eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
💚✨پیامبر خدا صل الله و علیه و آله: 🔸جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند. ♥️•☜جبرئیل فرمود: ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور می‌دهم. ♥️•☜میکائیل فرمود: من هم از آب حوض کوثر به او می‌نوشانم. ♥️•☜اسرافیل هم فرمود: منم سر به سجده می‌گذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همه‌ی گناهان اورا نبخشاید. ♥️•☜عزرائیل هم گفت: منم روح او را همانند روح پیامبران قبض می‌کنم. ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ✨ 📚 درةالناصحین •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مثل روز روشن مورد شفاعت قرار گرفتن به خاطر حب امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📚داستان های زیبا 📚
💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت8 فصل دوم مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که… +مثلا الان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت9 فصل دوم مهسو منتظرتوضیحاتش بودم +ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است…چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار…اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی…ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره…مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره… همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره… تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟ _خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم لبخندارومی زدوگفت +شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده…مثلا بحث حجاب…کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟ خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش…میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه…یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود…مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس… از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم… +من اونموقه حجاب کرده بودم…حجاب چشممورعایت میکردم…چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان…این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود… زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده…چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه…من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم…چون باید پیش پای اون دختر زانو زد…اینقدرکه مقامش بالاست… متوجه شدی عزیزدلم؟ _آره…. یاسر متوجه بودم که محو حرفهام شده…وتشنه ترازهروقت دیگه ایه… +خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده…چه اشکالی داره؟ _ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره…مثال میزنم برات…بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی…من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم…یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم…اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط…توباورمیکنی؟ +خب مسلما نه…تابلوئه داری دروغ میگی..  _دیدی…پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟ سکوت کرد… _خب؟ +یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده…چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده… _سوال خوبیه…مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه…ولی گناه کنیم عذابمون میده… ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره…نمیگه ازش بعیدبود…ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم…اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد…مجازات کارتو باید ببینی… 🍁محیا موسوی🍁 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌ نم‌ عشق💗 قسمت10 فصل دوم مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم… لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده… ارامش خاصی بود… برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم… پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…   زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود… اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم… یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت… زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و…. باترس چشمام رو بازکردم… رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام… سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد… با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد…. دراتاق باز شد و کسی وارد شد… پشتش به من بود… باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم… چشمام از اشک پرشده بود… نزدیکتررفتم… اشکهاش چکید روی گونه اش… +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود… _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم… کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده…چم شدددده لعنتیا… دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم… وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم… _مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا  به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن… اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید… خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه…. 🍁محیاموسوی🍁 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗نم نم عشق 💗 قسمت11 فصل_دوم مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم… +من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده… مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه _چییی؟من که عموندارم… +داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده… مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن… پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم… پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو… لبخندی زدم… _یادمه…یادمه میلاد… اهی کشید وادامه داد +پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسم‌داشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود… 🍁محیاموسوی🍁 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت 12 فصل دوم یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت… ۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود.. دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت… منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد… تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن… وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند… +چراپدرمن؟ _میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه… _برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی… +چچچچی؟ _آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود… قصدکشتنتوداشت…ولی… +و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟ با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم _من متاسفم +پدرومادرم چی؟کار مادرته؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم… امروز روز اول محرم بود… دیروز از بیمارستان مرخص شدم… حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود… پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره… صدای نوحه توی خونه پیچیده بود… روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود… درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد.. +مهسوجان پایین نمیای؟ _چرا،بیابریم عزیزم… +عه..چیزه…اینجورمیای؟ _چجور؟ +شرمنده آبجی ناراحت نشیا… آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست… با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید… متوجه شدم… خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد… _یاسی؟ +جونم _چادرداری؟ چشماش گردشد وگفت +ابجی من نگفتم چادرا… _میدونم..خودم میخوام +آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان… یاسر +آقایاسر _جانم مهدی جان… +خانمتون دم در باهاتون کارداره _ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد… همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم… زمزمه کردم _مهسو….! +بهم میاد؟ _ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر… گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم … بلندشدم و به چشماش خیره شدم… _کاش همیشگی بشه… +شایدبشه… دیگه توی دلم قند آب میشد… با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم… _کربلامیخوای صلوات بفررررست 🍁محیاموسوی🍁 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
08 Be Vaghte Shaam (1403-09-09) Masjed Shahid Beheshti.mp3
28.24M
🔈 🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه هشتم * "ارتداد"، سرانجام ریزش‌ها؛ "استبدال"، شکوه رویش‌ها [03:13] * "تمحیص" در قرآن و روایات؛ غربالی که جهان را برای ظهور آماده می‌کند [04:15] * بیان طلایی آیت الله حائری از قرار نانوشته با ظالمان: "هرچه طیّب برای ما، هرچه خبیث برای آن‌ها" [07:41] * حضرت ابراهیم (علیه‌السلام)، از ذبح فرزند تا اوج امامت؛ آزمون‌های الهی محل ظهور گوهرهای ناب [10:27] * هر گامِ سخت‌تر، گوهری درخشان‌تر؛ امام خمینی در آزمون‌های سخت تاریخ [13:05] * غبار آزمون، درخشش خورشید وجودی ؛ راز تکان تاریخی امام خمینی [18:06] * ایمان و کفر، تعیین‌کننده گوهر وجودی؛ پرتویی از اسرار توحیدی در المیزان [24:21] * پاکی دامن، دریچه‌ای به روح‌القدس: داستان حضرت مریم (سلام‌الله‌علیها) و قدرت روح‌ایمان [26:45] * "فرع به اصل ملحق می‌شود"؛ وابستگی‌ها در بحران‌ آشکار می‌شود [31:37] * اسم‌ها تغییر می‌کنند، اما باطن‌ها همان است: فتنه‌ای که پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) پیش‌بینی کرد [38:03] * ظهور هر چه نزدیک‌تر، فتنه‌ها شدیدتر: سقوط دلبستگی‌ها و تعلقات [42:24] * ۳۱۳ نفر خالص: در امتحان‌های سخت، کم‌تر از آنچه فکر می‌کنید! [44:16] * آیت‌الله پهلوانی: اگر همه عالم یک طرف بودند، شما طرف باشید [52:05] * فتنه‌ها و دامن اهل بیت (علیهم‌السلام): فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) کلید حل مشکلات [58:55] * پاره تن پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) پشت درب سوخته... [01:03:10] ⏰ مدت زمان: ۱:۰۸:۲۶ 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۰۹ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
09 Be Vaghte Shaam (1403-09-16) Masjed Shahid Beheshti.mp3
30.1M
🔈 🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه نهم * حجاب دل‌ها؛ چرا ظالمین امام زمان (علیه‌السلام) را نمی‌بینند؟ [1:58] * دل‌های ابری و خورشید غایب؛ حکایت مردمان زمینی [5:42] * ظلم جمعی؛ وقتی دل‌ها به ظالمین گره می‌خورند [9:59] * هدف همیشه؛ چرا دشمنان، روحانیت را هدف می‌گیرند؟ [17:31] * گرگ‌ها در لباس رفاقت؛ تا کی باید طعمه شویم؟ [21:50] * امتحان تنبیهی؛ زنگ بیدارباش برای بازگشت به حق [30:09] * تکنولوژی‌های رایگان؛ زهر در پوشش هدیه [33:56] * آزمون‌های پیش از ظهور؛ راهی که با "دعا" آسان‌تر می‌شود [42:31] * لبنان، فلسطین، ایران؛ نه کشور، بلکه قطعات پیکر اسلام [48:38] * وقتی نام‌ها جرم می‌شوند؛ سفیانی تنها به خاطر نام می‌کشد [51:29] * در دل فتنه‌ها، سیاهی عزا تنها امید ماست [54:24] * فاطمیه و مادری که همیشه عهده‌دار ماست [56:15] * پهلویی که هنوز خون می‌داد... [1:01:34] 📚 معرفی کتاب: حضرت حجت (عج)، آیت الله بهجت ⏰ مدت زمان: ۱:۱۲:۵۶ 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
10 Be Vaghte Shaam (1403-09-18)Shahre Moghadas Ghom.mp3
28.16M
🔈 🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه دهم * سوریه؛ عبرتی از اعتماد به وعده‌های پوشالی یهود و نصاری [6:28] * یحیی السنوار یا بشار اسد؟ قضاوت با تاریخ است [12:37] * قاعده قرآنی: در ولایت کفار، نه صلحی است نه آرامشی [15:12] 📌 محور اول بحث: فتنه‌های آخرالزمان؛ آزمونی برای اهل ایمان [13:33] * سفیانی در سوریه، خیرِ تلخ؛ در عراق، شرِ آشنا [15:12] * فتنه‌‌ها؛ از خاک سوریه تا قلب مومن، سوءظن، تیغ دو لبه شیطان [22:53] * از صفوف نماز تا صفوف دشمنی؛ مومنانی که یکدیگر را می‌رانند [26:27] * صبح مومن، شب کافر؛ تندباد حوادث آخرالزمان [40:55] * از ارتداد تا طلوع؛ مسیر ظهور از دل شک و یأس می‌گذرد [49:47] * آزمون‌های سخت، سربازان ماندگار؛ کسانی که امام زمان (علیه‌السلام) به آن‌ها اعتماد دارد [54:36] * ناخالصان در آتش فتنه؛ امتحانی برای ارتقای مومنان [1:01:00] * در تاریکی فتنه‌ها، "تقوا" تنها راه خروج است [1:05:38] ⏰ مدت زمان: ۱:۰۸:۱۰ 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۸ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴چیکار کنم نوجوان ها مخصوصا پسر ها همراهم بیان مهمونی و تفریح ؟ 🔻راهکاری برای بالابردن عزت نفس نوجوان 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🔆كشف اسرار با مَركب آسمانى ! حضرت موسى بن جعفر به نقل از پدران بزگوارش عليهم السّلام ، از جابر بن عبد اللّه انصارى حكايت نمايد: روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، به مسجد آمد و نزد ما نشست و فرمود: برنامه اى از طرف خداوند متعال نازل شده است ، جهت اجراء آن علىّ بن ابى طالب عليه السلام را بياوريد. پس سلمان فارسى به دنبال آن حضرت رفت ، هنگامى كه علىّ عليه السلام نزد رسول خدا صلوات اللّه عليه آمد، با يكديگر خلوت كرده و مطالب سرّى را براى علّى عليه السلام بيان نمود و ما متوجّه آن سخنان نشديم ، فقط مشاهده كرديم كه حضرت رسول سخت عرق كرده و قطرات عرق از پيشانى و صورت مباركش ، همچون دانه هاى درِّ شفّاف سرازير است و چون اسرار ايشان پايان يافت ، به حضرت علّى عليه السلام فرمود: آن ها را حفظ و رعايت نما كه بسيار مهمّ خواهد بود. بعد از آن اظهار نمود: اى جابر! ابوبكر و عمر را بگو تا نزد ما آيند. پس به سراغ آن ها رفتم و پيام حضرت رسول را رساندم ؛ و هر دو حاضر شدند، سپس حضرت فرمود: به عبدالرحمان هم بگوئيد بيايد؛ او هم آمد. بعد از آن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، به سلمان فارسى خطاب كرد و فرمود: برو نزد امّ سلمه و يك عدد فرش خيبرى از او بگير و بياور. وقتى سلمان فارسى آن فرش را آورد، حضرت دستور داد تا فرش را پهن كنند و هر نفر در گوشه اى ، روى آن بنشيند؛ پس ابوبكر و عُمر و عبدالرحمان در سه گوشه آن نشستند. و بعد از آن حضرت رسول با سلمان فارسى خلوت كرد و اسرارى را برايش بيان نمود و در پايان فرمود: در چهارمين گوشه فرش بنشين ؛ و به حضرت علّى عليه السلام نيز دستور داد: در ميانه و وسط آن فرش بنشين ؛ وآنچه برايت گفتم بگو، كه در اين صورت بر هر كارى و هر حركتى قادر خواهى شد. در اين لحظه ، آن سه نفر گفتند: اين از خصوصيّات علىّ است ؟! حضرت رسول صلوات اللّه عليه فرمود: بلى ، قدر و منزلت او را بشناسيد و احترام او را رعايت كنيد. جابر انصارى گويد: بعد از آن ، فرش حركت كرد و در آسمان ها به پرواز در آمد و چون پس از مدّتى به زمين باز گشت ، از سلمان فارسى شنيدم كه گفت : پس از پرواز به آسمان ها، در گوشه اى از زمين كنار غارى فرود آمديم و طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به ابوبكر گفتم : به افرادى كه داخل غار هستند، سلام كن و چون سلام كرد جوابى نشنيد. سپس به عمر گفتم كه سلام كند، او هم پس از سلام جوابى نشنيد، همچنين عبدالرحمان سلام كرد و نيز جوابى داده نشد، بعد از آن خودم سلام كردم و جواب سلام من نيز داده نشد. در نهايت به حضرت علىّ عليه السلام عرضه داشتم : اكنون شما بر اهل غار سلام نمائيد؛ و چون همانند ديگران سلام كرد ناگهان درب غار گشوده شد و صدائى از درون آن به گوش ‍ رسيد و نورى نمايان گرديد به طورى كه آن سه نفر از وحشت پا به فرار گذاشتند. من به ايشان گفتم : آرام باشيد، فرار نكنيد تا ببينيم چه خواهد شد و آن ها چه مى گويند. سپس حضرت علىّ عليه السلام به اهالى درون غار خطاب نمود و فرمود: سلام بر شماها كه به خداى يكتا ايمان آورده ايد. در همين لحظه از درون غار گفته شد: سلام بر تو اى امام متّقين ! ما شهادت مى دهيم كه پسر عمويت پبامبر خدا است و تو امام و پيشواى مسلمين هستى ؛ و ولايت و خلافت پس از رسول خدا تنها مخصوص تو است نه ديگران . بعد از آن ، هر سه نفر به حضرت علىّ عليه السلام گفتند: ما نيز به آنچه اهل غار اظهار داشتند، ايمان داريم ؛ ولى هنگام باز گشت نزد رسول اللّه ، براى ما شفاعت نما؛ شايد كه از ما راضى شود. پس از آن طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، روى همان فرش نشستيم و بعد از پرواز، مجدّدا جلوى مسجد فرود آمديم و حضرت از منزل خارج شد و نزد ما آمد و فرمود: در اين سفر چه گذشت ؟ آن سه نفر عرضه داشتند: يا رسول اللّه ! بر آنچه اهل غار شهادت دادند، ما نيز شاهد و مؤ من هستيم . حضرت رسول صلوات اللّه عليه اظهار نمود: اگر ثابت قدم باشيد، هدايت يافته و سعادتمند خواهيد بود؛ و بدانيد كه آنچه وظيفه رسالتم بود به شما ابلاغ كرده ام . و در پايان فرمود: آن كسى كه ولايت و خلافت علىّ ( عليه السلام ) را بعد از من بپذيرد، پيروز و نجات يافته است . 📚كتاب اصول ستّة عشر، قسمت نوادر علىّ بن اءسباط: ص 128، س 14، عمده ابن بطريق حلّى : ص 534، ح 661. 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📌 درگذشت سالک الی اللّه «حاج اسماعیل دولابی» 🔹 محمد اسماعیل دولابی، در سال ۱۲۸۲ ش در روستای دولاب از توابع تهران زاده شد. در جوانی به شغل کشاورزی اشتغال داشت و در عین حال در جلسات درس علمای دینی مانند سید محمد شریف شیرازی و میرزا محمد علی شاه‌آبادی، شرکت کرد. 🔸 وی جلسات وعظی در تهران برگزار می‌کرد و مفاهیم عرفانی و اخلاقی را به زبان ساده بیان می‌نمود. درباره سرگذشت عرفانی او در کتاب مصباح الهدی به قلم شاگردش مهدی طیب آمده که وی در ایام جوانی به همراه پدرش به نجف رفت و به امام علی علیه‌السلام متوسل شد تا در آنجا مشغول تحصیل علوم دینی شود، اما به توصیه علمای نجف و به دلیل کمک به پدر به ایران بازگشت. 🔹️در مسیر بازگشت ضمن رفتن به کربلا و زیارت امام حسین علیه‌السلام احساس می‌کند که آن التهاب تحصیل در نجف فرو نشسته و آرام شده است. پس از این سفر وقتی به ایران باز می‌ گردد، در منزلش دچار مکاشفه‌‌ای می‌‌شود و در آن لحظه خود را بالای سر ضریح امام حسین علیه‌السلام می‌ بیند، به گفته خود وی در این حال به او می‌ فهمانند که هر آنچه می‌‌خواستی از حالا به بعد بگیر. 🔸️وی می‌گوید از همان‌ جا شروع شد، آن اتاق تا ۳۰ سال عزا خانه امام حسین علیه‌السلام بود. پس از این جریان عالمانی چون ملا آقا جان، شیخ محمد تقی بافقی و آیت‌‌الله شاه‌آبادی به دیدار وی می‌رفتند. سرانجام او در ۹ بهمن سال ۱۳۸۱ درگذشت و در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک سپرده شد. 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊