4_5832681002329185346.mp3
9.15M
#زیارت_ناحیه_مقدسه
🎤حاج سید مهدی میرداماد
#التماس_دعای_فرج😍
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_468051916576786804.mp3
4.02M
❣️ #زیارٺ_عاشـورا ❣️
#هر_روز_یڪ_زیارت_عاشورا_بخوانیم
به نیت ظهور و سلامتی 😍
#مولا_صاحب_الزمان_عج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
حدیث کساء۩علی فانی.mp3
7.51M
💠💎📿 #حدیث #کساء
🎙 با نوای علی فانی
حسوحالمعنوی:⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
14.05M
ا💠۩﷽۩💠ا
📖 #زیارت صوتی #جامعه_کبیره
بهترين و جامع ترین زيارتی که صفات ؛ مقامات و معارف اهلبیت علیهم السلام در آن بیان شده و از طرف امام هادی (ع) به شیعیان رسیده است
🎙 با نوای علی فانی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاْجابَـهُ تَحْتَ قُـبَّـتِهِ
#به_تو_از_دور_سلام
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم
بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم
لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ
اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#سلام_ارباب_خوبم😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سلام_امام_زمانم😍✋
ای یوسف زهرا سفرت کی به سر آید
با دست تو کی نخل عدالت ثمـــر آید
از پـیـک صـبـا کـی شنـوم آمـدنـت را
کی بانگ انا المهدیت از کعبه برآید؟!
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#ریحانه
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓الهی
اما؛وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝️
حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋است!!
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود😇
#چادر
#عفاف
#حجاب
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
سرویم بہ زیر سایہ ے سرورمان
نازیم هـمے بہ ڪوثر و خیبرمان
شد بخت نصیب ما ڪہ اڪنون باشد
سید علے خامنہ اے رهـبرمان
#رهبرانه
#امام_خامنه_ای
#حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلهفتم ( #اثاثکشی) #قسمتــ_۱۰۹ بعداز ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه ا
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلهفتم
( #اثاثکشی)
#قسمتــ_۱۱۰
روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت.
نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم، لنگ لنگان راه می رفت.
با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است، دیدن این صحنه آنقدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم.
نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود، از همان
لحظه اول غرغر کردن من شروع شد:
«چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا البت پاره شده؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده».
حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت:
«مسابقه است دیگه، تو خودت این کارهای میدونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته، من هم طرفمو خیلی زدم، حسابی از خجالتش در اومدم، ناراحت نباش»
می دانستم برای دل خوشی من می گوید، چون حتى داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند.
دو تا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم، لب پاره اش را هم چند بار ضدعفونی کردم.
دلم می خواست تا به دنیا آمدن برادر زاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند.
چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم.
دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابجایی برایم سخت بود.
از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم، با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود.
از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم، روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم، وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقريبا كل وسایل را جابجا کرده بودند.
چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود، با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین.
حمید معمولا دوست داشت این طور کارها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود، برای همین کسی را خبر نکرده بود.
طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی را بزرگ تر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچکتر بود.
دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول، بعد هم سه تا پله تا می رسید به طبقه دوم، درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه های رنگی کار شده بود.
کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود، همه را با گچ درست کرده بودند.
با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم، بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم.
کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق ها انداختیم، بعد موکت ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم، داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلااستفاده ماند.
آشپزخانه طبقه بالا کوچک بود، فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم.
پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهارخوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم.
روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم.
خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است!
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلهفتم ( #اثاثکشی) #قسمتــ_۱۱۰ روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگ
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلهفتم
( #اثاثکشی)
#قسمتــ_111
از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد.
یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند.
نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد.
خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود.
تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم، از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم.
از صدای بچه ها حواسم به كل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست»
دوره مجردی هم همین طور حساس بودم، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:
«آروم باش خانم، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟»
با حرف هایش آرامم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است.
موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود.
با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۶۰۰ صفحه ای را مرور کنم، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم.
وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم كل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود!
با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است.
دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم:
«حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟»،
جواب داد: «دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت».
دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت، گفتم:
چشمم روشن، تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری.
سوختن فرش به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره هابیرون می دادم، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است.
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝