eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ♥️ ✍ () به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم: « خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی بازم دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می‌شناختم؛ این سادگی‌ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان بشود، برای همین گفتم: _ من آدم عصبی‌ای هستم، بد اخلاقم‌، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی. حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف‌ها شده بود، گفت: _ شما هر چقدرم که عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید می‌دونم با این چیز‌ها جوش بیارم. گفتم: _ اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟ گفت: _ اشکال نداره. زن مثل گل می‌مونه، حساسه. شما هر چقدرم که حوصله نداشته باشی، مدارا می‌کنم. خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می‌داد و هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد. حال خودم هم عجیب بود. حس می‌کردم مسحور او شده‌ام. با متانت خاصی حرف می‌زد. وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم‌های حمید بود. یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می‌برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم‌هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد. با این چشم‌های محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می‌افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی. چشم‌هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم‌ها شدم. آسمان چشم‌هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت‌های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: _ شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: _ من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟ حمید گفت: _ مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه‌ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی‌خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت‌هایش گفتم: _ مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی‌پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه‌دار بشم و ثانیه‌ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت می‌شن، قول میدم دیگه نرم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝