eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
58.4هزار عکس
59.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_ششم 💠 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از ل
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آ
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
🔹 از گذشته های دور حکومت بریتانیای کبیر مانند امروز در این اندیشه بود که امپراطوری بزرگ و گسترده ی خود را چگونه حفظ کند... (در مستعمرات خود هند چین و خاورمیانه سیاست ها ی فعال و موفقیت امیز خود را به پیش می بریم وبه سوی حاکمیت کامل برآن گام بر می داریم.) 🔻 بنابراین ما باید به دو نکته می اندیشیدیم: 1⃣ در مناطقی که برآنها دست اندازی کرده ایم حاکمیت خود را حفظ کنیم. 2⃣ بخشهایی که هنوز زیر سلطه ی ما نیستند به مستعمرات خود بیفزاییم... 🔹 وزارت مستعمرات برای هریک از این کشورها کمیسیون خاصی برگزید تا به بررسی درمورد این مسائل بپردازد و من خوشبختانه از ابتدای ورود به این وزارت مورد اعتماد وزیر بودم. 🔹 حکومت بریتانیا از هند به علت وجود قومیتهای مختلف و ادیان متفاوت و وجود اختلاف بین آنها و چین به دلیل وجود ادیان بودا وکنفسیوس که انگیزه ی قیامی را درآنان برنمی انگیخت نگرانی نداشت. 🔹 اینها دو دین مرده ای هستند که به مسائل اجتماعی کاری ندارند و تنها به ابعاد درونی انسان می پردازند... 🔹 ما برای تحولات آینده برنامه های دراز مدتی برای ، ، و دراین کشورها در دست داشتیم. 🔹 یافتن پوشش مناسب ( ) برای این اهداف نیز دشوار نبود؛ 🔺 پوشش هایی با ظاهر جذاب و خیره کننده و باطن استوار ،که با تمایلات روحی مردم در این مناطق متناسب بود. اما وضع کشورهای اسلامی مارا نگران می کرد... ... Join👇 🆔 @farajenahi ❣کانال سیاسی، اعتقادی 👆
هدایت شده از ظهور نزدیک است
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: @mahfa110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جایگاه رهبری یک جایگاه تشریفاتی یا کارامد‼️ 🔹 اگر رهبری قرار نیست در مسائل اجرایی دخالت و ورود کند، پس دقیقا مسئولیت رهبری در کشور چیست؟ ✔️ بخش_اول 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitta.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi
✍ نوشتار تربیتی "کودک و نوجوان" @jannatolmahdi313 💠 |قسمت چهارم| ✅علت‌های لجبازی؛ 🔰چرا بچه‌ها لجبازی میکنند؟ 3⃣ براثر های شدید؛ مانند: خواب، گرسنگی، تشنگی و.... 📌 گاهی اوقات بچه‌ها نیاز شدید به خواب دارند و در اثر عدم مدیریت ما در خواباندن باعث می‌شود تا بچه‌ها لجبازی کنند! 🌀 در سنین مختلف هم متفاوت می‌باشد. 🔸مثلا: فرزندی بود ساعت یک شب می‌خوابید. در اینجا بچه مقصر نیست بلکه مدیریت داخل خانه ضعف دارد. 🔸دوتا ضعف دارد: الف) شاید بچه را بد می‌خوابانند. مادر ساعت چهار بعدازظهر به فرزند می‌گوید: بخواب و ساعت هفت شب هم فرزند بیدار می‌شود خب معلوم است این بچه زودتر از ساعت یک شب نمی‌تواند بخوابد. ب) گاهی اوقات ممکن است محیط خانه فعال باشد. یعنی: یک رویه‌ای برای پدر و مادر است که دیر می‌خوابند. 🔹خب این بچه در شب پنج ساعت می‌خوابد، درحالی که باید هشت ساعت استراحت کامل کند و با این اوضاع ساعت هفت صبح هم باید به مدرسه برود. یک سوم نیازش برطرف نشده است. 🔹با این شرایط در کلاس حاضر می‌شود و این مشکلات را دارد: 🔻خودش آسیب می‌بیند. 🔻به معلم آسیب می‌زند. 🔻آستانه تحملش پایین می‌آید، حتی گاهی اوقات به دیگران آسیب وارد می‌کند. 🔻و غیره ▫️نباید بگذاریم که بچه‌ها به نیاز شدید برسند تا ما تسلیم آن‌ها شویم و مجبور بشویم لجبازی آن‌ها را قبول کنیم. ▫️باید برنامه‌ریزی درستی در این زمینه داشته باشیم. بچه سروقت بخوابد، غذا بخورد و..... 4⃣ والدین؛ 🌀والدین زورگو هستند! 📌یعنی: توجهی به طرف مقابل ندارند، آدم‌های مستبد فقط خودشان را می‌بینند. 🔸انواع استبداد: 🔻سخت: خواسته‌های خودشان را همراه واکنش‌هایی همچون: داد و فریاد، زدن وغیره بیان می‌کنند. 🔻نرم: صحبت‌های خودشان را با لطافت و از این قبیل اعمال مطرح می‌کنند. ▫️گاهی همین استبداد والدین باعث لجبازی در فرزندان می‌شود. ۸ ۳۱۳👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید @jannatolmahdi313
✍ نوشتار تربیتی "کودک و نوجوان" ‎‌‌‎‌‎‌@jannatolmahdi313 💠 |قسمت دوم| ✅راه‌کارهای ‌درمان پرخاشگری؛ 🌀عوامل پرخاشگری چیست؟ 3⃣عوامل رسانه ای 🔺تلویزیون 🔺بازی های کامپیوتری 🔺استفاده از تلفن همراه ▫️در عوامل رسانه ای باید به دو نکته توجه داشت: الف: نوع استفاده(ناصحیح) ب: زمان زیاد استفاده 4⃣ نوع برخورد والدین؛ 🔸امر و نهی 🔸سخت گیری 🔸سرزنش 🔸توبیخ 🔸تنبیه 5⃣ روش برخوردی والدین با یکدیگر؛ ☑️ روش برخوردی والدین با یکدیگر به دو روش بروز می‌کند: ۱. آشکارا ۲. اختلافات پنهان 🔰گاهی اوقات والدین برای تربیت فرزند خود با هم اختلافات پنهان دارند و این برای فرزند بهتر است ولی در رفتار فرد تغییر ایجاد می‌شود. ☑️ اختلافات خانوادگی در دو قشر روند فزاینده دارد(در حال گسترش است): ۱. تحصیل کرده ۲. پولدار ✅چند نکته: 🔹هرگاه دیدید مشکلاتتان زیاد شد درصدد رفع آن برآیید. 🔹مشکل را باید حل کرد خود مشکل حل نمی شود. 🔹باید باور داشته باشیم که مشکلات زندگی قابل حل است ۲۰ 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 ۳۱۳👇••🇮🇷•• تشریف بیاورید. ─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─ ‎‌‌‎‌‎‌@jannatolmahdi313 ─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
🌀قسمت اول از قسمت دوم 🍒فرمانده سپاه امام علی ابن ابیطالب (ع) استان قم: 🌷ایران به مقیاس آحاد ملت شهید زین الدین دارد🌷 🍒سردار سید محمد تقی شاهچراغی فرمانده سپاه قم در مراسم یادواره سردار شهید مهدی زین الدین و ۶۰۹۰ شهید استان قم که با حضور مسئولان استان و خانواده‌های معظم شهدا در حسینیه امام خامنه‌ای گلزار شهدای قم برگزار شد، اظهار داشت: امروز ویژگی‌های شهید مهدی زین الدین و دیگر شهدای بزرگوار در لایه‌های شهر و استان به چشم می‌خورد. 🍒سردار شاهچراغی با اشاره به جایگاه شهدا در باور مردم گفت: ایران به مقیاس یک ملت شهید زین الدین دارد و مردم نیز همواره برای قدردانی از شهیدان یاد وخاطره آنان را در قلب و باور خویش حفظ میکنند. 🍒وی با اشاره به توصیف امام صادق (ع) درباره بصیرت و ایمان قمر بنی هاشم (ع) افزود: زیربنای تمامی ویژگی‌های شهید زین الدین و شهدای امثال او، ایمانی عمیق و راسخ است که وقتی متبلور می‌شود، انسان در هیچ گریزگاهی عقب نمی‌کشد و از مسیر حق رویگردان و منحرف نمی‌گردد. 🍒فرمانده سپاه قم ادامه داد: امروز آثار این ایمان خالصانه را که در شهید زین الدین و هزاران شهید دیگر جلوه گر شده، در سرتاسر شهر‌ها و ایران اسلامی و فراتر از آن و در بیمارستان ها، در تلاش‌های جهادی طلاب، دانشجویان، بازاریان و کسبه و همه اقشاری که با اعتقاد و بدون توقع کار می‌کنند و در برابر همه هجمه‌های دشمنان محکم می‌ایستند، می‌بینیم. 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi
4_5895558378649815164.m4a
2.97M
⛔️سیرتا پیاز ماجرای ‼️دلیل عذرخواهی رهبری چه بود؟! ‼️طراح و عامل اصلی طرح تحدید نسل چه کسی است؟! ‼️نظر امام(ره) و رهبری چه بود؟! ‼️بزرگترین قرارداد خائنانه کل تاریخ ایران چه بود؟! 🎤 کارشناس : سید فخرالدین موسوی 👈 قسمت پنجم 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi
🍃بسم رب الشهدا 🍃 ...⏱🙂 معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن🎬 و... دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه🏡 می‌آورد. به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه🏡 نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های📚 من را جا به جا کند. امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند.🍂 ... 📚 🍃 @Abo_Vasal 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 قسمت بیست و هفتم (مهارت های تربیت کودک و نوجوان) ⛔️ تنبیه بدنی، جایی در تربیت صحیح فرزندان ندارد... ⭕️ (ویژه پدر و مادرها) 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 قسمت بیست و ششم (مهارت های تربیت کودک و نوجوان) ⛔️ اثر تنبیه بدنی فرزندان، پنهان کار شدن آنهاست... 🌷 فکر می‌کنید اگر بچه رو کتک زدید او کار زشتش رو ترک میکنه؟؟!! ⭕️ (ویژه پدر و مادرها) 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
📌 💢قسمت اول آن شب سرد پاییزی، من صدای شکسته شدن بلورهای قلب مادرم را شنیدم و غم دنیا بر دلم آوار شد. الان سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد اما یادآوری خاطرات تلخ و شکننده‌اش، بغضی بی‌انتها را مهمان گلویم می‌کند. خانوادة چهارنفرة ما مذهبی نبودند ولی به چارچوب‌های خانوادگی و اجتماعی مقید بودند. پدرم تاجری موفق و به اقتضای شغلش، دائم در سفر بود. مادرم تحصیل‌کرده ولی خانه‌دار بود. آن زمان من کلاس چهارم دبستان بودم و خواهرم، الناز، پنج سال از من بزرگتر بود. غروب یک روز پاییزی خرامان از مدرسه به خانه برگشتم؛ فضای خانه مثل همیشه نبود، مادرم بی‌رمق و بی‌نشاط روی مبل نشسته، به تلویزیون خیره بود اما گویی به انتهای دنیا چشم دوخته بود. سلامم را با لبخندی کم جان پاسخ داد. سکوت سنگین خانه بی‌تابم می‌کرد. منتظر رسیدن پدر بودم. همیشه وجودش در خانه، شادی، نشاط، آرامش و آسایش به همراه داشت. بالاخره پدر آمد... آن شب اما آبستن حوادثی بود که طعم شیرین و دلچسب زندگی‌مان را برای همیشه، تلخ و گزنده کرد. حوالی ساعت نه شب بود که صدای داد و فریاد پدر و مادرم، ما را پشت درب اتاقشان میخکوب کرد. پدرم فریاد می‌زد و می‌گفت: «اصلا به کسی ربط نداره؟ شماره اون لعنتی رو بده تا یادش بدم نباید تو زندگی دیگران دخالت کنه». ناگهان در اتاق باز شد و پدرم با خشم و عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت. چشمان ما، بین اتاق و آشپزخانه هاج و واج مانده بود. پدر لیوان آبی سرکشید و از همانجا فریاد زد: «اصلا مي‌تونم. اگه شما از این موضوع ناراحتی، می‌تونی بری». مادر با چشم گریان وارد سالن شد و گفت: «با وجود دو دختر معصوم خجالت نکشیدی؟ اونی که باید بره من نیستم. بذار این دختره بی‌حیا رو پیدا کنم...». پدرم مملو از خشم گفت: «شما حق چنین کاری رو نداری... اون دختر بی‌پناه گناهی نداره. من به خاطر تنهایی و بی‌پناهیش، سرپرستیش رو به عهده گرفتم». - «سرپرستی یا هوسبازی؟» - «هر جور دوست داری فکر کن». آن شب پدرم با عصبانیت از خانه رفت و تا یک ماه از او خبری نبود؛ حتی جواب تلفن‌هایمان را هم نمی‌داد... ✍نویسنده، ‼️کپی بدون ذکر نام نویسنده در شأن شما نیست. •••─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─••• https://eitaa.com/zohoore_ghaem
💢آیا مدرک معتبری وجود دارد که سر مبارک امام حسین(ع) بر روی نیزه قرآن خوانده باشد؟ در منابع اهل سنت و شیعه به این موضوع اشاره شده است. زید بن ارقم یکی از صحابه رسول خدا(ص) می‌‌گوید: «روز بعد از ورود اهل بیت(ع) به کوفه، ابن زیاد امر کرد تا سر مبارک حضرت سید الشهداء(ع) را در کوچه‌هاى کوفه و در میان قبائل بگردانند، من در میان غرفه نشسته بودم که سر حسین بن علی(ع) را که بالای نیزه بود از نزدیک منزل من عبور دادند. هنگامى که سر مبارک به من نزدیک شد، شنیدم این آیه مبارکه را قرائت مى‌‏کند: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً».  به خدا قسم از شنیدن این صدا موهاى بدنم راست شد و گفتم: سر مبارکت (با این اعجاز) از داستان اهل کهف نیز شگفت‏‌تر است». 📚شیخ مفید، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 2، ص 117 ✅ضمنا در منابع زیر نیز به این مساله مسلم تاریخی اشاره شده است👇 ا📚لإرشاد - الشيخ المفيد - ج 2 - ص 117 - 118 📚الصراط المستقيم - علي بن يونس العاملي - ج 2 - ص 179   ✅یک نمونه از متون تاریخی👇👇  عن المنهال بن عمرو قال أنا والله رأيت رأس الحسين بن علي حين حمل وأنا بدمشق وبين يدي الرأس رجل يقرأ سورة الكهف حتى بلغ قوله تعالى " أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم كانوا من آياتنا عجبا " قال فأنطق الله الرأس بلسان ذرب فقال أعجب من أصحاب الكهف قتلي وحمل . 📚تاريخ مدينة دمشق - ابن عساكر - ج 60 - ص 369 – 370 .  بنابراين ، با اين همه مدارك معتبري كه در اين باره وجود دارد ، شكي در صحت خبر قرآّن خواندن سر مبارك امام حسين عليه السلام باقي نمي‌ماند . •دلــــــــــداده‌ انــــــــــقلاب👇 🆔@deldadegi 🆔@deldadegi
💢کاروان به کربلا رسید 🔻زهیر به حسین (علیه‌السّلام) گفت: نزدیک ما، کنار رود فرات ، یک آبادی است که پر از خارهای (مغیلان) است، و موجب استتار و مانع نفوذ دشمن می‌شود و فرات آن را از سه سو احاطه کرده است. امام پرسید: نامش چیست؟ گفت: عقر فرمود: پناه می‌بریم به خدا از عقر، حسین (علیه‌السّلام) به حر گفت: بیا تا کمی جلوتر برویم، آنگاه فرود آییم. حر و سپاهیانش با امام، به راه ادامه دادند تا آنکه به کربلا رسیدند. در آنجا حر و یارانش در برابر امام ایستادند و آنها را از رفتن بازداشتند. حر گفت: همین جا فرود آیید، فرات که به شما نزدیک است. حسین (علیه‌السّلام) پرسید: اسم اینجا چیست؟ گفتند: کربلا. فرمود: محلی که با رنج و بلا همراه است. پدرم هنگام رفتن به صفین ، از اینجا گذشت. من با او بودم، ایستاد و از نام این سرزمین پرسید. نامش را گفتند. فرمود: اینجا محل فرود آمدنشان، و مکان ریخته شدن خونشان است. پرسیدند: چه کسانی؟ فرمود: کاروانی از خاندان محمد (ص) اینجا فرود می‌آیند. آن گاه امام حسین (ع) دستور داد بارها را همان جا فرود آورند  📚دینوری، ابوحنیفه، الاخبارالطوال، ص۲۵۳.     •دلــــــــــداده‌ انــــــــــقلاب👇 🆔@deldadegi 🆔@deldadegi
💢نامه ابن زیاد به امام حسین(ع): به من خبر رسيده است كه تو در سرزمين كربلا فرود آمده اي، و يزيد به من نوشته است: كه بر بستر نرم نيارامم و از شكم سير نكنم تا اين كه يا تو را به ديار ديگر نزد خداي لطيف خبير فرستم ويا اين كه تحت فرمان خود و حكومت يزيد در آورم، والسلام. 📚مقتل العوالم،ص 243 ✅نکته جالب اینجاست، در عین حال که به امام حسین(ع) هیچ گونه رحمی نداشتند، یزید به حاکم خود در مدینه دستور میدهد که اگر عبدالله بن زبیر بیعت نکرد او را رها کن. او بخوبی میدانست حسین(ع) سرِ سازش ندارد. •دلــــــــــداده‌ انــــــــــقلاب👇 🆔@deldadegi 🆔@deldadegi
⚡️شهید مستجاب الدعوه علی اکبر نظری 🔸مقام والای شهید نظری و شفای یک مادر شهید پدر نقل می‌کند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را می‌شوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را می‌شناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمی‌شناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیده‌ام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زین‌الدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدت‌ها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمی‌شدم؛ خیلی ناراحت بودم. از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیده‌ام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علی‌اکبر.[شهید نظری] گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنج‌شنبه پدرش می‌آید سر قبرش، بگرد پیدا می‌کنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن‌ شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاه‌های متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علی‌اکبر نظری ارجاع دادم.... ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
🔷 از اقدامات قابل تحسین دولت رییسی 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 1⃣ عضویت در سازمان شانگهای بعد از ۱۲ سال 2⃣ اجرای رتبه بندی معلم بعد از ۱۱سال 3⃣ اجرای تعرفه گذاری حقوق پرستاران بعد از ۱۲ سال 4⃣حل مشکل آب خوردن بوشهر با سه ایستگاه مجهز اب شیرین کن در مدت ۱۸ ماه که معجزه وار بود 5⃣ حل مشکل واکسن و تزریق واکسن به بیش از ۵۵ میلیون نفر و مهار فوتی های کرونا که بیش از ۷۰۰ نفر بود 6⃣ راه اندازی بیش از ۳۰۰۰ کارخانه و مراکز تولیدی تعطیل و نیمه تعطیل 7⃣ عضویت مقتدرانه در سازمان بریکس 8⃣ بیمه کردن رایگان بیش از ۶ میلیون نفر که دهها سال بیمه نبودند 9⃣ اجرای پروژه مهم آبرسانی از خلیج فارس به یزد و.....که معجزه وار بود 🔟د ر یکسال اول ۳۱ مورد موفق و با همت تمام سفرهای استانی که رهبر معظم هم تقدیر کردند 1⃣1⃣ مدیریت بی نظیر در پر آب کردن دریاچه ارومیه 2⃣1⃣موفقیت در آب اندختن به زاینده رود اصفهان 3⃣1⃣ رساندن بدهی خارجی از بالای ۹ میلیارد دلار به زیر ۷ میلیارد دلار در یکسال اول دولت 4⃣1⃣ افزایش قرار دارهای تجاری با کشور های همسایه بمیزان چندین برابر 5⃣1⃣ سال گذشته شدید ترین سرما در کشور بوجود امد با مدیریت عالی قطعی گاز نداشتیم 6⃣1⃣ موفقیت در اجرای سوآپ گازی که یک موفقیت سیاسی اقتصادی بود 7⃣1⃣ فروش تفریگاه هاشمی روحانی و خاتمی و دارو دسته اشان بمیزان ۱۸۰ میلیارد تومان که هزینه آن درحال اجرای پل روی آب و وصل کردن قشم به بندر عباس ..... 8⃣1⃣ راه اندازی فاز ۱۴ پارس جنوبی که قرار بوده ۵ سال دیگه به بهره برداری برسه دولت رییسی در مدت ۱۸ ماه آنرا به بهره برداری رساند 9⃣1⃣ با توجه به اینکه ۸ سال افزایش نیروگاه و تولید برق نداشتیم و افزایش مصرف برق چند هزار مگاوات در کشور با مدیریت عالی دولت در تابستان ۱۴۰۱ قطعی برق نداشتیم 0⃣2⃣ انتقال جلسات تشریفاتی و پرخرج جلسات دولت که در کاخ سعد اباد تشکیل میشد و هیئت دولت را مانند وزرای شاه متکبر و خودخواه کرده بود به پاستور 1⃣2⃣ رفع موانع فروش نفت دولتمردان لیبرال به بهانه تحریم و FATF و مشکل سوئیفت توان فروش نفت را نداشتند خودشان هم اذعان داشتند ✅ اما شاهدیم که دولت رییسی بدون توجه به تحریم ها و حساب ارزی ایران هم نفت میفروشد هم پول ان را دریافت می کند وهم تو دهن امریکا و اروپا می زند ✅ نمونه اش شکست خفت بار امریکا در حمایت از دزدان دریایی ✅ ایران با شجاعت و مقتدرانه نفت خود را از مسیر خلیح فارس باب المندب و. مدیترانه تا امریکای مرکزی عبور داده و بفروش میرساند موفقیت بیشتر از این؟ 2⃣2⃣ لغو سند ضد قرانی ۲٠۳٠ ✅ سند ۲٠۳۰ هدفش نابودی اخلاق و فرهنگ. و دین مردم و. ایجاد هم. جنس بازی و فحشای مطلق.در جامعه بود ✅ حسن روحانی در یک لجاجت کفر آلود وتمردی اشکار حتی حکم حکومتی امام خامنه ای مبنی بر ابطال این سند ضد. قرانی را اجرا نکرد. ✅ اقای رییسی با قدرت و شهامت این سند را لغو کرد 3⃣2⃣ فعال نمودن شوراهای عالی کشور که اکثرا تعطیل یا غیر فعال بودند ✅شوراهای عالی فضایی بعد از ده سال به ریاست اقای رییسی تشکیل شد و یکماه بعد سه ماهواره با ماهواره بر سیمرغ به فضا پرتاب شد ✅شورای عالی فضای ✅شورای عالی اشتغال ✅شورای انقلاب فرهنگی متحول شده ✅شورای عالی آموزش وپرورش که اصلا تشکیل نمیشد و سند تحول در دستور کارقرار گرفت ✅شورای عالی اقتصاد ✅ شورای عالی مسکن از مرگ نجات پیدا کرد و کاملا فعال شده 2⃣4⃣ جلو گیری از چاپ پول بدون پشتوانه. وجلو گیری از فروش. اوراق قرضه. ✅. پرداخت حقوق بدون استقراض از بانک مرکزی ✅ پرداخت بدهی بخش وسیعی از موسسات و شرکت ها و. عده ای از کارکنان دولت ازجمله پرستاران و جانبازان و.... در حالیکه در دولت روحانی با کسر بودجه ۵۶٠ هزار میلیارد ی مواجه بودیم 2⃣5⃣ اجرای قرار داد ۲۵ ساله ایران و چین با اقتدار 2⃣6⃣ دریافت طلب قدیمی ۲۵۰ میلیون پوندی از انگلیس دربافت طلب یک میلیارد و ششصد میلیون دلار از عراق و همینطور از هند ... 2⃣7⃣اجرای مقتدرانه غنی سازی اورانیوم 20تا 60 درصد راه اندازی هزاران سانتریفوژ که از کار افتاده بود راه اندازی راکتور اتمی اراک ✅در حالی که بیش. از ۱٠ کیلو اورانیوم غنی شده و ۱۴ هزار شانتریفوژ در دولت روحانی نابود شد ✅ تحقیر دبیر کل سازمان بین المللی انرژی اتمی درحالیکه او دولت روحانی را تحقیر میکرد ✅.فیلم تمام قسمت های انرژی اتمی ایران به دشمنان ارسال میشد و اکنون ارسال نمیشود.کم موفقیتی نبست. 📌 🇮🇷─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ گنجینه‌ای از مطالب ناب مهدوی ولایی شهدایی معرفتی و نهج البلاغه به کانال بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
✍️ای سالک آگاه باش 🔻شکستن من درونی🔻قسمت اول 🔹️از كوچك بودن خواسته ابا نداشته باشيد. خواسته‌هاي كوچكِ كوچك را هم از خدا بخواهيد. در روايت است كه حتي بندِ كفش خود را - كه چيز خيلي حقيري است - از خدا بخواهيد. روايتي است از امام باقر عليه‏السلام كه مي‌فرمايد: «حاجت‌هاي كوچك را حقير نشماريد و از خدا بخواهيد». خوب، انسان به بند كفش، احتياج دارد؛ به درِ مغازه مي‌رود و مي‌خرد. ▪️آیت الله خامنه ای حفظه الله تعالی 🗓 1373/11/28 ________________________________ ________________________________
هدایت شده از پیام شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• امامِ وحدت حالا مردم به میدان عمل اومدن ا ما مسئولیت‌های جنگ گسترده‌ست. امام برای این موضوع هم راه‌حل داره و هرکاری رو به کاردانش می‌سپاره و خودش مثل یک محور وحدت‌آفرین عمل می‌کنه... قسمت سوم از مجموعۀ تصویری «فرماندۀ جنگ» ‏✅ کانال پیام شهدا👇 بافشردن انگشت وارد کانال شهدا خواهید شد وپیوستن را کلیک کنید. ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/782041560Cfac174aa59 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را همراهی کنید. دعای شهدا همراهتان ‌