eitaa logo
عاشقانه های مهدی فاطمه عج الله 🌹
198 دنبال‌کننده
7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
53 فایل
تا میتونی برای امام زمان کار کنید که فقط همین باقی است🌹 ارتباط با مدیر,: @Mahdi_fatemehh تبادل ✅️ کانال نذر پدرم صاحب الزمان🌷 کپی آزاد با ذکر صلوات همسایمون: @tasbiheto اللهم عجل لولیک الف♡رج💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 مثل حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام... |از کودکی دست توی آب حوض می‌بُرد؛ آب رو به آسمان می‌پاشید و می‌گفت: من دوست دارم مثل حضرت علی اصغر(ع) شهیــــد بشم... بالاخره به آرزویش رسید، ترکشی به حنجره‌اش اصابت؛ و زخم بزرگی روی گردنش ایجاد کرد. وقتی عبدالحمید رو توی قبر گذاشتند؛ پیکرش رو گلباران کردند. یک غنچه، از گلها وارد حفره‌ی توی گلوی عبدالحمید شده؛ و به خون شهید آغشته شد. آیت‌الله سیدعلی‌اصغر دستغیب وقتی این شاخه گل رو از زخم خارج کردند، خون تازه از گلوی شهید جاری شد. ایشان اون شاخه‌ی گل خون آلود رو با خودش به منزل برده و توی آب گذاشتند. عجیب این بود که اون گل تا روز چهلــم شهید تازه و با طراوت موند؛ و بعد از مراسم چهلم، ناگهان پژمرده و خشک شد... ‌‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸از فدائی امام زمان عج بودن.... تا تعیین محل دفن... |شهید فرهاد شاهچراغی برا عبدالحمید مثل برادر بود. روز هفتمِ این شهید با عبدالحمید رفتیم گلزار شهدای دارالرحمه شیراز. با هم بین قبور شهدا قدم می زدیم که دیدم عبدالحمید یه جا نشست. بعد با دست خاکهای اون محل رو صاف کرد و با انگشت روی خاک نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی... پنج ماه بعد از این قضیه شهید شد. وقتی پیکرش برگشت، پدر شهید علی خضری [دوست صمیمی عبدالحمید] درخواست کرد که عبدالحمید رو بالای سر فرزندش دفن کنند. قبول کردند و کار کندنِ قبر آغاز شد؛ اما قبر به آب رسید. قبر دیگه‌ای کندند و اونم پر از آب شد. تا اینکه تصمیم گرفتند عبدالحمید رو دقیقا همون جایی دفن کنند که پنج‌ماه قبل خودش مشخص کرده بود... ‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸فقط ۹ نفر زیر تابوتم رو بگیرند و تشییع کنند |عبدالحمید وصيت کرد فقط ۹نفر توی تشییعش شرکت کنند: پدر؛ مادر؛ آقای دستغیب؛ شهید حبیب روزیطلب و پنج‌نفر دیگه... به مادرش هم گفته بود: ساعت ۹شب منو دفن کنيد‌ روز تشییع به احترام وصیت شهید؛ همه عقب ایستادند و فقط همون ۹ نفر تابوت شهید رو بلند کرده و بردند. آیت الله دستغیب میگه: من رفتم داخل قبر تا پیکر شهید رو تحويل بگيرم و توی قبر بذارم. وقتي پيکر شهيد به من سپرده شد خدا شاهد است حس کردم هيچ وزنی نداره. در همين لحظه ناگهان صدای فرياد آقای عابدی (که بعدها شهید شد) رو شنيدم که با صدای بلند نام امام زمان (عج) را می‌بُرد. ايشان بعدها به من گفت: همون لحظه که پيکر شهيد رو به دست شما دادند، من به چشم خود ديدم یک آقای نورانی اومد و وارد قبر شد؛ پیکر رو تحويل گرفت و داخل قبر گذاشت. لذا من بی‌اختيار نام امام زمان (عج) رو فرياد زدم. در اون لحظه که آقای عابدی نام حضرت رو فریاد می‌زد، به خود من هم حالت معنوی عجيبی دست داد که پس از آن؛ هرگز نظير اون جذبه معنوی رو در خود احساس نکرده‌ام. خلاصه وقتی متوجه اين حضور نورانی و مقدس شدم؛ همانطور که توی قبر ايستاده بودم، به افرادی که بالا و اطراف قبر ايستاده بودند گفتم همه با هم دعای فرج امام زمان (عج) رو بخوانید. سپس صورت شهيد را در قبر باز کردم و بر روی خاک لحد قرار دادم. چهره شهيد هم خيلی نورانی بود... 👤راوی: سيد علی‌اصغر دستغيب 📚منبع: لحظه‌های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم) ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بی‌خدای خود را شیعه کرد... |پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجه‌دهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره‌ اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر می‌كنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره‌ انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همه‌ی تبليغات شما رو می‌خونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر درباره‌ی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كم‌كم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. می‌گفتم یا بی خدا می‌مونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگه‌ای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهج‌البلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری می‌كرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار می‌کرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده... ‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸برای تو دعا می‌کنم مادر... |نوجوان که بود؛ خواب دیدم در عالم رویا سیدی نورانی بهم‌ گفت: این داودِ تو، ماندنی نیست؛ به زودی پر خواهد کشید... شب‌ها هر از گاهی بیدار می‌شدم و از اتاقش صدای زمزمه‌ای به گوشم می‌رسید. وقتی در رو آهسته باز می‌کردم؛ می‌دیدم فرش رو کنار زده؛ روی خاک نشسته و گریه می‌کنه، می‌گفتم: داوود جان! تو این راه رو میری مدرسه و میای؛ آخه گناهی نکردی! چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت: مادر جان! برای شما دعا می‌کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید داوود حق‌وردیان 📚منبع: خبرگزاری تسنیم؛ به نقل از مادر شهید 🇮🇷 ۱۹ اردیبهشت؛ سالگرد شهادت سردار شهید داوود حق‌وردیان گرامی‌باد ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸پیغامِ جالبِ مادرشهید برای امام‌خامنه‌ای |وقتی برای تصویربرداری رفته بودیم منزل شهید پیش‌بهار؛ ننه‌مسعود (مادرشهید) ازم پرسید: تو برای فیلم گرفتن از سخنرانی‌های آقای خامنه‌ای هم میری؟ اولش فکر کردم نامه یا خواسته‌ای داره. پرسیدم: چطور مادر؟... سجاده‌اش گوشه‌ی‌ اتاق نیمه‌باز بود. اون رو نشونم داد و گفت: اگه رفتی به آقا بگو ننه‌مسعود گفت: مدیونِ خونِ‌پسرم باشم اگه پای این سجاده دو رکعت‌ نماز بخونم و بعد از نماز، اولین دعایم برای تو نباشه؛ و واسه سلامتی، سربلندی و موفقیتت دعا نکنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مسعود پیش‌بهار 📚منبع: پایگاه اینترنتی مشرق؛ به روایت محمود جوانبخت ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸جلوگیری از اتلاف‌وقت به سبکِ فرمانده‌ی شهید |هر موقع نماز صبح یا قبل از آن، به چادرِ مهدیه‌ی گردان می‌رفتم؛ می‌دیدم آقا مجید داره قرآن تلاوت می‌کنه... نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم، نباید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه‌ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قرآن خوندیم... هم قرآن خوندیم و هم وقتمون تلف نشد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج‌مجید زینلی 📚منابع: بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس/ پرتال فرهنگی راسخون ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸رفتار زیبای شهیدهاشمی در بازارچه مقابل پدر و مادرش |اوایل ازدواجمون بود. برای خرید با سیدمجتبی رفتیم بازارچه. در بین راه با پدر و مادرِ آقاسید برخورد کردیم. سیدمجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام اونا رو تا حد بالایی نگه می‌داشت... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی 📚منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸نباید از امام‌خمینی برا خودمون خرج کنیم... بخاطر امام‌خمینی داخل آتش هم می‌روم... |اونایی که نمی‌خواستند آقاسید مسئول باشه، خیلی بهش فشار می‌آوردند. سید تأییدِ امام رو داشت، اما هیچ‌وقت این تأیید رو اعلام نکرد. می‌گفت: نباید از امام خرجِ خودمون کنیم، من فدای امام ... می‌گفت: من فقط یک‌جا کوتاه میام، اونم در برابرِ امام خمینی... می‌گفت: ای کاش امام یکبار امتحان می‌کرد و از من می‌خواست تا داخل آتش بروم، به خدا میرم، بخاطر امام حتی داخل آتش هم می‌روم... . 👤خاطره‌ای از زندگی شهید سید اسدالله لاجوردی 📚منبع: کتاب دیده‌بان انقلاب، صفحه ۴۰ و ۴۲ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸فکر نمی‌کردم علی‌اصغر شهید بشه؛ چون خیلی معمولی بود... |همیشه فکر می‌کردم شهدا آدم‌های متفاوتی هستند. همیشه نماز شب می‌خونند و هر روز هیئت میرن. برا همین هیچوقت فکر نمی‌کردم علی‌اصغر شهید بشه. البته همسرم به حلال و حرام بسیار اهمیت می‌داد؛ به خمس مالش بسیار حساس بود، اما خیلی معمولی بود... توی وصیت‌نامه‌اش هم نوشته که واجبات رو در اولویت قرار بدین، و مستحبات رو در حد توان انجام دهید... علی‌اصغر از دوستان شهید پازوکی بود و هر وقت می‌رفتیم بهشت‌زهرا، به مزار این شهید هم سر می‌زدیم. همیشه می‌پرسیدم: علی‌اصغر! شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ ایشون هم جواب می‌داد: خیلی معمولی بود؛ ولی روح سبکی داشت... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید مدافع‌حرم علی‌اصغر شیردل 📚منبع: گفتگوی خبرگزاری مهر با همسر شهید ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
۶۲ 🔸 بخوانید و از بزرگواری رئیس‌جمهور شهیدمان شگفت‌زده شوید... |بابت تولیت حرم مطهر امام‌رضا علیه‌السلام یک ریال هم برنداشته بود. وقتی من به عنوان تولیت حرم جایگزین ایشان شدم، به او گفتم: تمام حق تولیت شما آماده‌ی تحویل به شماست؛ به دوستان حرم گفته‌ام در آن تصرف نکنند، تا به شما تقدیم کنیم. اما آقای رئیسی فرمودند: من این پول را نمی‌گیریم و نمی‌خواهم. گفتم: حق شماست؛ با آن چه کنیم؟ ایشون گفتند: اگر میشه چند زمین از طرف حرم معین کنید، و با پول حق تولیت من برای مردم چند درمانگاه بسازید... و ما هم اینکار را انجام دادیم و شهید رئیسی با پولی که حق مسلّم خودش بود؛ برای مردم چند درمانگاه ساخت... 👤خاطره‌ای از زندگی رئیس‌جمهور شهید سیدابراهیم رئیسی 🗣 راوی: حجت‌الاسلام مروی( تولیت حرم امام‌رضا) در یک برنامه تلویزیونی ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @zohore_deltangiii 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 احترام به پدر و مادر یعنی این... | نوجوان که بود؛ یه روز اومد نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره... پدرش می‌گفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه... 👤خاطره‌ای از نوجوانی طلبه‌ی شهید محمدجواد باهنر 📚منبع: کتاب هنرِ آسمان ، صفحه ۱۱ @zohore_deltangiii