eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
61.7هزار عکس
63.2هزار ویدیو
1.3هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 شیرازی ✅رفیق اول بچه هایتان باشید.😃 @olama12 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آقای برادر! بچه شهید رو از جاش بلند نکن؛ یه صندلی دیگه بیار! ماجرای تذکر حاج قاسم به یک مسئول درباره فرزند شهید! @Afsaran_ir 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
﷽؛ ☀️ لحظه طلایی برای دعا به فرزندان ☀️ 🌹 نيمه شبى پدر علامه مجلسى قدس سره براى دعا و مناجات آماده شده بود، حال خاصى به او دست مى دهد، اشک در چشمانش حلقه زده فكر مى كند كه چه دعايى بكند 🌹 یک مرتبه صداى گريه نوزاد در گهواره افكارش را متوجّه بچه مى كند و مى گويد: «خدايا! اين بچه را مروّج دين قرار بده» 🌹 دعاى پدر مستجاب مى شود و اين طفل علامه مجلسى مى شود كه حدود 200 كتاب تأليف مى كند. 📚 خاطرات حجت الاسلام قرائتى ؛ ج۲ ؛ ص: ۹۹ 👌 در مکان های زیارتی و در مناجات های خود بخصوص در نماز شب برای عاقبت بخیری و معنویات فرزندانمان دعا کنیم. 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
🕊 🕊 می گفت بنده اولین باری که به منطقه اعزام شدم با شهید قبادی آشنا شدم؛ با شهید در منطقه بودم که ناگهان بیسیم زدند که دشمن به ماشین یکی از بچه‌ها حمله کرده است و متاسفانه تعدادی از بچه ها شهید یا مجروح شده‌اند. شهید علیرضا به محض شنیدن خبر سریع خود را برای رفتن به منطقه مورد نظر آماده و مسلح کرد. گفتم: علیرضا صبر کن تا نیروهای کمکی بیایند. شهید علیرضا قبادی گفت: نباید یک دقیقه هم صبر کرد؛ پیکر شهدا و مجروحان نباید دست دشمن بیفتد!؟ دشمن بچه ها را سلاخی می کند. گفتم: آخه تعداد ما کم است؛ امکان دارد دشمن کمین کرده باشد. شهید علیرضا خیلی محکم گفت: هر که می خواهد بیاید یا علی وگرنه خودم تنها می روم. وقتی قاطعیت را در صدا و چهره اش دیدم گفتم باشه من می آیم. تعدادمان ۶ نفر بود. شهید علیرضا بچه ها را مسلح کرد و همراه اش چند خشاب پر و چند آر پی جی اضافه آورد. خودش پشت فرمان ماشین تویوتا نشست و ما هم عقب ظرف یک ربع ساعت، شهید علیرضا تمام پیکرها را به دوش گرفت و آورد. تمام لباس های شهید علیرضا قبادی از خون شهدا قرمز شده بود. درود خدا بر غیرتش یادشان بخیر و راهشان پر رهرو باد 🌹 @khodaya_Shahidam_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت جالب رهبر انقلاب از کاپشن‌خارجی‌شان که با آن به کوه می‎رفتند پ.ن: دیگه حضرت آقا به چه زبونی بگه حکایت از کالای ایرانی بچه حزب اللهی ها کی میخوان کی میخوان از تلگرام و اینستاگرام و واتس آپ دست بردارند @khabarsyasi 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
... 🍃الإمام موسى الكاظم(ع): خوب است که بچه در کودکی‌اش بازیگوش باشد ، تا در بزرگسالی بردبار گردد... ‌‌ 📚أصول الكافی،51:6 @Arefin 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
🦋•° حاج‌اسماعیل‌دولابے‌: از من سوال شد اینڪه امام زمان"عج" غایب است یعنے چه؟ گفتم: غایب؟! ڪدام غایب؟! بچه دستش را از دستِ رهاڪرده و گم شده، میگوید پدرم گم شده است؟! @Modafeanhareem 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
🎨🎲🎯 مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، ... 💌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌💌‌ 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
هدایت شده از ظهور نزدیک است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک نریز آقاجان، ما همه قاسم سلیمانی هستیم. وصیت : حضرت آیت الله خامنه ای را و میبینم را بر سایر امور ترجیح دهید الهی بمیرم که از نزدیکترین افراد به حضرت آقا بود بر غریبی و مظلومیت ایشون تاکید کرده 📭 جهت سلامت و تعجیل فرج عجل الله تعالی فرجه الشریف و سلامتے و شفای همه بیماران و رفع بلا و گرفتارے 🦋•• به عشق حضرت آقا لطفا نشر دهید... 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 @zohoore_ghaem
چله ے ❤️ روز دوم بهـ نیت سلامتے صاحب عصر(عج)و تعجیل فرجشون و سلامتی رهبر عزبزموݧ، 🌠 رفع بلا و گرفتاری و دفع ویروس منحوس و شفای عاجل همه مریض ها💐 مرتفع شدن مشکلات مالی و اقتصادی و ادای قرض و دین 👌 ازدواج و عاقبت بخیری جوونا 🌸🌼 براورده بهـ خیر شدن حاجاٺ همگے🙂 پس همه 🌹 و جا نمونید 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ 💛 از امروز به ما بپیوندید @zohoore_ghaem 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
چله ے 💛 روز بیست و سوم بهـ نیت سلامتے صاحب عصر(عج)و تعجیل فرجشون و سلامتی رهبر عزبزموݧ، 🌠 رفع بلا و گرفتاری و دفع ویروس منحوس و شفای عاجل همه مریض ها💐 مرتفع شدن مشکلات مالی و اقتصادی و ادای قرض و دین 👌 ازدواج و عاقبت بخیری جوونا 🌸🌼 براورده بهـ خیر شدن حاجاٺ همگے🙂 و ثوابش رو هدیه میکنیم محضر حضرت 🌹فاطمه🌹 سلام الله علیها حتما یه گوشه چشم پاره تن رسول الله به دل ما دنیا و آخرتمون رو متحول خواهد کرد پس همه 🌹 و جا نمونید 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ 💛 از امروز به ما بپیوندید @zohoore_ghaem 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_دوم 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که #مردا
✍️ 💠 صورت و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» 💠 می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟» 💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.» سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!» 💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو بودید!» قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!» 💠 صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره خبر داد :«می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!» دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد :«بیشتر دشمنی‌شون با شما ! به بهانه آزادی و و اعتراض به حکومت شروع کردن، ولی الان چند وقته تو دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!» 💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...» 💠 غبار گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت در حق شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...» باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!» 💠 و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه ! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو می‌کنن!»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110