#داستان_کوتاه
💫روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد:
این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
#داستان_کوتاه
روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیرهای به صخرهای اصابت کرد و غرق شد.مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد. در آن جزیره، آنان میوههای سرخرنگی را میخوردند که هستههای بزرگی داشت.
زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آنها قدری از میوهها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوهها بسیار خوردنیتر از خود میوهها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته بود که آن را دور میریختند.
✨گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه میسازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، میگذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمیداریم.
#داستان_کوتاه
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست:
🍀 وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد 🍀
🌸🍃 هیئت علی ابن ابیطالب شهر ابوزیدآباد