.
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_دهم
دلایل اهمیت موضوع سفیانی
🗞 ۱_سفیانی در روایات، از علائم حتمی شمرده شده.
۲_از مهمترین اهدافش، حمله به مناطق شیعه نشین و کشتار شیعیان است!
۳_ابعاد این واقعه نسبت به سایر علائم ظهور از گستردگی خاصی برخوردار است! و مدت زمان بیشتری را به خود می گیرد!
🗞 ۴_حدود یکصد روایت از برخی معصومین (علیهم السلام) در این باره به ما رسیده، لذا می بینیم نعمانی در کتاب «الغیبه» که از مهمترین و قدیمی ترین منابع احادیث مهدوی است، باب مستقلی را به این علامت اختصاص داده است.
همراه باشید...
🌺🌺🌺🌺🌟🌺🌺🌺🌺
#وقایعآخرالزمان
#منتظرانظهور
#اوخواهدآمد
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشرحداکثری
#کپیآزاد
#بهترینکلامهادرموردامامزمانعج
https://eitaa.com/zohornzdikhst
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_دهم
رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کردهبود،
برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در
شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم
نامی بود که در شناسنامه بود...
مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود. صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود.
پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد.
در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سالم آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم.
غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا
برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه راآماده کرد و به اتاقش برد.
سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشهی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگرقبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که
رفته بود...
این خونبس برای زجر آنها بود یاخودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. بهراستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب میداد؟ رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیشغذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.
ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی نگاهش میکرد
حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیمکرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛
اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسیاست.
به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخیدومشغول صحبت بااوشد
َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. ح
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟!
اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══