#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهید_سید_احمد_رحیمی
با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر میشد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچههای شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید. » آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج
شد. اگر غریبه ای بود، فکر میکرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است.
🔖 #توصیه_های_اخلاقی_علما 🔖
http://eitaa.com/joinchat/3024879616Ce095b35cfa
🌹ظهور نزدیک است ....
گنجینه ای از بهترین مطالب #مهدوی #معنوی #معرفتی #سیاسی #ولایی #شهدایی #تربیتی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1327431703C6a2d9b1729
❇️ شهید سردار سلیمانی:
من در طول این سی و چند سالی که خداوند توفیق داد سرباز باشم ، خب دفاع مقدس خیلی ارزش ها داشت ما در دفاع مقدس در جمع ملائکه بودیم ، در یک بهشت جاری و ساری و کاملی بودیم هیچ صحنه ای برای من دل انگیز تر از صحنه آزاد سازی و شکستن محاصره «آمرلی» نبود وقتی می دیدم و وارد این منطقه شدم چشم تو چشم بچه ها ، این دخترها ، این پسرها و این زن و مردها افتاد که از شوق خارج شدن محاصره داعشی ها گریه می کردند
من بی اختیار به سجده رفتم و در سجده گریه کردم و خدا را شکر کردم
این ارزشمند بود ، این تجارت سودمند برای من بود.
برشی از کتاب سردار دلها
#شهید_سلیمانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
eitaa.com/ghafele_asheghan
🌹ظهور نزدیک است ....
گنجینه ای از بهترین مطالب #مهدوی #معنوی #معرفتی #سیاسی #ولایی #شهدایی #تربیتی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1327431703C6a2d9b1729
هدایت شده از در جمع شهیدان
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای فرشی که شهید برونسی اجازه نداد در منزلش پهن شود!
#زندگی_به_سبک_شهدا
─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─
🤲#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا #الخامنهای في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید
با شهداء 🌷 همنشین شوید
#در_جمع_شهیدان👇👇
https://eitaa.com/ba_Shaheidan
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #جواد_محمدی
🎙راوے: همسر شهید
💜فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
🌻از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت: «نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد.
💜یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت میشود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
🌻وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.