eitaa logo
ظهور نزدیکه ان شاءالله
9.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
14.8هزار ویدیو
44 فایل
هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است 🌱 هدف از ایجاد کانال معرفت بیشتر به امام و خودسازی و در نهایت زمینه سازی ظهور...❤️💚 جهت تبادل و تبلیغ 👈 @Gol_narges_110 کپی با ذکر صلوات آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨ خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊 آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️ خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊 _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌 خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. 💫مخصوص نماز هایی که میخواندند.💫 به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان 😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری .😢 قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️ خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد.💞👌 اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود. یوسف گیج بود،...😢😥 حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان اند. 💎باید را قرارمیداد.💎 ✨چقدر زیبا میکرد. ✨چقدر زیبا میکرد. ✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭 حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده😁😋 بالبخند☺️ از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... ☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند.🙈 یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏 ادامه دارد... @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16419701780260961347419.mp3
8.95M
🏴قدم قدم تا فاطمیه ۱۴ حرم نداری کجا برات گریه کنم... 🎙حاج حسین سیب سرخی @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AliFani.Elahi.Azom.Albala(128).mp3
3.63M
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله شبانه👆🏻 بخوان دعای فرج را دعا،اثر دارد الهی عظم البلاء....... به نیت ظهور ٱقا جانمون @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله 🔴 سرعت از دست رفتن ایمان در آخرالزمان 🔵 پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) فرمودند: 🌕 فرصت را برای اعمال نیک پیش از آنکه فتنه‌هایی مانند پاره‌های شب تاریک پدید آید، غنیمت شمارید. در آن‌ هنگام انسان صبح مؤمن است و شب کافر می‌شود؛ شب کافر است و روز مؤمن می‌شود و دین خود را به‌عوض ناچیزِ دنیا می‌فروشد. 📚 نهج الفصاحه ترجمه ابوالقاسم پاینده ص ۲۱۶ 🛑 و بدین جهت بود که آیت الله مرعشی نجفی (ره) می گفتند : وقتی از منزل خـارج می‌شوم، خدا را به ۱۲۴ هزار پیامبر قسم می‌دهم که با ایمان به خانه برگردم. چرا که در روایت آمده، چه بسا مرد با ایمان از خــانـہ خارج می‌شود و بی‌ ایمان برمی‌گـــردد. @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منکر تاریخ نشو_۲۰۲۲_۱۲_۱۴_۱۴_۱۱_۰۰_۹۲۷.mp3
12.46M
"منکر تاریخ نشو... (مادرمون کشته شده داد بزن) 😭😭😭😭😭😭😭 کربلایی حسین طاهری اجرک الله یا بقیه الله https://eitaa.com/joinchat/2104623196C07139a0285
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله ♨️ دو عملی که در آخرت سبب آمرزش می شود!! 🔸 قطب راوندی در لباب الالباب آورده که منصور ابن عمار را بعد از مرگش در خواب دیدند. از وی پرسیدند خداوند ترا به چه چیز آمرزید؟ گفت: خدا مرا به دو چیز آمرزید: 🔸 به «نماز شب و شب زنده داری» و «به دوستی علی بن ابیطالب(علیه السلام) » 📚 دارالسلام، نوری، ج ۲، ص ۳۴۶ @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون مهدوی 🌙 التماس دعای فرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1473076972.mp3
11.26M
۲۳ ☜ تا تمرین نکنی ☜ تا ورزیده نشی ☜ تا وسط میدون نری ☜ تا نجنگی ؛ ✘رؤیای قهرمانی، بیشتر یه رؤیای خنده‌داره! 🎖آستین‌هات رو بزن بالا ... بیا وسط میدون و یکی یکی حریف‌هات رو از سر راهت بردار، و قدم‌قدم بزرگتر و وسیع‌تر شو ... - حالا این حریف‌ها کجان؟ - این میدون کجاست؟ - قضیه‌ی آستین بالا زدن، چیه؟ @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(علیه‌السلام) : شیعیان ما را در اوقات نماز آزمایش کنید که چقدر به فکر نمازشان هستند... 📚 سفینه البحار جلد ۲ صفحه ۴۴ @zohoor_nazdike_enshaallah
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله 🔆امروز 432217 وز از غیبت بهارانسانیت گذشت😔 ♨️تنها راهِ رهایی از هلاکت در آخرالزمان؟! 💚امام عسکری علیه السلام درباره فرزندشان فرمودند: «بخدا قسم او قطعا غیبتی طولانی خواهد داشت که هیچ کس در آن از نجات نمی یابد مگر کسیکه: خداوند بزرگ او را در اعتقاد به امامتش ثابت بدارد؛ و به او برای تعجیل فرجش بدهد.» 📚(کمال الدین و تمام النعمة، باب۳۸) 🔸منظور از هلاکت در این کلام نورانی، انحراف از مسیر حق و خروج از جاده مستقیم ایمان است. بر اساس روایات، این هلاکت و انحراف در دوران غیبت بسیار شدید و فراگیر است؛ تا آنجا که فردی صبحگاه مؤمن است ولی شبانگاه از دین خارج شده و کافر می گردد و بالعکس. 📚 (غیبت نعمانی باب۱۲) 💚 امام عسکری علیه‌السلام «دعا کردن برای فرج» را به عنوان نسخه ای شفابخش برای نجات از این ورطه هولناک در اختیار ما قرار داده و آن را «تنها راه رهایی» معرفی نموده اند. 😥 ┄┅══✼🌼✼══┅┄ روزی که ظهورت بشود قسمت دل‌ها نور رخت ای ماه بتابد به دل ما... تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه آن روز دگر شیعه ندارد غم فردا... @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5821255087946730799.mp3
2.94M
  💥 ثروتمندترین آدم‌ها ✨ عده‌ای در قیامت از دیگران فاصله‌های نجومی گرفته و به مقامات بسیار بالا می‌رسند. بطوریکه رشک برانگیز می‌شوند! ☜ بقیه سوال می‌کنند اینان چگونه به چنین جایگاهی رسیدند؟ @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله ♨️تنها راهِ رهایی از هلاکت در آخرالزمان؟! 🔸امام عسکری علیه السلام درباره فرزندشان فرمودند: «بخدا قسم او قطعا غیبتی طولانی خواهد داشت که هیچ کس در آن از نجات نمی یابد مگر کسیکه: خداوند بزرگ او را در اعتقاد به امامتش ثابت بدارد؛ و به او برای تعجیل فرجش بدهد.» 📚(کمال الدین و تمام النعمة، باب۳۸) 🔸منظور از هلاکت در این کلام نورانی، انحراف از مسیر حق و خروج از جاده مستقیم ایمان است. بر اساس روایات، این هلاکت و انحراف در دوران غیبت بسیار شدید و فراگیر است؛ تا آنجا که فردی صبحگاه مؤمن است ولی شبانگاه از دین خارج شده و کافر می گردد و بالعکس. 📚 (غیبت نعمانی باب۱۲) 📌 امام عسکری علیه‌السلام «دعا کردن برای فرج» را به عنوان نسخه ای شفابخش برای نجات از این ورطه هولناک در اختیار ما قرار داده و آن را «تنها راه رهایی» معرفی نموده اند. 🌼سلامتی امام زمان صلوات @zohoor_nazdike_enshaallah
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه😍👏 پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊 _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه😉 خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️ تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند..☺️ خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد.💞👌 بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈 آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒 آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔 خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕 خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊 نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧 سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒 چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒 شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒 خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊 آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚 _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد. بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی.... حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن.😔 ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت. چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.😧😳نمیتوانست باور کند.... ادامه دارد... @zohoor_nazdike_enshaallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا