و طنازخانم…
همه چی درامن وامانه؟
_سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟
ناخنکی به سالاد زد
امیرحسین گفت
+حاج حسین بنک دار بود…
یاسر پقی زد زیرخنده
من و طناز همزمان گفتیم
_+کی بووود؟
یاسر باخنده گفت
+حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم…
الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات…
_هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟
+آره..
_خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟
با خنده گفت
+خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست…
قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم…
نذرکه میدونی چیه؟
قیافمو توی هم کردم و گفتم…
_بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم…
ابرویی بالا انداخت و گفت..
+خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا…
_حالاهمون…گیرنده…
باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن
یاسر
ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون…
دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد..
+چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه…
لبخندی زدم و گفتم
_خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا…
خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت
_الان خجالت بخورم یا چای سبز؟
مشتی به بازوم زد وگفت
+عهههه یاسراذیتم نکن دیگه…
خندیدم و گفتم
_چشم ارباب…بشین ..
روی صندلی نشست
_خب منتظرم..
+منتظرچی
_حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی…
وازصبح منتظرگفتنشی…
چشماش گردشد
+توذهن خونی؟
_نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو
+راستش…چیزه…راستش…
_راشتش چی؟
با حرفی که زد شوکه شدم اساسی…
+میشه برام از اسلام بگی…..
با چشمای گردشده نگاهم میکرد…
+شوخی میکنی؟؟؟
_نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟
+نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم
لبخندغمگینی زدم و گفتم
_نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم…
لبخند عجیبی زد و گفت…
+هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه…
_ممنون…حتماسراغت میام
+امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن
_اخه…من..بلدنیستم بخونمش…
+بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون…
_مطمئنی؟
+شکنکن…
کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم…
یاسر
همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟
خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست..
**
توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم
_چی شده؟طوفانه؟
+بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین…
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_بشین..آروم باش…حرف میزنیم…
روی صندلی نشست و گفت
+منتظرم
_همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟
+بله…
_چرااونوقت..
+هزارتادلیل دارم..
_خب یکیش
+مثلا نصف بودن دیه ی زن…
مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست…
_کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم
#دیرآمدیبهدیدنماماخوشآمدی
🍁محیاموسوی🍁