📘 #داستانک
🙍 #شعوانه
#شَعوانهخوانندهمشهوربصره
#شعوانه زن خواننده ای بود که در شهر بصره، مجالس فسق و فجور برپا می کرد و ثروت فراوانی از این راه به دست آورده بود.💃
روزی با جمعی از کنیزان خود از کوچه ای می گذشت که از خانه ای صدای ناله و فغان شنید. یکی از کنیزانش را به آن خانه فرستاد تا علت را جویا شود اما بازنگشت.🏡
کنیز بعدی را فرستاد و دستور داد که زود برگردد. او نیز برنگشت.
نفر سوم را فرستاد، او بازگشت و گفت:" این صدای ناله و فغان گنهکاران و عاصیان است."😭
شعوانه با شنیدن این حرف به داخل خانه رفت، واعظی را دید که جمعی دور او را گرفته بودند و او آنان را موعظه می کرد. از عذاب خدا و آتش دوزخ مردم را بیم میداد و آنان به حال تباه خود گریه می کردند.😔😭
شعوانه وقتی آیات 10_13 سوره فرقان را که درباره تکذیب کنندگان روز قیامت است را شنید، دگرگون شد و رو به واعظ کرد و گفت: "اگر من توبه کنم خدایم می آمرزد؟"
واعظ گفت:" خدا می آمرزد اگرچه گناهت به اندازه گناه شعوانه باشد."😳
شعوانه با شوق گفت:" ای شیخ! شعوانه منم که دیگر گناه نخواهم کرد."😔
شعوانه سپس از آنجا خارج شد و تمام بندگان و کنیزان خود را آزاد کرد و به تلافی اعمال گذشته سخت مشغول توبه و عبادت گشت تا بدنش لاغر و ضعیف گشت.😭
شعوانه آنقدر به سبب گناهانش گریه می کرد که به او می گفتند بر اثر این اشک و زاری سرانجام کور می شوی.
او پاسخ داد:" کور شدن در دنیا بهتر از کوری روز قیامت است."🤔
📚 کیفر گناه و آثار و عواقب خطرناک آن، آیت الله رسولی محلاتی، ص44
@zohoore_ghaem
#داستانک🍃
#مال_حرام 🔥
نقل شده که؛ در زمانهای گذشته، قوم بنی اسرائیل، به مدت ٧ سال گرفتار قحطی و خشکسالی شدند و قحطی به حدی شدت پیدا کرد که آنها استخوان، مردار، فضله مزابل و بعضی بعض دیگر را می خوردند و با این حال به کوهها می رفتند و به درگاه خداوند متعال تضرع و زاری کرده و طلب باران می نمودند. از طرف خداوند بر پیامبر وقت وحی رسید که به آنها بگو؛ چرا دست به دعا بر می دارید و حال آنکه شکم خود را از #حرام پر ساخته اید و بدانید، اگر آنقدر بر روی زمین راه بروید که از راه رفتن باز بمانید و دستهای خود را بلند سازید که به آسمان برسد و آنقدر دعا نمایید که زبانتان کند شود و اینقدر گریه و تضرع کنید که نهرها از چشم شما جاری شود، دعای شما را مستجاب نخواهم کرد و بر شما شفقت نخواهم کرد مادامی که مال مردم را به صاحبانشان برنگردانید.
وقتی پیامبرشان، کلام خداوند را برایشان بازگو نمود، متوجه زشتی کار خود شدند و اموال غصبی را به صاحبان اصلی برگرداندند و عدل و انصاف را شعار خود ساخته، متوجه قیامت شدند و خداوند هم به پاس این توبه واقعی درهای آسمان را گشود و آنها را از باران رحمتش سیراب نمود.
📘مفاسد مال و لقمه حرام ، سید اسماعیل گوهری، ص ٤٠، با کمی تصرف
#حرام_خواران_مغضوبند🔥
┈┈•✾🍃❣🍃✾•┈┈
@zohoore_ghaem
📄 #داستانک
🔴 #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر_تا_کی؟؟!
🔹ﺟﺒﻴﺮ ﺑﻦ ﻧﻔﻴﻞ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﻤﻌﻰ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ(ﺹ) ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩم ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻛﻢ سن تر ﺑﻮﺩم، ﺁﻧﻬﺎ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﻳﺪم ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﺪ:
"ﻳﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﺃَﻧْﻔُﺴَﻜُﻢْ ﻟﺎ ﻳَﻀُﺮُّﻛُﻢْ ﻣَﻦْ ﺿَﻞَّ ﺇِﺫَﺍ ﺍﻫْﺘَﺪَﻳْﺘُﻢْ"
"ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﻣﺮﺍﻗﺐِ [ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﻱ ﻣﻌﻨﻮﻱِ ]ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﻴﺪ؛ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻴﺪ، ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺯﻳﺎﻧﻲ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛ ﭘﺲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻳﺪ، ﺁﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ."
(ﺑﻨﺎ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﭼﻪ ﻟﺰﻭﻣﻰ ﺩﺍﺭﺩ؟!)
_ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻫﻤﮕﻰ ﻳﻚ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﻳﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻰ؟!
_ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪم.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﺧﻴﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺠﻠﺲ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﮔﻮﻳﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻰ ﻫﺴﺘﻰ ﻭ ﺁﻳﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﻴﻪ ﺟﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻭﻟﻰ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﺋﻴﻢ ﺑﺮﺳﻰ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻰ #ﺑﺨﻞ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، #ﻫﻮﻯ ﻭ #ﻫﻮﺱ ﭘﻴﺸﻮﺍﻯ ﻣﺮﺩم ﺍﺳﺖ، ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺗﻨﻬﺎ #ﺭﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﺴﻨﺪﺩ، ﺩﺭ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺎﺵ، ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺯﻳﺎﻧﻰ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ (ﻳﻌﻨﻰ ﺁﻳﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ).
📕 تفسیرنمونه ،سوره مائده، ذیل تفسیر آیه ١٠٥
┈┈•✾🍃❣🍃✾•┈┈
@zohoore_ghaem
#داستانک💫
#حساب_دقیق_الهی⚠️
سید نعمت الله جزایری در انوار نعمانیه در باب احوال بعد از مرگ داستانی نوشته بدین شرح؛
✍در اخبار است که مرد مستمندی از دنیا رفت و مراسم تشییع او به سبب ازدحام جمعیت از صبح تا شب طول کشید. بعدها او را در خواب دیدند و از او پرسیدند خداوند با تو چه کرد؟
_گفت؛ خداوند مرا آمرزید و لطف و نیکی زیادی در حقم فرمود ولی حساب دقیقی هم کرد.
_سوال شد؛ چگونه حسابی؟
پاسخ داد: روزی بر درب دکان رفیقم که گندم فروشی داشت با حال روزه نشسته بودم، هنگام اذان که شد یکدانه از گندم های او را برداشته و با دندان خود دو نیمه کردم، ناگاه یادم آمد که گندم از من نیست فلذا آن دانه ی شکسته را بر روی گندم های وی ریختم و به همین سبب خداوند چنان حسابی کرد که از حسنات من به اندازه نقص قیمت گندمی که شکسته بودم، کم کرد.
📘مفاسد مال و لقمه حرام، ص ٤٤
┈┈•✾🍃❣🍃✾•┈┈
@zohoore_ghaem
#داستانک💫
#زهد_شیخ_انصاری🍃
✍یکی از مقلدین شیخ انصاری که تاجر بود یک عبای زمستانیِ گرانبها که در نوع خود بی نظیر بود، به شیخ هدیه کرد.
فردای آن روز ، آن تاجر در نماز جماعت شیخ انصاری شرکت کرد ولی بر خلاف انتظارش، دید همان عبای ساده که با مقام زعامت شیخ تناسب ندارد بر دوش اوست، بعد از نماز به محضر شیخ رفت و پرسید: حضرت آقا، چرا آن عبای گرانبهایی را که دیروز به شما هدیه دادم، نپوشیده اید؟
شیخ در پاسخ گفت: آن را فروختم و با پولش دوازده عبای زمستانی ساده خریده و به افرادی که در این فصل زمستان عبا نداشتند، دادم.
تاجر با تعجب عرض کرد: ای مولای من، عبا مال شما بود و برای شخص شما خریده بودم نه اینکه آن را بفروشید.
شیخ در پاسخ فرمود: "انَّ ضَمیری لا یَقبَل ذلک" وجدانم نمی پذیرد که چنان عبایی بپوشم در حالی که عده ای به عبای ساده زمستانی نیازمند باشند.
📘مفاسد مال و لقمه حرام، ص ٤٨
@zohoore_ghaem
#داستانک💫
#لقمه_شبهه_ناک❗️
آقای دکتر احمد امین، از اساتید دانشگاه بغداد در کتاب "التکامل فی الاسلام" داستانی نقل کرده به این شرح.
✍شخص متدین و باتقوایی در یکی از دهات نزدیک رشت زندگی می کرد و در زمین زراعتی خود کشاورزی می نمود. او همه ساله حقوق واجبه خود که شامل خمس و زکات بود را پرداخت کرده و از غذای حرام و شبهه ناک نیز به شدت پرهیز می کرد و بخشی از شبانه روز را هم به عبادت و انجام اعمال نیک مشغول بود و بر اثر همین کارها، روحانیت و صفای باطنی خاصی پیدا کرده بود.
روزی یک مسئله دینی برایش پیش آمد از روستای خود حرکت کرده وارد شهر شد، چون نزدیک ظهر بود در یکی از مساجد رشت نمازش را با جماعت خواند و بعد از نماز به خانهٔ عالم شهر رفت تا مسائل دینی اش را بپرسد.
پس از سلام و احوالپرسی عرض کرد: آقا، من امروز در شهر شما انسان کم دیدم و هر چه مشاهده می کردم حیواناتی از قبیل گاو، الاغ، گرگ و روباه می دیدم.
آن عالم دینی فورا متوجه حالات درونی وی شده، فرمود: آیا غذا میل کرده اید یا نه؟
عرض کرد نخورده ام.
عالم، با وجود اینکه در منزلش غذا بود، مبلغی پول به خدمتکار داد که از بازار غذا تهیه کند.
مرد مسافر بعد از غذا و حل و فصل مسائل دینی اش با عالم خداحافظی کرد و عازم روستا شد اما به محض اینکه وارد شهر شد، این بار مردم را به صورت انسان دید. او از این مسئله تعجب کرده و نزد عالم دینی برگشت و علت را جویا شد.
عالم به او فرمود؛ چون تو مرد باایمانی هستی، از غذای حرام و مشتبه پرهیز می کنی و به دستورات دینت عمل می کنی، خداوند متعال به تو عنایت فرموده و چشم بصیرت و حقیقت بین تو را گشوده فلذا مردم را به صورت واقعی آنها مشاهده می کنی. حیله گران را به صورت روباه، ستمگران را به صورت گرگ و...
و اما اینکه این مرتبه مردم را به صورت ظاهر انسانی دیدی، به سبب غذایی بود که برایت از بازار تدارک دیدم و چون شبهه ناک بود آن صفای باطن و نورانیت از تو گرفته شد. حال اگر می خواهی که همیشه همان حالت را داشته باشی سعی کن غذای حلال بخوری و از خوردن غذای حرام و شبهه ناک دوری کن تا دوباره به حالت اول برگردی.
📙مفاسد مال و لقمه حرام، سید اسماعیل گوهری، ص ٥٢_٥٣، با کمی تصرف
#مال_حلال_صفای_باطن_می_آورد❗️
┈┈•✾🍃❣🍃✾•┈┈
@zohoore_ghaem
❌ #حرمسرای_رامین
📜 #داستانک
دوره کارشناسی در دانشگاه محلات، بودم. خوابگاهمان از دانشگاه فاصله زیادی داشت و هر روز باید این مسیر طولانی را برای رفتن به دانشگاه طی میکردیم. در کنار بچههای خوابگاه، دوران خوشی داشتیم. انصافا دوستان خوبی بودند اگر چه گاه شیطنتهایی داشتند که با باورهای دینی من ناسازگار بود. رامین یکی از آنها بود. ناگفته نماند که رامین نام مستعاری است که بنا به دلایلی من برایش انتخاب کردم.
او پسری پر شور و شر، مهربان و شوخ طبع بود. به قول خودش هر جایی که قدم میگذاشت، شماره موبایلی به او پیشکش میشد و او هم دست رد به سینه هیچ کس نمیزد. طفلی آن دخترها که خود را شیرین و رامین را فرهاد تخیل میکردند!
یکی از تفریحات جذاب ما در خوابگاه، بازی شطرنج بود. اکثر بچهها هم عشق شطرنج بودند از جمله آقا رامین.
یک شب هنگام بازی، یکی از شیرینهای خیالی دلتنگ فرهادش میشود و فرهاد هم که غرق شطرنج بود، گوشی خود را به طرف یکی از بچهها گرفت که روی تخت لم داده بود و بازی را تماشا میکرد و گفت: بیا چند دقیقهای با این دختر خانم چت کن تا بازیام تمام شود. اسمش... است. فقط مراقب باش سوتی ندهی.
چشمان همه از تعجب گرد شد اما وقتی گوشی در هوا چرخید، خندهی مشمئز کننده بچهها فضای اتاق را پر کرد. آن لحظه واقعا دلم برای آن دختر طفلی سوخت ولی خب کاری هم از دستم بر نمیآمد. غم سراسر وجودم را به کورهای از آتش تبدیل کرد و به ناچار سکوت کردم. سکوتی مرگبار برای نوامیسی که ناآگاهانه اسیر و گرفتار هوسبازیهای مجازی میشوند. سکوتی مرگبار برای جوانانی که مسیر آرامش روحی خود را در سواحل هوا و هوس جستوجو میکنند.
روزها گذشت و رامین به دلایل نامعلومی از داشتن این همه شیرین کلافه شد. اینکه حجم بالای درسها یا تنوعطلبی رامین و یا تحول روحی سبب این تغییر شد، برای من هرگز مشخص نشد.
رامین در نهایت دست به یک ابتکار عجیب و غریب زد تا برای همیشه از شر این دخترکهای بیچاره خلاص شود.
به دنبال تصمیم حیرتانگیزش، گروهی در تلگرام ایجاد کرد و اسم گروه را حرمسرای رامین گذاشت. او تک تک دختران را به گروه دعوت کرد.
دخترکان بیچاره وقتی وارد گروه میشدند و به اصل قصه پی میبردند که فرهاد خیالیشان توهمی بیش نبوده، با فحش و ناسزا گروهش را ترک میکردند.
✍بارقه
پ. ن. این ماجرا واقعی است و برادر دانشجویی که البته از محارم بنده است برایم تعریف کرده.
bareghe.blog.ir
┈•✾🍃💙🍃✾•┈
@zohoore_ghaem
📜 #داستانک
با شنیدن نام #کربلا و #نجف، قطرات نقرهای فام بر سفیدی چشمان پیرمرد حلقه میزند و بر روی گونههایش قل میخورَد. آرزوی دیرینهاش، زیارت مرقد مطهر مولا علی(ع) و قدم گذاشتن زیر قبةالحسین(ع) است. سالهاست که با همین عشق زندگی میکند و به گاهِ دلتنگی به آغوش امام علی بن موسی الرضا(ع) پناهنده میشود. همین که وارد صحن طبرسی میشود و چشمانش روی گنبد طلایی خیره میماند، تمام غمهای دنیا در برابرش کم رمق میشود.
پیرمرد مهربان و با صفای قصۀ امروز ما #اصغر_آقا از نیروهای خدماتی ادارۀ بیمۀ شهر مقدس #مشهد است.
خانۀ محقرش در محلۀ طلاب مشهد واقع شده و محل کارش در خیابان شهید سپهبد قرنی. او هر روز صبح ساعت ٤ از منزل بیرون میزند و این مسیر طولانی را در سرمای استخوانسوز زمستان، رکاب زنان میپیماید تا زودتر از بقیه به محل کارش برسد، مبادا قصوری از او سر بزند. به خاطر همین وجدان کاریاش، زبانزد همگان است.
یک روز کنجکاوانه از او پرسیدم: چرا در این سوز سرما با ماشین خودت نمیآیی؟
_دستی بر محاسن جو گندمیاش کشید و گفت: روشن کردن آن ماشین قراضه در سرمای زمستان، کار سخت و طاقت فرسایی است و ارزش وقت گذاشتن ندارد.
روز ولادت حضرت زهرای مرضیه(س) بود. در دفتر کارم نشسته بودم. ساعت حدود ٨ صبح بود که پیرمرد با سینی وارد اتاقم شد. مثل همیشه منتظر چای لب سوزش بودم اما این بار به جای سینی چای، با سینی آش حاضر شد. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از آش ها را روی میزم گذاشت.
بیمقدمه پرسیدم: این وقت صبح، آش از کجا آمده؟
با متانتی که همیشه در رفتار و کلامش موج میزند، پاسخ داد: خانمم نیمه شب آن را درست کرده.
با تعجب گفتم: نیمه شب؟
_بله آقا، تقریبا ساعت ٣ صبح آماده شد.
دوباره پرسیدم به چه مناسبت؟
گفت: برای سلامتی امام زمان (عج) نذر کرده بودیم.
حالم متغیر شد. تشکر کردم، او هم رفت. غوغایی در دلم برپا شد. در این هیاهوی شهر و در میان خیل نامردمیها و ناراستیها، هنوز هم کسانی هستند که در کنج خانههای فقیرانهشان از نذر کردن برای سلامتی امامشان غافل نمیشوند.
بله دوستان، خدا گلچین میکند! هر کسی لیاقت نوکری و خدمت به #یوسف_زهرا (عج) را ندارد.
خیلیها ثروت دارند، علم دارند اما توفیق ندارند که این ثروت و علم را برای خدا و آخرین ذخیره الهی مصرف کنند. این سلب توفیق، فقط یک علت دارد و آن هم ورودیهای چشم و گوش و شکم است.
#امام_زمان
✍بارقه
🌹ظهور نزدیک است ....
گنجینه ای از بهترین مطالب #مهدوی #معنوی #معرفتی #سیاسی #ولایی #شهدایی #تربیتی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
📜 #داستانک
با شنیدن نام #کربلا و #نجف، قطرات نقرهای فام بر سفیدی چشمان پیرمرد حلقه میزند و بر روی گونههایش قل میخورَد. آرزوی دیرینهاش، زیارت مرقد مطهر مولا علی(ع) و قدم گذاشتن زیر قبةالحسین(ع) است. سالهاست که با همین عشق زندگی میکند و به گاهِ دلتنگی به آغوش امام علی بن موسی الرضا(ع) پناهنده میشود. همین که وارد صحن طبرسی میشود و چشمانش روی گنبد طلایی خیره میماند، تمام غمهای دنیا در برابرش کم رمق میشود.
پیرمرد مهربان و با صفای قصۀ امروز ما #اصغر_آقا از نیروهای خدماتی ادارۀ بیمۀ شهر مقدس #مشهد است.
خانۀ محقرش در محلۀ طلاب مشهد واقع شده و محل کارش در خیابان شهید سپهبد قرنی. او هر روز صبح ساعت ٤ از منزل بیرون میزند و این مسیر طولانی را در سرمای استخوانسوز زمستان، رکاب زنان میپیماید تا زودتر از بقیه به محل کارش برسد، مبادا قصوری از او سر بزند. به خاطر همین وجدان کاریاش، زبانزد همگان است.
یک روز کنجکاوانه از او پرسیدم: چرا در این سوز سرما با ماشین خودت نمیآیی؟
_دستی بر محاسن جو گندمیاش کشید و گفت: روشن کردن آن ماشین قراضه در سرمای زمستان، کار سخت و طاقت فرسایی است و ارزش وقت گذاشتن ندارد.
روز ولادت حضرت زهرای مرضیه(س) بود. در دفتر کارم نشسته بودم. ساعت حدود ٨ صبح بود که پیرمرد با سینی وارد اتاقم شد. مثل همیشه منتظر چای لب سوزش بودم اما این بار به جای سینی چای، با سینی آش حاضر شد. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از آش ها را روی میزم گذاشت.
بیمقدمه پرسیدم: این وقت صبح، آش از کجا آمده؟
با متانتی که همیشه در رفتار و کلامش موج میزند، پاسخ داد: خانمم نیمه شب آن را درست کرده.
با تعجب گفتم: نیمه شب؟
_بله آقا، تقریبا ساعت ٣ صبح آماده شد.
دوباره پرسیدم به چه مناسبت؟
گفت: برای سلامتی امام زمان (عج) نذر کرده بودیم.
حالم متغیر شد. تشکر کردم، او هم رفت. غوغایی در دلم برپا شد. در این هیاهوی شهر و در میان خیل نامردمیها و ناراستیها، هنوز هم کسانی هستند که در کنج خانههای فقیرانهشان از نذر کردن برای سلامتی امامشان غافل نمیشوند.
بله دوستان، خدا گلچین میکند! هر کسی لیاقت نوکری و خدمت به #یوسف_زهرا (عج) را ندارد.
خیلیها ثروت دارند، علم دارند اما توفیق ندارند که این ثروت و علم را برای خدا و آخرین ذخیره الهی مصرف کنند. این سلب توفیق، فقط یک علت دارد و آن هم ورودیهای چشم و گوش و شکم است.
#امام_زمان
✍بارقه
🌹ظهور نزدیک است ....
گنجینه ای از بهترین مطالب #مهدوی #معنوی #معرفتی #سیاسی #ولایی #شهدایی #تربیتی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
📌 بهخاطر یه استوری...
▫️ بهش گفتم: چته دختر؟ خیلی سرحالی؟ نکنه قرعهکشیای چیزی برنده شدی! ها؟
🔸 لبخند زد و با انرژی گفت: امروز خیلی خوشحال شدم انگار تمام دنیا رو بهم داده بودند.
▫️ گفتم: چرا؟
🔸 گفت: بالاخره بهخاطر یه استوری که در دفاع از امام زمان گذاشتم کلی فحش از رفیقام خوردم و خیلیاشون برا همیشه قیدمو زدن و رفتن. با خودم گفتم اگه مدافعان حرم برا عمه سادات سر دادند، منم بهعنوان یه دختر، بهخاطر دفاع از امام زمانمون، فحش خوردم اما ذرهای ارادهام نلرزید.
📖 #داستانک
✅ #مهدویت
╔═"═••⊰💙⊱••═''═╗
@deldadegi:دلدادگی
╚═-═••⊰💙⊱••═-═╝
Iاِنتشار بدون لینڪ=✔️
#داستانک
نامه واقعی به خدا❤️
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی❤
https://eitaa.com/joinchat/2433614043C6911d36b27
⁉️ چرا امام زمان را نمیبینیم؟
💠 روزی از عارفی سؤال شد: «چرا ما امام زمان را نمی بینیم؟» عارف گفت: «لطفا برگردید و پشت به من بنشینید... شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان میتوانید مرا ببینید؟»
🔸شاگرد عرض کرد «خیر! نمیتوانم ببینم.» عارف فرمود: «چرا نمیتوانی من را ببینی؟» شاگرد گفت: «چون پشت من به شماست.» عارف فرمود: «حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید؟! چون شما پشتتان به امام زمان است.»
🔺با گناهان و نافرمانیها به امام زمان پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم...
📖 #داستانک