#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمت_دوم 🌱
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت میبندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدمهایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو میشود و مینشیند..
السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد! ✋
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه میافکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش میلغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز.. مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده میشود.
و اینکه در میان دانههای ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئلهای سخت و عجیب نیست! مگر میشود ظهر امروز برخلاف هر روز سنتشکنی کند و چهرهی پسر را پشت پلکهای بستهی پیرزن مجسم نکند؟!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه میساید و تازه درمییابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.
❄️ #یککلافِعاشقانه❤️
گاهی دلم تنگ میشود، مثل امروز!
و گاهی زیر قولم میزنم و چشمانم بارانی میشود، مثل امروز!
میل بافتنیام را دست میگیرم.
کلاف کاموایی انتخاب میکنم. چه رنگی دوست داشت؟ طوسی؟!
سر میاندازم و تمام خاطراتم را از سر مرور میکنم. هر دانه، یک عاشقانه... رج به رج!
یکی زیر، یکی رو..ساده ترین نوعش ...ساده و زیبا..مثل احساسات ساده و بی ریایمان.
روح و روانم عجین شده با رج هایش...
نگاهم به آتش شومینه است و از حفظ میبافم...می بافم و مرور میکنم روزهایی که گذشت را...
مثلاً آن روز که زنگ درب به صدا درآمد و من میل و کاموا را درون سبد حصیری نهادم و پرکشیدم به سوی او و عاشقانههایش.
خودش بود با آن پالتوی برف خوردهی خاکی رنگش.
صورتش از سوز سرما چون گلی سرخ مینمود.
+سرده؟
نگاهم کرد و لبخندش نمکین گشت در نظرم.
_نه گرمه!
خندهام را به رویش پاچیدم و او مشتاقانه خریدار گشت.
+دارم برات شالگردن میبافم.
_کی آماده میشه؟
+تاشنبه.
_خوبه. شنبه عازمم.. اونطرفاهم که هوا سرد...
بهت زده نگاهش کردم... مهربان نگاهم کرد.
جای بوسهای که روی دستانم نشاند، خنکایی گشت و وارد رگهایم شد...
نگاهم کلافی گشت سر در گم و به میل و کاموای کرمی رنگ گره خورد.. چه خبر داشتم که چند رج از هفته که بگذرد، او با همان شالگردن پرمیکشد و ...
کلافم از روی پاهایم رها میشود و قل میخورد و قل میخورد و قل میخورد. نگاهش میکنم. گویی در پیچ و تاب کمی زیاده رویمیکند. زمین پرشده از کلاف طوسی رنگم...کاش دلتنگی هایم هم کلافی بود و قلش میدادم تا کوچک شود...
نویسنده:✍ #دریایسرخ
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/