eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
558 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
یابن‌الحسن گاهی فکر می‌کنم این دانه‌های تسبیح 📿 از همه بیشتر دلتنگ شمايند!! از بس دست به سرشان کشیده‌ام با بردن نامتان... 🤲🏻 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
نامه امام زمان به شیخ مفید.mp3
4.77M
🔊 📝 «نامه امام زمان به شیخ مفید» 👤 استاد @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
256-ebrahim-fa-ansarian.mp3
4.65M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @NedayQran ❣﷽❣ 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨ 🌺 🌺 ✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨ ❤️ ❤️ ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ 🌺 ✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهنده‌ی قلب‌ها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨ 💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎 🌹🕊🌹🕊🌹 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
4_6001048002414772713.mp3
3.25M
🎤 مولای مهربان وتوای عشق من سلام عجل ولیک الفرج آقای من سلام درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام تعجیل درظهور مولا 14مرتبه متن و ترجمه دعای ندبه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/142 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت (عج) در روز جمعه 🎤با نوای استاد متن و ترجمه زيارت امام زمان عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/152 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اراد الله بلند آوازه بادا ابی عبدالله مردم همه آمدند و رفتند اما تو همیشه ماندگاری 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ سلام آقا✋🏻 دوباره جـمعه و💚 تسبیح خورشـ🌤ـید که دانه دانه زخم لحظه‌ها را❣️ می شمارد📿 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌹🍃 با تو هستم تا قیامت رهبرم❣ عشق من باشی سلامت رهبرم❣ نایب مهدی،تمام عمر را❣ می کنم از تو اطاعت رهبرم❣ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
چادر میـپوشم چون ترجیح میدهم..☝️اســـیرِ خـــــدا باشـم❤️وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍 نہ اینڪہ..!مطیع دستـــ شیطان👿 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۹ متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محت
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵۰ با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وازخداخواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!گفتم: _دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری.. 🍃🌹🍃 با چشم گریون وارد حیاط شدم.حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم.او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم:_خوبم. ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.او زرنگ بود.سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت: _خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه.. ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.او گفت: _خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.خلاصه گفتم: _میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت: _عجب!!! ادامه دادم: _نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر _نگفت چه بیماری ای دارن.؟ آه کشیدم: _نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم.پرسیدم: _نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت: _والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. _نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!چقدر صداش رو دوست داشتم.چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. 🍃🌹🍃 فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. 🍃🌹🍃 زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.اومیگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.فاطمه گفت: _نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی.. پرسیدم:_ولی چی؟ او آهی بلند کشید وگفت: _از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. _یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟! او دوباره اه کشید وگفت: _ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت: _نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: _این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت. او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: _بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم.گفتم: _اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم. او فهمید که ناراحت شدم.بامن من گفت: _چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا.. 🍃🌹🍃 خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۰ با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وازخداخواستم ب
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵۱ _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم.گفت: _دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت!!چه چشمای نازی.. چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! 🍃🌹🍃 بعد از نماز پرسیدم: _مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد: _سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. او اشکش رو پاک کرد: _میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم: _آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.بهانه آوردم: _من فعلا گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم: _آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت: _عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. __برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: _آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت: _ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! 🍃🌹🍃 قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. _منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت: _من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره.. 🍃🌹🍃 شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم. من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت: _سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود.حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.گفتم: _جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت: _درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می رقصوند.حاج مهدوی بی مقدمه گفت: _ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید. من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت: _والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا… حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.حاج مهدوی پدر گفت: _حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: _اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۱ _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم.گفت: _دیش
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۵۲ _اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون.. صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم . او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده  و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها..حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه! _ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تو دهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی.. پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم. از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.منتظر بودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..گفت: _دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی. خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت: _هنوز حرفم تموم نشده.. از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد گفت: _ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم. 🍃🌹🍃 قلبم ایستاد.. چقدر صریح..چقدر مستقیم!سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..حاج مهدوی پدر از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد: _یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا.. از اتاق بیرون رفت ودر رو بست! 🍃🌹🍃 حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود. شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه. حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد. دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه… 🍃🌹🍃 به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.میدونستم که از من شرمنده ست. در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم. به محض رسیدن، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه! روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم… تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست. _معذرت میخوام! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️