.
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_دوازدهم
نام سفیانی چیست؟
📎واژه «سفیان» و «یا»ی نسبت، اشاره به انتساب او به خاندان ابوسفیان است، بنابراین نمی توان نام او را سفیانی دانست.
هفت نام به دست ما رسیده [عبدالله، عثمان، عنبسه، معاویه، حرب، عتبه و عروه] که چهار موردش از غیرمعصوم نقل شده و دو مورد دیگرش از منابع اهل سنت است. تنها روایتی که در منابع شیعه آمده "نام سفیانی را عثمان می داند" که آن هم به دلیل ضعف سند قابل اعتماد نیست.
شاید دلیل اینکه در روایات، از نام او کمتر سخن به میان آمده، این باشد که دانستن نام او چندان فایده و ثمری ندارد؛ چرا که او به هر نامی باشد، همنام های فراوانی خواهد داشت و دانستن نام او به شناسایی اش کمک چندانی نخواهد کرد. آنچه مهم است اقدامات او و حوادث مربوط به اوست.
عبدالله بن منصور می گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم نام سفیانی چیست؟ ایشان فرمودند: «با نام او چه کار داری؟ وقتی او مناطق پنج گانه شام، شامل: دمشق، حمص، فلسطین، اردن و قنّسرین را تصرف کرد، منتظر فرج باشید.»
📔برگرفته از تأملی نو در نشانه های ظهور، ص۱۲۸-۱۳۵
📌+ اسناد و منابع
🌸🌸🌸🌸🌟🌸🌸🌸🌸
#وقایعآخرالزمان
#منتظرانظهور
#اوخواهدآمد
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشرحداکثری
#کپیآزاد
#بهترینکلامهادرموردامامزمانعج
https://eitaa.com/zohornzdikhst
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_دوازدهم
رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود.
_دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانوادهی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی!
_چی شده رویا جان؟
رویا پوزخندی زد:
_اومده بودم هووم رو ببینم!
_این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم.
_صحبت چی؟ اسم این دختره توشناسنامهی توئه! چرا نذاشتی عقد
عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا
نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟
_آروم باش رویا، این حرفا چیه میزنی؟! ما قبلا دربارهی این موضوع
صحبت کردیم!
رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کردهاند.
_زندگیمونو خراب کردی!
_این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا
مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه!
_من طبقهی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟
_ که همهش جلوی چشمت
باشه؟
_رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم!
با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قلبش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما گذشت...
صدرا: چرا بیداری؟
_هنوز کارام تموم نشده.
_باقیشو بذار صبح انجام بده.
_تموم میکنم بعد میخوابم.
_بهخاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود.
رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان است
مردی است که عاشق است
درِد سربار شدن روی زندگی دیگران هیچنگفت
نگفت از دردهایش...
_چند سالته رها؟
_بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_نامزد داشتم.
_نامزدیت بههم خورد؟
_نه!
_پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
_چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع
من!
_من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا
نمی گذرم!
_منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب
میکنه که اصال فکرشم نمیکردی!
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
_مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
_دو روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
_نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطهور شد.
روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر
صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی
سایه هم وقت ندارد؛ آخرین مراجع که از
اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود،
وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی
استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══