فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷_یـه بــرادر شـهید پیدا کنید
+چـرا ؟!..
_میدون دنیا پر از مین گناه شده،
بزار یکی باشه نزاره بری جاده خاکی...
برادر شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#ܝ̇ࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
🌷 ما افسانه نیستیم🙂✌️
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت میکرد.
یک روز یک گلسینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود.
آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد.
بعد از پانسمان، گلسینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیهای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت میخوانم.
صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نماز صبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!!
نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت:
❌سریالهایی که میبینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گلسینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم.
تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. بهطور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه.
دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابهلای کتابها است. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
🦋حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانههای ماهواره نمیروم. #حجاب و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده.
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#ܝ̇ࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
•٠🌹
خاطرات:
اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه
های گـــــــــروه اندرزگو به ســــــــمت یکی از
ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفــته
بودند🏔 آن زمان پاســــگاه مرزی دســت
نیروهای بعــــثی بود و با خیـــــال راحت در
جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به
بالای تپــــــه ای که مشــــــــــرف به مرز بود،
رسیدند🙂
ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز
کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه
ها دم گرفتند و صـــــدای زمزمه شــــان در
فضا پیچید📖😌
بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق
اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها رو به
ابراهیم کرد و گفت: چطور این بعثی ها
باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما...
یعنی می شود یک روزی برسد که مردم
ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و
شهرهای خودشان بروند🏘ابراهــــیم که
این حرف ها را شـــنید، گفت: «این حـرفا
چیه که میـــزنی، یـــه روزی می رســــه که
مردم از همــــین جاده ها دســ. ته دسته
می رن کربلا😉🕌
آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا
سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی
از باقی مانده بچـــــه های آن روز به اتـــفاق
هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در
پیــــــاده روی اربعــــین شـــرکت کنــــــند 🥺
یاد همان حرف های ابراهیم افتـــــــادند که
می گفت: یه روزی می رسه که مـــــــردم از
همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا🥰
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#ܝࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
♥️⛓
خاطره شهید:
قـبـل از عــمــلــیــات مـطـلـع الـفـجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.من و ابراهیم و سه نـفر از فرماندهان ارتــش و ســه نفر از فـرمـانـدهـان سـپـاه در جـلـسـه حـضـور داشـتـنـد. تـعـدادی از بـچـه هـا هـم در داخـل حـیـاط مـشـغـول آموزش نظامی بـــودنــد. اواســط جـلــسـه بــود، هــمـــه
مــشــغـول صـحبت بودند که ناگهان از پـنـجـره اتــاق یک نارجک به داخل پرت شــد!دقیقا وســط اتــاق افــتــاد.از ترس
رنـگم پـریـد. هـمـیـنـطـور کـه کـنـار اتـاق نـشـسـتـه بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیـوار چـمـبـاتـمـه زدم!برای لـحـظاتـی نـفـس در سیـنـه ام
حبس شد! بقیه هم مانند من، هریک
بـه گـوشــه ای خــزیــدنــد.لــحــظـات بــه سختی می گـذشـت، امـا صدای انفجار
نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتـاق نــگاه کـــــردم. صــــحـــنـــه ای کــه مــی دیـــدم
باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سـرم بـرداشـتـم. سـرم را بالا آوردم و با چــشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گـفـتـم: آقا ابرام ...! بقیه هـم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نـگـاه مـی کـردنـد.صحنه بسیار عجـیبی
بود. در حـالـی که هـمـه ما در گـوشه و کـنــار اتـاق خـــزیـده بـــودیـم، ابـراهــیــم
روی نـارنـجک خـوابـیـده بـود!در هـمـین
حین مسول آمـوزش وارد اتـاق شـد. بـا کــلــی مــعــذرت خـواهـی گفــت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتــاق! ابــراهــیــم از روی نارنجک بلند شد، در حـالی کـه تا
آن مــوقــع کــه ســال اول جــنـــگ بــود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود.گویی ایــن نارنــجــک آمـده
بود تا مردانگی مـا را بـسـنـجـد..(:🙃"
#شهید_ابراهیم_هادی🌱
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانی؟!
گاااهی دلم عجیب برایت تنگ میشود.. 💔
من میگویم (گااهی..)
اما تو آن را (همیشه) معنا کن!؛...
بــرادر شــــهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
🦋سهم شما سه شاخه گل
صلوات هدیه به شــــــهدا 🦋
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
45.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چرا #شهید_ابراهیم_هادی حاجتم رو نمیده؟!
پیشنهاد ویژه دانلود ☝️
.🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
💫 #قضیه_سوزن_زدن_شهید_ابراهیم_هادی_به_صورت_و_پشت_پلک_چشمش 💫
ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچهها رفتن اومدم پیش ابراهیم،
هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه.
یکدفعه گفتم: "چیکار میکنی داش ابرام ؟!"
انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت:
"هیچی، هیچی، چیزی نیست".
گفتم: "به جون ابرام ولت نمیکنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت" مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهائی که بغض کردهاند گفت:
"سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه."
#شهید_ابراهیم_هادی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️بعد از تو "شهادت" آرزوی همۀ ماست..🤍
📿¦↫
✍قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ࢪفیقشھیدم🕊
✍ بیشتر شهدا را که بررسی و تحقیق میکنی، یه مرام و یه معرفتی دارن،،،
🌱یه چیزی که هر کسی نمیتونه داشته باشه، یه بزرگی خاصی از همون کودکی دارن، انگار ذاتیه!
پس به درجه های بالا رسیدن راه و مرام خودشو میخواد.👌
کاش ما هم با شهدا رفیق بشیم که دستمونو بگیرن بلکه یه ذره مثل خودشون بشیم🌷🍃
رفـیق آسـمانے من ابراهـیم
یادش باصـلوات
برادر شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد!
#اللهاکبر...
ندای اذان ظهر بود
توپ را روی زمین گذاشت
رو به قبله ایستاد و بلند بلند #اذان گفت
در فضای دبیرستان صدایش پیچید...
بچه ها رفتند..
عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه
او مشغول #نماز شد. همانجا داخل حیاط
بچه ها پشت سرش ایستادند
جماعتی شد داخل حیاط
همه به او اقتدا کردیم..
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
#نماز_اول_وقت
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
🌷به روایت خواهر #شهید_ابراهیم_هادی :
✍من سالی چند مرتبه به کانال کمیل می روم
و با برادر شهیدم صحبت می کنم.
به وی می گویم ابراهیم جان!
قربان مهمان نوازی ات، معرفتت، مردم داریت.
بعد از شهادت برایمان گفتند که تا آخرین لحظه شهدا را سیراب کرد
ولی خودش با لبی تشنه به دیدار معبود شتافت.
من یقین دارم که ابراهیم زندگی زیبایی در جوار حضرت زهرا( س) دارد
و من با ابراهیم خیلی ارتباط دارم.
هرگاه کاری داشته باشم و سر دوراهی بمانم، از او تقاضای کمک میکنم
به اینصورت که از او می پرسم که فلان کار را انجام دهم یا ندهم
بعد مکثی می کنم و جوابش را می شنوم....
🍃هدیه به ارواح مطهر شهداء صلوات🍃
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401
شھدا #بامعرفتند
حاضرندتاپایجانبروند
تاتوجـانبگیری
شھدا #رفیقبازند!♥
باورکن...
آنھا نیکو رفیقانی برای ما راه گمکرده هاهستند...:)
برادر شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی..🌷🕊
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#زࡅ࡙ܝ -ܥ݆ࡅ߳ܝ-ܢܚ݅ܣܥߊء -ܥܝ-ߊܩߊࡅ߭ࡅ࡙ܩܢ 🌷 👇
@zirechatreshohada1401