💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله
🔆متن شبهه:
سلام اینکه میگن الان ایام محسنیه است صحت داره
🔆پاسخ شبهه:
1⃣در کتاب مفاتیح نوین ، اثر فقیه ارجمند ، مکارم شیرازی چنین آمده است ؛
« ماه ربیع الاول گرچه آغاز آن آمیخته با خاطره غم انگیز و اندوهبار شهادت امام حسن #عسکری علیه السلام است ، ولی از آنجا که میلاد مبارک حضرت ختمی مرتبت رسول گرامی اسلام مطابق روایت معروف در هفدهم این ماه و طبق روایت غیر معروف در دوازدهم آن واقع شده است و میلاد امام صادق نیز در هفدهم این ماه است ، ماه شادی و جشن و سرور است ،
2⃣ از آنجا که هجرت پیامبر اکرم که سرچشمه دگرگونی عمیق در جهان اسلام و عزت و شوکت مسلمین شد ، و همچنین داستان لیله المبیت در شب اول این ماه واقع گردید ...در مجموع از ماههای پربرکت و پر #خاطره است که سزاوار است همه علاقه مندان مکتب اهل بیت علیهم السلام آن را ارج نهند و گرامی بدارند »
📚کلیات مفاتیح نوین ، ص614
3⃣البته در در ایام پایانی ماه #صفر روایتی از پیامبر گرامی منتشر می شود که فرموده اند هر کس مرا به خروج ماه صفر بشارت دهد از بهشتیان خواهد بود .
روایت مذکور مورد نقل شیخ #صدوق در دو کتاب علل الشرایع و معانی الاخبار قرار گرفته است اما در معنای آن #تحریف صورت گرفته است .
4⃣داستان از این قرار است که طبق نقل ابن عباس ؛
« روزی پیامبر در مسجد قبا با اصحاب خود نشسته بود ، به آنان فرمود ،نخستین فردی که اکنون بر شما وارد می شود ، از بهشتیان است ، برخی افراد چون این سخن را شنیدند بیرون رفتند تا شتابان باز گردند و به سبب این خبر از بهشتیان شوند ،پیامبر این را فهمید و به آنان که مانده بودند فرمود اکنون چند نفر بر شما در می آیند که هر یک از دیگری سبقت می جویند ، از میان آنان هر کس به من بشارت دهد که ماه #آذار تمام می شود ، اهل بهشت است ، پس آن گروه باز گشتند و وارد شدند و ابوذر نیز با آنان بود ، پیامبر به آنان فرمود ما در کدام ماه #رومی هستیم ؟ ابوذر پاسخ داد ای پیامبر خدا آذار تمام شد ، پیامبر فرمود ای ابوذر این را می دانستم اما دوست داشتم که امت من بدانند تو بهشتی ...»
📚معانی الاخبار ص204
📚علل الشرایع ج1 ص175
5⃣روشن می شود که بیان پیامبر یک حکم کلی و عام برای بشارت به ماه #آذار نمی باشد ، بلکه تنها برای بیان بهشتی بودن ابوذر ، مساله مربوط به بشارت دادن به ماه آذار را مطرح نمودند
6⃣نکته مهمتر آنکه ماه #آذار چنان که در روایت به آن تصریح شد ، از ماه های #رومی می باشد، در حالی که ماه صفر از ماه های #قمری است و این دو ارتباطی با هم ندارند .
7⃣علامه #مجلسی می نویسد ؛
« ماه های رومی بر اساس حرکت خورشید شکل گرفته است و تعداد آنها دوازده ماه می باشد به این ترتیب ؛ تشرین اول ، تشرین آخر ، کانون اول ، کانون آخر ، شباط، #آذار ، نیسان ، ایار ، حزیران ، تموز ، آب ، ایلول »
📚زاد المعاد ص332
8⃣البته در لسان عده ای از علما از ایام ابتدایی ماه ربیع به عنوان #دهه_محسنیه ، یاد می شود و در ایام مذکور به حزن و سوگواری برای مصائب وارده به اهل بیت نبوی پس از شهادت پیامبر گرامی و کشته شدن حضرت #محسن می پردازند .
9⃣بی شک گریه و #عزاداری کردن برای مصائب اهل بیت علیهم السلام زمان خاصی ندارد و در تمام ایام مستحب است ، اما آنچه امروزه از آن به عنوان دهه محسنیه یاد می شود و مردم در ایام مذکور #مجبور به عزاداری و نهی از هتک #حرمت ایام مذکور می شوند ، #موجه نمی باشد
#اللهمعجللولیڪالفرج
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود
https://eitaa.com/joinchat/2104623196C07139a0285
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ویک
_ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍
_اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃♀
_حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃
میزی کوچک دونفره داشتند...
ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید.
یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد...
ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد...
باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈
یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت..
ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬
_عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜
یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد...
_حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁
ریحانه غش غش میخندید.😂
خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد..
_چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁
_یووسف... 😂خواهش... 😂
یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد.
_به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊
ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد.
_شرطت رد شده آقااا... 😌
یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣
_لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠
ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست.
_یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد..
_به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠
_مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔
ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید...
لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣
_وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️
ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد.
_یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞
نگاهی به بانوی دلش کرد.
_مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠
ریحانه..
اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به #هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎
وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست.
_همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️
_اگه نشد چی😠
_عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️
باز خنده بر لبان یوسف آمد.
_لااله الاالله...چشم بانو😁💞
_اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉
یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣
که #مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد..
تا با پول آن خانه ای رهن کند..
چقدر حالش #گرفته بود..😣😞
ریحانه...
حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍
#میدانست مردش الان، دلخور است....
ادامه دارد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود
@zohoor_nazdike_enshaallah