eitaa logo
ظهور نزدیکه ان شاءالله
9.2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
14.6هزار ویدیو
40 فایل
هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا رفته است 🌱 هدف از ایجاد کانال معرفت بیشتر به امام و خودسازی و در نهایت زمینه سازی ظهور...❤️💚 جهت تبادل و تبلیغ 👈 @Gol_narges_110 کپی با ذکر صلوات آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله 🔆متن شبهه: سلام اینکه میگن الان ایام محسنیه است صحت داره 🔆پاسخ شبهه: 1⃣در کتاب مفاتیح نوین ، اثر فقیه ارجمند ، مکارم شیرازی چنین آمده است ؛ « ماه ربیع الاول گرچه آغاز آن آمیخته با خاطره غم انگیز و اندوهبار شهادت امام حسن علیه السلام است ، ولی از آنجا که میلاد مبارک حضرت ختمی مرتبت رسول گرامی اسلام مطابق روایت معروف در هفدهم این ماه و طبق روایت غیر معروف در دوازدهم آن واقع شده است و میلاد امام صادق نیز در هفدهم این ماه است ، ماه شادی و جشن و سرور است ، 2⃣ از آنجا که هجرت پیامبر اکرم که سرچشمه دگرگونی عمیق در جهان اسلام و عزت و شوکت مسلمین شد ، و همچنین داستان لیله المبیت در شب اول این ماه واقع گردید ...در مجموع از ماههای پربرکت و پر است که سزاوار است همه علاقه مندان مکتب اهل بیت علیهم السلام آن را ارج نهند و گرامی بدارند » 📚کلیات مفاتیح نوین ، ص614 3⃣البته در در ایام پایانی ماه روایتی از پیامبر گرامی منتشر می شود که فرموده اند هر کس مرا به خروج ماه صفر بشارت دهد از بهشتیان خواهد بود . روایت مذکور مورد نقل شیخ در دو کتاب علل الشرایع و معانی الاخبار قرار گرفته است اما در معنای آن صورت گرفته است . 4⃣داستان از این قرار است که طبق نقل ابن عباس ؛ « روزی پیامبر در مسجد قبا با اصحاب خود نشسته بود ، به آنان فرمود ،نخستین فردی که اکنون بر شما وارد می شود ، از بهشتیان است ، برخی افراد چون این سخن را شنیدند بیرون رفتند تا شتابان باز گردند و به سبب این خبر از بهشتیان شوند ،پیامبر این را فهمید و به آنان که مانده بودند فرمود اکنون چند نفر بر شما در می آیند که هر یک از دیگری سبقت می جویند ، از میان آنان هر کس به من بشارت دهد که ماه تمام می شود ، اهل بهشت است ، پس آن گروه باز گشتند و وارد شدند و ابوذر نیز با آنان بود ، پیامبر به آنان فرمود ما در کدام ماه هستیم ؟ ابوذر پاسخ داد ای پیامبر خدا آذار تمام شد ، پیامبر فرمود ای ابوذر این را می دانستم اما دوست داشتم که امت من بدانند تو بهشتی ...» 📚معانی الاخبار ص204 📚علل الشرایع ج1 ص175 5⃣روشن می شود که بیان پیامبر یک حکم کلی و عام برای بشارت به ماه نمی باشد ، بلکه تنها برای بیان بهشتی بودن ابوذر ، مساله مربوط به بشارت دادن به ماه آذار را مطرح نمودند 6⃣نکته مهمتر آنکه ماه چنان که در روایت به آن تصریح شد ، از ماه های می باشد، در حالی که ماه صفر از ماه های است و این دو ارتباطی با هم ندارند . 7⃣علامه می نویسد ؛ « ماه های رومی بر اساس حرکت خورشید شکل گرفته است و تعداد آنها دوازده ماه می باشد به این ترتیب ؛ تشرین اول ، تشرین آخر ، کانون اول ، کانون آخر ، شباط، ، نیسان ، ایار ، حزیران ، تموز ، آب ، ایلول » 📚زاد المعاد ص332 8⃣البته در لسان عده ای از علما از ایام ابتدایی ماه ربیع به عنوان ، یاد می شود و در ایام مذکور به حزن و سوگواری برای مصائب وارده به اهل بیت نبوی پس از شهادت پیامبر گرامی و کشته شدن حضرت می پردازند . 9⃣بی شک گریه و کردن برای مصائب اهل بیت علیهم السلام زمان خاصی ندارد و در تمام ایام مستحب است ، اما آنچه امروزه از آن به عنوان دهه محسنیه یاد می شود و مردم در ایام مذکور به عزاداری و نهی از هتک ایام مذکور می شوند ، نمی باشد https://eitaa.com/joinchat/2104623196C07139a0285
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳 مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧 با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂 جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜 هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠 این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊 آرامتر شد... به حیاط آمد ✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣 دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه...😭 تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 از !😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭 سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕 _نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣 به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍 _اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃‍♀ _حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃 میزی کوچک دونفره داشتند... ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد... ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد... باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈 یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت.. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬 _عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜 یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد... _حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁 ریحانه غش غش میخندید.😂 خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁 _یووسف... 😂خواهش... 😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊 ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا... 😌 یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣 _لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠 ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد.. _به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠 _مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔 ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید... لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣 _وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️ ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞 نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠 ریحانه.. اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎 وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست. _همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️ _اگه نشد چی😠 _عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️ باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو😁💞 _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉 یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣 که میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.. تا با پول آن خانه ای رهن کند.. چقدر حالش بود..😣😞 ریحانه... حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍 مردش الان، دلخور است.... ادامه دارد... @zohoor_nazdike_enshaallah