eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ یکم توی خونه موندیم و همه جا ر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی! مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد! علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها! بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد‌ و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن. فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه _مامان دیگه کاری نداری؟ _نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم _چشم رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم _بیام تو؟ _نههه من هنوز اماده نیستممممم _چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟ _وایسا الان درو باز میکنم! بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود! نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم: _همینننن؟؟ _اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو! _خب بدو الان میان _باشه هولم نکن اماده میشم منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت از کنارش رد شدم و گفتم: _اووو یک سال بعد! رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن _فاطمه اماده شد؟ _نه هنوز _وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب! _حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟ رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت: _واااییی اومدن من استرس دارم! _نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل! با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت: _ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم! بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت: _اشکال نداره پسرم بیا بشین محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم. محسن گفت: _نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟ خندیدم و گفتم: _دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود! تو چی؟ _منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم خندیدم و زدم تو بازوش گفتم _یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟! _چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد! بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت: _سلام بله بفرمایید! فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _اومدن؟ _اره عزیزم دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم: _نترس عزیزم چیزی نیست! چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه! دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن! همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت: _چایی بیارم؟ آروم به مامان گفتم: _اره عزیزم بگو بیاره محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت: _پسرتون هستن؟ بابا خندید و گفت: _آره پسرمم هست اما دامادم هستن! خندید و گفت: _ماشاالله خدا حفظشون کنه! _سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت: _خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟ 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
2013.mp3
1.13M
☀️ .🌟 🎧باصدای استاد موسوی قهار متن صلوات شعبانه👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/1101 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ انتظار می کشیم رسیدنت را ، دیدارت را ، دم زدن در هوایت را ... چشم به راهیم سرزدن آفتاب را ، شروع سبز بهار را ... عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚؟ "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست ک
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن. مامان لبخندی زد و گفت: _بله بفرمایید از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن. توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید: _عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟ _سه ماهه! _آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید _بله ممنون سلامت باشید زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یکساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست.‌ آروم بهش گفتم: _حالت خوبه؟ _آره خداروشکر _چطور بود؟! _نمیدونم باید فکرامو بکنم بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن! بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت : _فاطمه خانوم راحت نیستن میرم! قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت: _خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم! _نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید مامان خندید و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه! محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو درآورد بابا ازش پرسید: _نظرت چیه؟ _نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم _اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله‌ای نیست! _چشم فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم. فاطمه گفت: _جیغ نزن چته؟ منم +فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟ _چیکار تو دارم خوابم نمیبره! +چرا خب؟ _نمیدونم فکر و خیال +بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن. دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت _سلام بابا کجا میری؟ +سلام عزیزبابا مسجد! _منم میام +چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد _به به کجا به سلامتی؟ +میخوام برم مسجد! _عه منم وایسا تا اماده بشم بریم! سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه. خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
سلام دوستان برای سلامتی این مریض بزرگوار دعا کنید با ذکر حمد و صلوات به نیت سلامتیش
ای بیقرار یار، دعای فرج بخوان با چشم اشکبار، دعای فرج بخوان عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو پنهان و آشکار دعای فرج بخوان... عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
2013.mp3
1.13M
☀️ .🌟 🎧باصدای استاد موسوی قهار متن صلوات شعبانه👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/1101 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ ❤️ ماییم و هوایِ بغض آلود فقط دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط والله که آسان شود این سختی ها با آمدنِ حضرتِ موعود (عج) فقط! 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۳‌ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که بر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه! زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت: _بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه _نه مامان خوبه _به زن‌دایی بگم بیاد کمک؟ _نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن _اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک نگاهی به مامان کردم و گفتم: _قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟ مامان خندید و گفت: _نمیدونم گفتم ببینم چی میگی دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم: _کی قرار شد برید آزمایش؟ _بعد عروسیت هفته دیگه وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم: _سلام عزیزم خسته نباشید! لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت: _به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره! سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم مامان به محسن گفت: _خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد محسن لبخندی زد و گفت: _چشم حتما الان میرم شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت: _خب برم دنبال خانوم جون و بیام نگاهی بهش کردم و گفتم: _منم میام! _باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم _سلاااام من اومدم _سلاااام خوش اومدی خانوم! نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم: _بمیرم چقدر خسته شدی خندید و گفت: _نه بابا ظاهرم غلط اندازه وگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زن‌دایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: _شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی خندید و گفت: _اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی! ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم 🌟ادامه دارد.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝