☀️🌤☀️🌤☀️🌤☀️🌤☀️🌤☀️🌤
@zohoreshgh
❣﷽❣
💔😔
#تلنگـــــــر🔨
ڪدام یڪ از ما #تأخیر ظهور امام #مهدے(عج) را جدے گرفتیم ⁉️⁉️
ڪدام یڪ از ما از #دورے امام مهدے(عج) #دلگیر شدیم⁉️⁉️😞😓
اصلا چند درصد عمرمان را بہ فڪر و اندیشہ امام مهدے(عج) سپرے ڪرده ایم و براے #دَرمان این دَرد راه یابے ڪردیم⁉️
میدانم سراغ دارید #بسیارے را بہ خاطر #عشقش افسردگے گرفتہ و بارها بہ خودڪشے دست زده.....
اما ، سوالم این است #آیا ڪسے را سراغ دارید ڪہ بخاطر #غیبت مولاجان خواب و خوراڪش #مختل شده باشد⁉️⁉️😞
ما چقدر بہ فڪر #یوسف زهرا(س) هستیم.....
چند درصد از ذاڪرین اهلبیت(علیه السلام)در عزاهاے متعدد حضرت اباعبدالله(علیه السلام)مراسماتشان را بہ #نیت تعجیل فرج برگزار میڪنند.....⁉️⁉️
و نمیگویند برنامہ برهم میخورد❗️❗
اگر قلم و ڪاغذے را بدهند و بگویند #آرزویت را بنویس تا مستجاب شود چند درصد از ما #ظهور امام مهدے(عج) را مےنویسیم⁉⁉
بیائیم و #دلمان را از این پس از هجر امام مهدے(عج) بگریانیم و اعمالمان را هدیہ بہ حضرت حجت(عج) ڪنیم.....
بخاطرش #ببخشیم.....
بخاطرش #برویم.....
بخاطرش #بخریم.....
بخاطرش #عزا نگهداریم.....
بخاطرش #بخوانیم.....
بخاطرش #بگوییم.....
بخاطرش #برخیزیم.....
بخاطرش #نَفس بڪشیم.....
#نظرت چیست....⁉⁉
چند درصد از ما #عهد مےبندیم....⁉⁉
#عاشق واقعے یعنے بخاطر #عشقش از خود بےخود شود.....
چند در صد از ما ڪہ #میگوییم {أنا مُنتظرالمَهدے (عج) } #راست است⁉⁉
⚡⭐ للهم عجل الولیک الفرج⭐⚡
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
☀️🌨☀️🌨☀️🌨☀️🌤☀️🌤☀️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش میآمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد
و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانهاش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود،
زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخنهای بلند که انگار #مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به #آرایشگاه مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند،
از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت:
👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن:
👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه #راست منحرف کن، باید او را از #خدا دور کنی، تو باید هر ماه #زندگی_زوجهایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد:
👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد:
🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده
و درحالیکه از ترس میلرزید از پلهها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچهها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود