🔆 #پندانه
تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
👤آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:
ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
🔸کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.
🔹مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
🔸کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم.
🔹مادرم گفت: نگهدار.
🔸کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم.
🔹مادرم گفت: بگذار و برو.
✨من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
🔻لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟
🔸مادرم گفت: گناباد.
🔹او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر.
💢 مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم.
🔸سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.
🔹مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم!
💠در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است.
🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است.
🔘مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
❤️اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶)
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@OstadRaefipoor1
🔆 #پندانه
🔸شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجّد و نماز شب بود و همه نمازهای پیغمبر را شركت میكرد و نمیگذاشت یك ركعت نماز جماعت یا نافلهاش تعطیل شود، مرتب پیش پیغمبر میآمد و میگفت: یا رسولَاللّه! از خدا بخواه مرا ثروتمند كند.
🔹پیغمبر میفرمود: تو كار را به جریان طبیعی واگذار كن، شاید مصلحتت این نباشد.
🔸ثعلبه میگفت: نه یا رسولَاللّه! من میخواهم به این اغنیا یاد بدهم كه اصلاً پول خرج كردن و در راه خدا خرج كردن چگونه است.
🔹پیغمبر هم برای او دعا كرد و خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب كرد.
🔸او گوسفندهایی پیدا كرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصاً گوسفندانش خیلی زیاد شد. فكر كرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمیشود گوسفندها را اداره كرد، برویم بیرون یك جایی تهیه كنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
🔹كمكم ظهر دیگر به نماز جماعت نمیرسید. با خود میگفت حالا یك وعده را نخواندیم مهم نیست؛ به یك وعده نماز جماعت اكتفا میكنیم.
🔸میآمد به سرعت خودش را به صفهای آخر میرساند یك نمازی میخواند و میرفت.
🔹كمكم كارش توسعه پیدا كرد و گفت باید برویم فلان منطقه یك جایی انتخاب كنیم.
🔸به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا كه آیه زكات نازل شد و پیغمبر مأمور جبایت برای اخذ زكات فرستاد.
🔹وی اول سراغ او رفت و گفت: دستور خداست كه این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود.
🔸ثعلبه گفت: آیا اختصاص به من دارد؟
🔹گفت: نه، شامل دیگران هم میشود.
🔸گفت: اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من.
🔹مامور سراغ دیگران رفت و كارهایش را انجام داد و برگشت.
🔸ثعلبه مدتی نگاه كرد، زیر و رو كرد، سپس گفت: این با باج گرفتن چه فرق میكند؟ چشم فقرا كور بشود میخواستند كار كنند.
این همان آدمی بود كه میگفت:
💠«لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّالِحِینَ؛ اگر از كرم خويش به ما عطا كند قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد.»(توبه:۷۵)
🔹و میگفت: ما كه كریمیم پول نداریم، آنهایی كه پول دارند كرم ندارند.
🔸در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو میرود.
💠به کانال نشر آثار استاد رائفی پور بپیوندید 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
🔆 #پندانه
🔸پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید.
🔹خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، بدین سبب من راضی و شادم.
🔸پادشاه موضوع را به وزیر گفت.
🔹وزیر گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است.
🔸پادشاه پرسید: گروه 99 دیگر چیست؟
🔹وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلوی خانه وی قرار دهید.
🔸و چنین هم شد.
🔹خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکهها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، 99 سکه؟
🔸و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا 100 سکه نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
🔹او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پسانداز کند. او از صبح تا شب سخت کار میکرد و دیگر خوشحال نبود.
🔸وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشتند، گفت: قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گروه کسانی هستند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
🔰 خوشبختی در سه جمله است:
🌿 تجربه از دیروز،
🌿استفاده از امروز،
🌿 امید به فردا.
🔰ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
🔻حسرت دیروز،
🔻اتلاف امروز،
🔻ترس از فردا.
💠به کانال نشر آثار استاد رائفی پور بپیوندید 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
🔆 #پندانه
لبیک خداوند به بندهاش
🔹مولوی تمثيل آورده كه فردی نشسته بود و "يا ربّ" میگفت؛ شيطان بر او ظاهر میشود و میگويد: تا به حال اين همه "يا ربّ" گفتهای، چه فايده داشته است!؟
🔸مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد.
🔹شب كسی به خواب او آمد و گفت: چرا ديگر "يا ربّ" نمیگويی!؟
🔸جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا كنم!؟
🔹گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگويم اين "يا ربّ" گفتنهایت همان لبّيک و جواب ماست!
🔸يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلا نمیگذارد "يا ربّ" بگوييم.
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
🟠 کلمهای سه حرفی که از همه چیز برتر است
🔻توصیه میکنم حتما داستان زیر را بخوانید ...
در جمعی بی حوصله نشسته بودم. طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
خواندم سه عمودی.
یکی گفت بلند بگو!!! گفتم یک کلمه سه حرفیه، از همه چیز برتر است.
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سر هم گفت : پول اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادربزرگ گفت: مادرجان، عمر است.
اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمیآید!
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: خدا
💠به کانال نشر آثار استاد رائفی پور بپیوندید 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
🔆 #پندانه
🔹 چند روز پیش به عنوان مسافر سفری با تاکسی اینترنتی داشتم.
🔹اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ ساله بود و آرامش عجیبی داشت که باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نمیگفت و فقط گوش میکرد.
وقتی صحبتم تموم شد، گفت: یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی، ۱۲ تومن شده بود.
گفتم: بفرمایید.
🔹برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔸یه مسافری بود هم سن و سال خودم، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود.
🔸وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده، گفت: چرا اینقدر همکاراتون ... هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم: چی شده؟
🔹مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
🔸من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده، این چیزا چیه کردن تو مختون؟
🔹با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.
🔹حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد. من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
🔹سن خطرناکی است و معمولا همه تو این سن فوت میکنن چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔸من سرپرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!
🔸دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
🔸من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخش هستم.
🔸اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
🔹تو فکر رفت و لبخند زد.
🔸من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچکسی نبود به من قرض بده.
🔸رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
🔸تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
🔸هم اون مسافر زنده موند و هم من سکه رو ۴ میلیون و ۴۰۰ هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
🔸همیشه بدشانسی بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
🔹اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیم رو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم.
🔆 #پندانه
هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند
🔸مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند.
🔹بعد از مراسم، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید:
قرآن را انتخاب میکنند یا پول؟!
🔸به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند.
🔹نگهبان گفت: خیلی دلم میخواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمیدانم پس پول را میگیرم که فایدهاش برایم بیشتر است و پول را برداشت.
🔸از کشاورزی که باغچهها را آب میداد خواست یکی را انتخاب کند.
🔹کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
🔸مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب میکند؟
🔹آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر میدارم.
🔸نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود.
🔹پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب میکنم.
🔸قرآن را برداشت و بوسید.
🔹مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند.
🔸پسر قرآن را باز کرد و دو پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکتها را باز کرد.
🔹مبلغ زیادی داخل پاکت بود.
و در پاکت دوم وصیتنامهای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود.
🔸مرد ثروتمند گفت:
هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند.
🔹رويگردانی و اعراض از ياد خدا عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسانهاست:
💠«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى» (سوره طه، آیه ۱۱۴)
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
🏠 خانهات که اجارهای باشد دائم به کودکت میگویی:
🔨 میخ نکوب؛
🏞 روی دیوارها نقاشی نکش؛ و مراقب خانه باش ...
🔻اما این همه مراقبت برای چیست؟
🔸چون خانه مال تو نیست، مال صاحبخانه است،
🔹چون این خانه دست تو امانت است و بعد باید پاسخگو باشی.
🤍خانه دلت چطور؟
خانه دل مال خداست،
در خانه خدا میخ ناامیدی و یأس نکوب ...
🔺خانه دلت همیشه آباد ...
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
🐫 شتر را به نمد داغ میکنند
◽️شتری از صاحب خود به شتری دیگر شکایت
کرد که همواره بارهای گران بر پشت من
میگذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست.
◾️شتر پرسید: بار او چه چیز است که از
حمل آن عاجزی؟
◽️گفت: اغلب اوقات نمک است.
◾️گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمکها آب شده و بار تو سبک شود و نقصان به صاحب تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد.
◽️شتر اول به این سخنان عمل کرد.
◾️صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بیقوتی نیست بلکه از روی حیله است.
◽️پس این بار نمد بارش کرد. شتر سادهلوح
به طریق معهود، در میان آب خوابید ولی
بارش دو چندان شد.
◾️صاحب شتر به زجر، بلندش کرد و شتر
از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید
و این مثل ساخته شد که "شتر را به نمد
داغ میکنند."
▪️نیرنگ و فریب، سرانجامی جز شکست ندارد.
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه
📚#پندانه
مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.
🔸مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد.
🔹شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی.
🔸مرد گفت: دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
🔹شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی.
🔰قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم.
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#پندانه
✍️همسرش [همسر علامه طباطبایی] که بیمار شد، 27 روز تمام کار و زندگی اش را رها کرد و به طور شبانه روزی به او می رسید.
❤️بعد از مرگ او تا چهارسال، هر روز می رفت کنار مزارش. بعد از آن چهارسال هم که فرصت کمتری داشت، به طور مرتب دو روز در هفته (روزهای دوشنبه و پنج شنبه) سر مزار همسرش می رفت و امکان نداشت این برنامه را ترک کند.
🌹به شاگردش هم پولی داده بود تا به کسی بدهد و تا یک سال هر هفته در شبهای جمعه در حرم #حضرت_معصومه(سلام الله علیها) به نیابت از همسر مرحومهاش زیارت نامه بخواند.
🌷 میفرمود: " بندهی خدا باید حق شناس باشد. اگر آدم نتواند حق مردم را ادا کند، حق خدا را هم نمیتواند ادا کند."
📚برشی از کتاب "مشق مهر"
🔆 #پندانه
✍ روش زندگی را از قرآن بیاموز
🔹مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانوادهاش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
🔸مدتی بعد، پدر نامه اولش را برای آنها فرستاد. بچهها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند:
این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
🔹سپس بدون اینکه پاکت را باز کنند، آن را در کیسه مخملی قرار دادند. هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامهای که پدرشان میفرستاد، همین کار را میکردند.
🔸سالها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید:
مادرت کجاست؟
🔹پسر گفت:
سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیمتر شد و مرد.
🔸پدر گفت:
چرا؟! مگر نامه اولم را باز نکردید؟! برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
🔹پسر گفت:
نه.
🔸پدر پرسید:
برادرت کجاست؟!
🔹پسر گفت:
بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربههایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت.
🔸پدر تعجب کرد و گفت:
چرا؟! مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانههای راه خطا را برایش شرح دادم، نخواندید؟
🔹پسر گفت:
نه.
🔸مرد گفت:
خواهرت کجاست؟!
🔹پسر گفت:
با همان پسری که مدتها خواستگارش بود، ازدواج کرد. الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است.
🔸پدر با تأثر گفت:
او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوشنامی نیست و دلایل منطقیام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم.
🔹پسر گفت:
نه.
🔸مقصر خود فرزندان بودند که به جای خواندن نامه، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدن و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردن و به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودن.
🔹به قرآن روی طاقچه نگاه کنید که در قوطی مخملی زیبایی قرار دارد.
🔸وای بر ما! رفتار ما با كلامالله مثل رفتار آن بچهها با نامههای پدرشان است. ما هم قرآن را میبوسیم؛ روی چشممان میگذاریم؛ مورد احترام قرار میدهیم، میبندیم و در کتابخانه میگذاریم و آن را نمیخوانیم و از آنچه در آن است، سودی نمیبریم، در حالی که تمام آنچه که در آن است، روش زندگی ماست.
🆔 @Masafe_akhar