eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆مَن‌هَمـانَم‌کِـه‌بِه‌آغوش‌ِتو‌آوَرد‌پَناه . . بَغَـلَم‌کُن‌کِـه‌کَسی‌جُز‌تو‌نَفَـهمید‌مَـرا!" 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ □مےنِـــــویسَـــــم زِ تـــُــو کِہ؛ ⇠دٰار و نــــَـدارم شُده ا؎۔۔ بےقَـــــرٰارت شـُــــدم و ؛↡↡ ⇇«صَـــــبر و قَـــــرٰارم۔۔» شُده ا؎۔۔۔ ◈◈مَن کِہ بےتــــٰـاب تُـــــوأم؛ ⇦ اِ؎ هَمہ تـــٰــابُ وتَبــَـــم۔۔۔ تــُـــو هَمہ دِلخُوشے ؛ □ « لَیـــّــل و نَهـــــآرم۔۔𑁍» شُده ا؎۔۔۔↷ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سَـــــلٰام مـُــــولٰا؎ عَـــــزیــــزم◇➛ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ عج 🌹 🌹 ✨اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
الهے چشات پر از غم نشہ آقا🤲 سفره ے فاطمیه ات جمع نشہ آقا خدا بہت سلامتے بده ڪہ سایَت از سر ڪشور ما ڪم نشه آقا @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸 | درعشـق‌،تواقتـدابہ‌زهـراڪردۍ | صدپنجـره‌نور،برجهـان‌باز‌ڪردۍ✨ | آرامـش‌ورستگــارۍعالم‌را | درخیمـہ‌چـادࢪٺ‌مهیـاڪردۍ😌❤️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌾 دو رکعت است ؛ در هر رکعت بعد از حمد، هفتاد و یک مرتبه سوره توحید خوانده و بعد از نماز، هفتاد مرتبه استغفار مى گردد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼 🌿 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۷ و ۹۸ اون شب تا صبح به ستاره ها خیره ش
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ بعد از رفتنشون اومد پایین و با ذوق گفت: _عروس خانوم خونتون آمادس بفرمایید! با ذوق لبخندی زدم و گفتم: _واای جدی! آخ جون اومدم خاله از توی آشپزخونه گفت: _رفتید؟ محسن گفت: _اره مامان بیا بریم خونمونو ببین! خاله خندید و گفت: _قربون ذوق کردنات برم برید عزیزم منم میام خاله میخواست اولین باری که خونمون رو کامل میبینیم خودمون تنها باشیم. با خوشحالی دست محسنو گرفتم و کشیدم گفتم: _بریم پس خندید و گفت: _آخ حسنا نمیدونی چقد قشنگ شده منکه غش کردم! با ذوق سریع از پله ها بالا رفتیم دستگیره درو گرفتم که گفت: _وایسا وایسا نرو تو! با اخم گفتم: _براچی خب میخوام ببینم چطور شده! چشمک زد و گفت: _خب عزیز جان هرچیزی آدابی داره دستمو گرفتم به کمرم و گفتم: _آهان بعد ببخشید استاد آداب خونه نو دیدن چیه؟! خندید و گفت: _اِهم اِهم خب بستگی داره اداب خونه نو از چه کسی باشه؟! _استاد شما فرض کنید خونه خومون! _اوه اوه پس کار سخت شد آدابش اینه اون اقای خوشتیپ جذاب تو دل برو.... ادامه حرفشو نزده بود که ابروهامو دادم بالا و گفتم: _ببخشید استاد شرمنده میون کلامتون زیادی اون اقای خوشتیپ از خودش تعریف نمیکنه؟! خندید و گفت: _نه دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ بلند خندیدم که لپمو کشید و گفت: _دیگه وسط حرف استادت نپر! داشتم میگفتم آدابش اینه که چشمای خانوم قشنگش عزیز دلش رو بگیره و بعد خونه نو رو ببینن! محسن خیلییی قشنگ حرف میزنه حتی ابراز علاقه هاشم جذابه گفتم: _خب پس آقای جذاب خوشتیپ تو دل برو لطفا چشم خانوم قشنگتو بگیر که از ذوق الان میمیره ها! اخمی کرد و گفت: _خدانکنه خبببب چشمممم با دستاش چشمامو گرفت دستامو گذاشتم روی دستاش و دیگه هیچ جا رو ندیدم همه جا سیاه بود! صدای باز شدن در اومد محسن گفت: _به به اصن بَ بَ به به از لحن حرف زدنش هم خندم گرفت هم حرصم گرفت که نمیزاره من ببینم با اعتراض گفتم: _عههه محسن خب منم ببینم خندید و گفت: _باشه باشه یک.... دو.... سه! دستاشو برداشت با هیجان نگاه به خونمون کردم خیلییییی قشنگ شده ترکیب رنگ سفید طلایی قشنگ ترشم کرده! یه لوستر خیلی قشنگم وسط پذیرایی نصب کرده بود با خوشحالی گفتم: _وااای محسن لوسترم خریدی؟! _بلهههه با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم: _وااای محسن چقد اینا قشنگن _حسنا بیا تو اتاقو ببین! همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده! _محسن چقد بوی نو میاد! +بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟ _چی؟ +حدس بزن! _جهیزیه! +نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت! با ذوق گفت: _اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه با ذوق گفت: _وااای حسنا! +جان دلم؟ _اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم! خندیدم و گفتم: +خب بفرما! گفت: _یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم! خیلیییی خوشحال شدم و گفتم _وااای خدا کجاست عکس؟ +دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش! خندیدم و گفتم: _خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم! +مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته _همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۹۹ و ۱۰۰ بعد از رفتنشون اومد پایین و با
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته! صدای در اومد که خاله از پشت در گفت: _صاحب خونه! به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت: _جان صاحب خونه؟ درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد. نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت: _به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم! محسن لبخندی زد و گفت _چاکرم حاج خانوم! خاله خندید و گفت: _باریکلا راه افتادی _دیگه چیکار کنم! نگاهی به خاله کردم و گفتم: _خاله اتاقا هم ببین خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت _همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه! _سلامت باشید دست آقامون درد نکنه محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد و گفت: _فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم! خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت. _سلاام مامان! _سلام عزیزم بیا بالا! علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم: _به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟! مامان خندید و گفت _لوس نشو بیا بشین! فاطمه گفت: _حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من! دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم: _باشه باشه تسلیم! هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون _مشکوکید چیشده؟! مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت: _فاطمه فرداشب خواستگاریشه! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: _مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه.. فاطمه گفت: _اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟ فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه _خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت: _حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟ _اره پس چی! مامان خندید و گفت _بسه انقد دعوا نکنید دیگه! +مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟ _فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی +نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟ _اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن! یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم: _وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم! +مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟ _اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن! +مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی! _باشه مامان! اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت _بخوابید دیگه صبح شدا! _چشم شب بخیر با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم. صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد _فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم! _چقدر میخوابی پاشو بابا! نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین _سلام مامان. صبح بخیر! +سلام عزیزم حسنا راستی! _جانم؟ +زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری! _باشه الان زنگش میزنم برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ یکم توی خونه موندیم و همه جا ر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی! مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد! علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها! بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد‌ و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن. فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه _مامان دیگه کاری نداری؟ _نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم _چشم رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم _بیام تو؟ _نههه من هنوز اماده نیستممممم _چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟ _وایسا الان درو باز میکنم! بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود! نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم: _همینننن؟؟ _اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو! _خب بدو الان میان _باشه هولم نکن اماده میشم منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت از کنارش رد شدم و گفتم: _اووو یک سال بعد! رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن _فاطمه اماده شد؟ _نه هنوز _وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب! _حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟ رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت: _واااییی اومدن من استرس دارم! _نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل! با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت: _ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم! بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت: _اشکال نداره پسرم بیا بشین محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم. محسن گفت: _نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟ خندیدم و گفتم: _دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود! تو چی؟ _منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم خندیدم و زدم تو بازوش گفتم _یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟! _چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد! بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت: _سلام بله بفرمایید! فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _اومدن؟ _اره عزیزم دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم: _نترس عزیزم چیزی نیست! چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه! دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن! همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت: _چایی بیارم؟ آروم به مامان گفتم: _اره عزیزم بگو بیاره محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت: _پسرتون هستن؟ بابا خندید و گفت: _آره پسرمم هست اما دامادم هستن! خندید و گفت: _ماشاالله خدا حفظشون کنه! _سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت: _خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟ 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۱🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۴۲🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوب✨ ☀️«...وَ الْغَوْثُ....»؛ «و ای فریادرس بی کسان و درماندگان» 🌸 «بهار دل‌ها» «السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام»؛ «سلام بر بهار مردم و شادابی ایام و روزگار » 💠 گفته شد: «غوث» و «غیث» از یک ریشه هستند. غیث باران و آب زندگانی است که بی‌وقفه می‌بارد. 💠 با توجه به اين معنا عامل شادابی و سر حالی مردم یک جامعه در پیوست آنان با امام تحقق می‌یابد. 💠زیرا بارش باران رحمت وجود امام ، دل افراد را به یکدیگر متمایل کرده و قلوب شان را از کینه و حسد دور می‌کند و جامعه‌ای بانشاط و سرسبز می‌سازد، 💠در مقابل چنين جامعه‌‌ ای گروه ديگری از مردم هستندکه با غفلت از وجود مبارك امام زندگی می‌كنند و خود را از باران ولایت محروم ساخته‌اند و افسردگی و کسالت آنان را احاطه کرده است. 💠 امام باران دانه درشت و پشت سرهمي است که در عالم وجود، مانع ضلالت و گمراهی انسان می‌شود. 💠حضرت تمام شئونات پیوست خوبان عالم را به ولايت فراهم کرده و آنها را از اسارت دنيا و تعلقات مادي باز مي دارد و به کمالات و مقامات متعالی رهنمون مي سازد. ✨ گر نثار قدم گوهر مهدی نکنم ✨ جوهر جان به چه کار دگرم باز آید؟ ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دعا و استغاثه می‌تواند وقایع تلخ نزدیک ظهور را تغییر دهد! منبع : جلسه ۳۹ از مبحث «انسان شناسی در آئینه صحیفه سجادیه» عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️