eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.9هزار دنبال‌کننده
71.9هزار عکس
74.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می‌شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه‌های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید. » آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می‌کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. 🔖 🔖 http://eitaa.com/joinchat/3024879616Ce095b35cfa 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1327431703C6a2d9b1729
❇️ شهید سردار سلیمانی: من در طول این سی و چند سالی که خداوند توفیق داد سرباز باشم ، خب دفاع مقدس خیلی ارزش ها داشت ما در دفاع مقدس در جمع ملائکه بودیم ، در یک بهشت جاری و ساری و کاملی بودیم هیچ صحنه ای برای من دل انگیز تر از صحنه آزاد سازی و شکستن محاصره «آمرلی» نبود وقتی می دیدم و وارد این منطقه شدم چشم تو چشم بچه ها ، این دخترها ، این پسرها و این زن و مردها افتاد که از شوق خارج شدن محاصره داعشی ها گریه می کردند من بی اختیار به سجده رفتم و در سجده گریه کردم و خدا را شکر کردم این ارزشمند بود ، این تجارت سودمند برای من بود. برشی از کتاب سردار دلها eitaa.com/ghafele_asheghan 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1327431703C6a2d9b1729
هدایت شده از در جمع شهیدان
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای فرشی که شهید برونسی اجازه نداد در منزلش پهن شود! ─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─ 🤲 اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید با شهداء 🌷 همنشین شوید 👇👇 https://eitaa.com/ba_Shaheidan
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید 💜فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گل‌دار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار به‌مرور با چادر سر کردن آشنا شود.» 🌻از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می‌خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می‌گفت: «نمی‌خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می‌دوید و چادر سر می‌کرد و می‌دوید جلوی بابا و می‌گفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت که خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق می‌کرد. 💜یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت می‌شود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.‌ 🌻وقتی آقا جواد نماز می‌خواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن می‌کرد و همان چادر را سَر می‌کرد و به بابایش اقتدا می‌کرد و هر کاری بابایش می‌کرد، او هم انجام می‌داد.