eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
13.9هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
447 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @So184Ba تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💖زوجهای بهشتی💖
* 💞﷽💞 ‌ #به‌وقت‌رمان📚 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ♥️ #قسمت‌صدو‌سی‌وهشتم ‌ روی مبل کنار ماهده نشستم. سریالی ک
* 💞﷽💞 ‌ 📚 ♥️ از حرص دندون رو هم فشار دادم. من یه بلایی سر تو بیارم خان داداش. تو یه حرکت ناگهانی پریدم رو کولش و دستمو کردم لای موهاش تا تونستم موهاشو بهم ریختم. سشوار روشن رو انداخت زمین و شروع کرد دویدن تو خونه...منم قهقهه میزدم و ولش نمی کردم. پاهامو دور کمرش محکم کردم و دستامو گذاشتم رو چشماش. -آی آی سها چیکار میکنی! -که میخوای بری فوتبال. فوتبال یا کافی شاپ کلک؟! -دستتو از رو چشمام بردار دختره ی چشم سفید الان جفتمونو به باد میدی! -حرف نباشه ببینم چش سفیدم خودتی! -سها جون مرصاد ول کن الان میریم تو دیوار... -فوتبال یا کافه؟رفیقات یا...؟ -عه بس کن این حرفا چیه؟! داد و بیدادهامون تمومی نداشت. من ول کن نبودم اونم وایسا نبود دور پذیرایی می دوید و منم محکم چسبیده بودمش چقدر حالم جا اومد! -تو دیوار رفتنمون به درک موهام خراب شد سها! -که به درک! پس برو تو دیوار. ببینم موهات به درک یا دیوار به درک؟! یا من و تو به درک؟! مرصاد دیگه طاقت نیاورد و پرتم کرد رو مبل. منم کم نیاوردمو یه لگد جانانه حواله‌ش کردم -آی دیگه زدنت چیه؟ -زدنم تلافی این کارته. -کدوم کارم نامرد؟ -همین که پرتم کردی رو مبل یه لگد به پام زد و دوید جلوی آینه. منم پشت سرش دویدم و تو آینه بهش زبون درازی کردم. -ببین با موهام چیکار کردی! -خوب کردم. ایش! صدای زنگ خونه بلند شد. -دوستامن. حالا چطوری برم؟! -مثل یه پسر سوسول که آبجیش موهاشو خراب کرده. -هر هر هر! چقدر خنده دار بود!!! آخرشم با گریه یه شونه سرسری به موهاش کشید و با کتونی هاش دوید تو حیاط. دلم خنک شد! آخ یادش بخیر اون روز سیزده سالم بود و مرصاد پونزده سالش. -برای محیا هم باید بخری تازه اون بیشتر! ته تغاریه دیگه. -اینم چشم هر وقت پولدار شم برای هر دوتاشون پاستیل میخرم. -آفرین داداش خوب. خوش و بش ها مثل همیشه به راه بود و فقط نگاه های بابا و آقا حامد بود که با هفته های پیش فرق کرده بود. منم مثل همیشه میخندیدم... سبحان: تیک..تاک...تیک...تاک...صدای یکنواخت ساعت دیگه خسته کننده شده بود. چند ساعتی میشد که بستری بودم و هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. حتی توی اتاقم کس دیگه ای جز من نبود. پرستار هم که برام کتاب نمیاورد. بچه ها هم یکی دو ساعتی میشد که رفته بودن. -آی خدا از بیکاری بیزارم... تقه ای به در خورد و دکتر جوانی وارد اتاق شد. زاویه ای به گردنم دادم تا بتونم ببینمش. موهای خرمایی رنگش رو به بالا سونه زده بود و خط اتوی روپوش پزشکی و شلوار پارچه ایش خیلی پررنگ و واضح بود. صورت خنثی و بی احساسش رو کاویدم. سه تیغ کرده بود و عینک گرد لبه نازکی به چشماش زده بود. با ابروهایی که بالا رفته بودن میخواستم ببینم چیکار نیخواد بکنه... -درد که نداری. -نه... ‌ "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد" ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝