eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
58.7هزار عکس
60.1هزار ویدیو
1.3هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) علیه السلام 1 قسمت 1 قاسم بن عمره مى‏گويد: جوانى در مدينه به صداى بلند مى‏گفت: اى خدايى كه بهترين حكم كننده‏اى! بين من و مادرم حكم كن. عمر كه نزديك بود و صداى او را مى‏شنيد، گفت: از مادرت چه شكايت دارى؟ جواب داد: او نه ماه مرا در شكم پرورده و دو سال تمام شيرم داده، چون بزرگ شدم و نيك و بد را شناختم و به جوانى رسيدم، مرا طرد كرده و مى‏گويد: بچه‏ ى من نيستى، من تو را نمى ‏شناسم. عمر گفت: مادرت كجاست؟ جواب داد: در سقيفه‏ ى بنى ‏فلان. عمر دستور داد زن را احضار كنند. زن به اتفاق چهار برادر خود و چهل شاهد در محكمه حاضر شد. عمر به جوان گفت: چه مى‏گويى؟ گفته‏ هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد نمود كه اين زن مادر من است، نه ماه در شكمش بودم و دو سال شيرم داده است. عمر به زن گفت: اين پسر چه مى‏گويد؟ زن جواب داد: به خداى ناديده قسم و به حق نبى اكرم قسم، من اين پسر را نمى ‏شناسم و نمى‏دانم از كدام خاندان است، او مى‏خواهد مرا در عشيره و خانواده‏ ام رسوا كند، من زنى از خاندان قريشم و تاكنون شوهر نكرده‏ام و مهر بكارتم محفوظ است. عمر گفت: شاهد دارى؟ زن جواب داد: اينها همه شهود من هستند. چهل نفر كه هم قسم شده بودند، به عنوان شاهد شهادت دادند كه پسر به دروغ ادعاى فرزندى زن را مى‏نمايد و مى‏خواهد بدين وسيله زن را در خانواده و عشيره‏اش رسوا كند. شهادت دادند كه زن باكره است و تاكنون شوهر نكرده است. عمر گفت: پسر را زندانى كنيد تا درباره‏ ى شهود تحقيق شود، اگر صحت گفتارشان ثابت شد، پسر را به عنوان مفترى مجازات خواهم كرد. مامورين او را به طرف زندان بردند.
(ع) علیه السلام 1 قسمت 2 بين راه با على (ع) برخورد نمود. پسر فريادى زد و گفت: يا على! من جوان مظلومى هستم و شرح حال خود را به عرض رسانيد و گفت: عمر به زندانم امر كرده است. حضرت فرمود: پسر را نزد عمر برگردانيد. چون برگشتند، عمر گفت: من دستور زندان دادم، چرا جوان را برگردانديد؟ گفتند: على (ع) به ما دستور داد و ما از شما شنيده ‏ايم كه مى‏گفتيد: با امر على بن ابيطالب مخالفت نكنيد. در اين بين على (ع) وارد شد. فرمود: مادر پسر را بياوريد، آوردند. حضرت به جوان فرمود: چه مى‏گويى؟ او مجددا تمام شرح حال را گفت. على (ع) به عمر فرمود: آيا موافقى كه من در اين باره قضاوت كنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چطور موافق نباشم؟ من از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى‏فرمود: على بن ابيطالب از همه‏ى شما داناتر است. حضرت به زن فرمود: آيا در ادعاى خود شاهد دارى؟ گفت: بلى، چهل شاهد، همه نزديك آمدند و مانند دفعه‏ ى قبل اداى شهادت كردند. على (ع) فرمود: اينك به رضاى خدا حكم مى‏كنم، حكمى كه رسول اكرم (ص) به من آموخته است.
(ع) علیه السلام 1 قسمت 3 سپس به زن فرمود: آيا در كار خود بزرگ و صاحب اختيارى دارى؟ جواب داد: بلى، اين چهار نفر برادر و صاحبان اختيار من هستند. حضرت به برادران زن فرمود: آيا درباره‏ ى خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى‏دهيد؟ گفتند: بلى، شما درباره‏ ى ما و خواهرمان مجاز و مختاريد. حضرت فرمود: به شهادت خداوند بزرگ و به شهادت تمام مردمى كه در اين مجلس حاضرند، اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم، به مهريه ‏ى چهارصد درهم وجه نقد كه از مال خودم پرداخت كنم و به قنبر فرمود: فورا چهار صد درهم حاضر كن. قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت پولها را ريخت در دست جوان. فرمود: بگير و برخيز و مهريه را در دامن زنت بريز و فورا زنت را بردار و ببر و نزد ما برنگردى، مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى. پسر از جا حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت: برخيز برويم. در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش، آتش. اى پسر عم پيغمبر، آيا مى‏خواهى مرا به همسرى پسرم درآورى؟ به خدا قسم اين جوان فرزند من است. برادرانم مرا به مردى پست شوهر دادند، پدرش عرب بود، اما مادرش كنيزى بود آلوده دامن. اين پسر را من از او آورده‏ام. وقتى بزرگ شد و به جوانى رسيد به من گفتند از او دورى كنم و او را طرد نمايم. اين بچه به خدا فرزند من است و دلم از تاسف بر او ناراحت و در جوش و اضطراب بود. آنگاه برخاست، دست پسر را گرفت و از مجلس قضا خارج شد. در اين موقع عمر از قضاوت حيرتزاى آن حضرت با صداى بلند گفت: اگر على نمى‏بود، عمر هلاك شده بود. شايد بتوان گفت اين مورد را از مصاديق دعاى حضرت على بن الحسين عليه السلام است.
(علیه السلام ) علیه السلام 2 قسمت 1 امام صادق (ع) فرمود: مردى از اهل جبل در زمان خلافت على (ع) عازم حج بيت الله شد. غلام جوانى داشت، همراه خود برد. غلام در بين راه مرتكب تقصيرى شد، آقاى او براى تاديب وى را زد. غلام جسورانه به مولاى خود متوجه شد و گفت: تو مولاى من نيستى، بلكه من مولاى تو هستم و پيوسته در راه يكديگر را تخويف و تهديد مى‏نمودند و سخنان تند با هم رد و بدل مى‏كردند تا كوفه آمدند و حضور على (ع) شرفياب شدند. آنكه غلام را زده بود به حضرت عرض كرد: اين غلام من است، مرتكب گناه شد، او را زدم. حضرت متوجه دومى شد. او گفت: به خدا قسم، اين غلام من است، پدرم مرا با او فرستاده كه معلم من باشد و اكنون مدعى است كه مولاى من است و مى‏خواهد اموالم را ببرد. هر يك به نفع خود قسم ياد مى‏كرد و ديگرى را تكذيب مى‏نمود. امام (ع) فرمود: هر دو برويد و امشب با هم توافق كنيد كه راست بگوييد و صبح نزد من بياييد، جز آنكه بحق سخن نگوييد.
(علیه السلام ) علیه السلام 2 قسمت 2 صبح فرا رسيد، على (ع) به قنبر فرمود: در اين ديوار دو شكاف بزرگ ايجاد كن كه عمق هر يك به قدرى باشد كه سر و سينه ‏ى يك فرد را در خود جاى دهد. رسم امام (ع) اين بود كه چون صبح مى‏شد، تسبيح مى‏گفت تا آفتاب به بلندى يك نيزه بالا بيايد. در اين موقع آن دو نفر آمدند و مردم نيز اجتماع نمودند، با خود مى‏گفتند: قضيه ‏اى به على (ع) مراجعه شده كه نظير نداشته و على (ع) نمى‏تواند از آن بيرون بيايد. حضرت به آن دو نفر رو كرد، فرمود چه مى‏گوييد؟ هر دو نفر قسم ياد كردند كه آن ديگرى بنده‏ ى من است. حضرت فرمود: برخيزيد، نمى‏بينم كه شما راست بگوييد. به يكى از آن دو فرمود: خم شو و سرت را در داخل شكاف ديوار ببر، و به ديگرى فرمود: تو نيز چنين كن. سپس با صداى بلند كه هر دو نفر مى‏شنيدند فرمود: قنبر! عجله كن، خيلى زود شمشير رسول اكرم (ص) را بياور كه من گردن غلام را بزنم. غلام از ترس جان سر را از شكاف بيرون آورد و آن ديگرى سر را همچنان در شكاف ديوار نگاه داشته بود. على (ع) به او فرمود: مگر تو عقيده نداشتى كه بنده نيستى، چرا سر را از شكاف بيرون آوردى؟ عرض كرد: اعتراف مى‏كنم، من بنده هستم، ولى او به من تعدى نمود و مرا زد. على (ع) از مولاى غلام عهد و پيمان گرفت كه از اين پس او را نزند و آنگاه غلام را به وى سپرد. شايد بتوان گفت اين مورد را از مصاديق دعاى حضرت على بن الحسين عليه السلام است.