eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.1هزار ویدیو
113 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ تلنگر 🔥 را . . . 🌊 و دریایى غرق نمی کند موسى را . . . 🔹مادری ،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان "نیل" می سپارد ، تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش 🔸دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند، سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد ! مکر زلیخا زندانیش می کند، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند 💠 از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ، و خدا نخواهد ؛ نمی‌توانند . . . 💞 او که یگانه تکیه گاه من و توست.
کشد رنج پسر بیچاره مادر برو بیش از پدر خواهش که خواهد تو را بیش از پدر بیچاره مادر زجان محبوب تر دارش که دارد زجان محبوب تر بیچاره مادر از این پهلو به آن پهلو نغلتد شب از بیم خطر بیچاره مادر نگهداری کند نه ماه و نه روز تو را چون جان به بر بیچاره مادر به وقت زادن تو مرگ خود را بگیرد در نظر بیچاره مادر بشوید کهنه و آراید او را چو کمتر کارگر بیچاره مادر تموز و دی تو را ساعت به ساعت نماید خشک و تر بیچاره مادر اگر یک عطسه آید از دماغت پرد هوشش زسر بیچاره مادر اگر یک سرفه بی جا نمایی خورد خون جگر بیچاره مادر برای این که شب راحت بخوابی نخوابد تا سحر بیچاره مادر دو سال از گریه روز و شب تو نداند خواب و خور بیچاره مادر چو دندان آوری رنجور گردی کشد رنج دگر بیچاره مادر سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی خورد غم بیشتر بیچاره مادر تو تا یک مختصر جانی بگیری کند جان مختصر بیچاره مادر به مکتب چون روی تا باز گردی بود چشمش به در بیچاره مادر وگر یک ربع ساعت دیر آیی شود از خود به در بیچاره مادر نبیند هیچکس زحمت به دنیا زمادربیشتر بیچاره مادر تمام حا صلش از زحمت این است که دارد یک پسر بیچاره مادر
📚 " " "معلم" عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: "سارا..." "دخترک" خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با "صدای لرزان" گفت: "بله خانم؟" معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به "چشمهای سیاه و مظلوم" دخترک خیره شد و داد زد: "چند بار بگم "مشقاتو" تمیز بنویس و "دفترت" رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟!! فردا "مادرت" رو میاری مدرسه... می خوام در مورد "بچه ی بی انضباطش" باهاش صحبت کنم! دخترک "چانه لرزانش" را جمع کرد. "بغضش" را به زحمت قورت داد و آرام گفت: خانوم ... "مادرم مریضه" ... اما "بابام" گفته آخر ماه بهش حقوق میدن.! اونوقت میشه مامانم رو "بستری" کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ... اونوقت میشه برای خواهرم "شیر خشک" بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت ... اونوقت "قول داده" اگه پولی موند برای من هم یه "دفتر بخره" که من "دفترهای داداشم" رو پاک نکنم و توش بنویسم ... "اونوقت قول میدم مشقامو بنویسم." معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: "بشین سارا ..." و "کاسه اشک" چشمش روی گونه خالی شد ... 😔‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌
✨ امام ع؛ خدایا یاری کن، نیکی والدینم را، بزرگ ببینم، حتی اگراندک باشد. ✅ ناسپاسی یک رذیله اخلاقیه! اونم دربرابر کسانی که از جان، مایه گذاشتند. 👈 مراقب باشیا.
سلام علیکم.شب همگی بخیر.خوبین؟ جشن پیروزی انقلاب رو تبریک عرض می نمایم و از تمام کسانی که تو رژه خودرو و موتور سواری امروز شرکت داشتن تشکر می کنم. به کوری چشم دشمنان جشن ۴۲ سالگرد پیروزی انقلاب رو هم جشن گرفتیم، گفته بودن ایران جشن ۴۰ سالگیش رو نخواهد دید اما کور خوندن امروز با شرایط کرونا مردم واقعا سنگ تموم گذاشتن. اجرتون باخدا. 🇮🇷🇮🇷🎉🎉🎈🎈🎊?🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤اے یوسف زهرا سفرت ڪے بہ سر آید؟ ❤ڪے چهره ماهت ز پس پرده در آید؟ ❤از پیڪ صبا ڪے شنوم آمدنت را؟ ❤ڪے بانگ اناالمهدیت از ڪعبہ بر آید؟ @zohornzdikhst
🌹 *خانمها بخونن* *نکاتی مهم در مورد برخورد با مردان*!" 🍃 مردها همیشه دوست دارند در برابر همسر خود یک مرد پیروز باشند. پس اگر خطایی از مردها دیدید در جمع آن را بازگو نکنید، با او خلوت کنید و خطای او را بگویید. 👈 هیچ وقت در مواجه با اشتباهات آنها را تحقیر نکنید. مردها همانطور که خیلی قدرتمند دیده می‌شوند؛ خیلی هم ضعیف هستند. پس با او همدردی کنید نه اینکه با سرزنش او را ناراحت کنید. 👈 پول و ثروت همه چیز نیست. درست هست شاید گره گشا باشد اما برای بی‌پولی همسرتان را تا حد امکان سرزنش نکنید. نیمه پرلیوان را هم ببینید. گاهی یک محبت مرد از هزاران ثروت دنیوی برتر هست! 👈 نکته بعدی در مورد مردهای ایرانی باید بدانید وقتی کسی را دوست دارند کمتر دوست داشتن خود را ابراز می‌کنند مخصوصا در جمع خانواده خودشان این موضوع بیشتر دیده می‌شود! 👈 حرف آخر، با همسرتان رفیق شوید. گاهی خانم‌ها وقتی با هم جنس خود دوست یا اشنا هستند؛ احساس راحتی بیشتری دارند اما با همسر خود کمتر رفاقت دارند و بیشتر دعواهای زندگی را پیش می‌کشند!
"رمان -ششم _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ _بله! مامور: آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید: _بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباسهای مشکی.اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصال دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا... شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! _شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زنعموش! همه که مثل مادرت خوش‌شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج‌کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. غّصه نخور مادر!من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده‌اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها! رها بوسهای روی صورت مادر نشاند: ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
4_5778212209901439018.mp3
زمان: حجم: 10.02M
۷ این چه خدایی هست، که نمی‌تونه آرامت کنه؟ این چه امام حسینی هست که نمی‌تونه از اضطرابت کم کنه؟ این خدای پلاستیکی ، و این امام حسین توهمی رو فراموش کن... چون زاییده‌ی ذهن خودت هستند!