eitaa logo
ضیـــــ«دخترونه»ــــــافت🇵🇸
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
588 ویدیو
28 فایل
گروه تبلیغی ضیافت اینجا یه دورهمی با دختران نوجوان داریم🖌️⁩⁦✒️⁩⁦⁦🥇👑 🌙خانواده: @ziyafatgroup 🌙پسران نوجوان: @ziyafateh_nojavan 🌙نونهال: @ziyafat_nownahal @ad_z_d :ادمین ثبت نام
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه زهرا جهانگیری🌹🌸
نرجس بزونی.m4a
1.81M
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻🌸 * نرجس‌بزونی * * ۱۳ساله * * ازقم * ┄┅═✧❁✿◆♡◆✿❁✧═┅┄
من برای سلامتی و شادی آقا امام زمان 💖۱۰۰💖تا صلوات فرستادم 🌺🌺🌺 نرگس سیرتی 🌸
من امروز برای رضایت امام زمان(عج) و ظهور زودتر ایشان ۴ تا کار انجام دادم 🌺دو صفحه قرآن خواندم🌺 🌺به نیت ظهور زودتر ایشان صدقه دادم🌺 🌹یک کتاب مفید در مورد امام خمینی (ره) خواندم و میخواهم در زندگی سعی کنم بعضی کارهای خوبی که او انجام میدهد را انجام دهم🌹 🌸به بعضی از افراد فامیل گفتم سه شنبه ها برای ظهور امام زمان (عج) دعا کنند 🌸 ریحانه روستاآزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚فاطمه سادات نیازی💚 ...... به همراه "۱۰۰" اللهم عجل لولیک الفرج و اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم ......
⃣ داستان زیر رو ادامه بده ✅این دست شما هست که انتخاب کنی شادی چه راهی رو بره ؛ درست یا غلط و چطوری این راه رو بره... 🤩خلاقیت تو ارائه داستان خیلی مهمه فقط ادامه داستان(نه از اول داستان) رو در قالب فایل صوتی یا تصویری برای ادمین بفرست. ❌تا ساعت ۱۸جمعه وقت داری!!! ❌
⃣ شادی از ذوق نمی دونست چیکار کنه؟! آخه قرار بود آخر هفته برای اولین بار بره خونه یکی از بهترین دوستاش...😍🤗 کلی فکر کرده بود و تصمیم گرفته بود برای دوستش یه کیک توت فرنگی بپزه...🍰 از بقیه هم برای تزیین کیک کلی ایده گرفته بود همه چیز خوب پیش می رفت و به روز قرار نزدیک میشد...🎂🤩 تا اینکه چهارشنبه شب بود که یهو زنگ تلفن خونه شون به صدا دراومد☎️ شادی با عجله دوید سمت تلفن…🏃‍♀ _سلام .بفرمایید؟☺️ _سلام... تویی شادی جون ؟ _بله منم خاله. _خوبی عزیزم؟مامان هست؟ _خیلی ممنون،گوشی چند لحظه... مامان شادی بعد از چند ثانیه صحبت با خواهرش رنگ از چهره اش پرید و با صدای لرزونی گفت:باشه باشه.... حتما خودم رو میرسونم و تلفن رو قطع کرد😔😞 همه اعضا خانواده با عجله رفتن پیش مامان هرکی یه سوالی می پرسید؟!؟!🧐😯 تا اینکه بالاخره مامان شادی گفت :عزیز جون تو خونه زمین خورده و الان هم بیمارستانه🤭🚑 بابا یه لحظه رفت توی فکر و گفت: همین امشب حرکت می کنیم به سمت شاهرود؛ان شا الله فردا صبح می رسیم...🚙 شادی،خیلی ناراحت شد... چند لحظه بعد یاد قراری افتاد که این همه روز منتظرش بوده.... و گفت:عزیز جون بیمارستانه و ما رو هم که راه نمیدن...😔 _میشه من همین جا بمونم؟؟؟🙏 _نه.اصلا _آخه چرا؟؟😳 _اولا: ما معلوم نیست که کی برگردیم. دوما:دختر تو میخای شب تو خونه تنها بمونی؟!🌑🌙 شادی رفت توی فکر اصلا دلش نمی خواست مهمونی رو از دست بده...
هر هفته یکشنبه ها منتظرتونیم🤩