eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ینقد جدی گرفتی. گفتم حالا که تا دم در اومدیم بزار یه سری بهش بزنم رفتم وارد زیرزمین که شدم دیدم مادرم روی زمین در بستر دراز کشیده متوجه ورود من که شد سرش را به زحمت به طرف من چرخاند، به من خیره شد داشت با نگاهش التماسم میکرد که کمکش کنم صدای ناله ها و سرفه های مادرم با بوق ماشینی که همسرم مدام به صدا در می آورد که عجله کنم در هم امیخته بود. درجا ثابت مانده بودم، نمیدانستم چکار کنم. باکمال ناباوری مادرم را ترک کردم به طرف در حیاط رفتم درحیاط را بسته و سوار بر ماشین شدم گفتم چه خبرته بوق زدن کل همسایه رو خبرکردی،گفت کجایی مگه نمی دونی دیره. به کارمون نمی رسیم با همسرم به سر کار رفتیم. عصر همان روز که از سرکار برگشتیم عده ای از کارکنان شرکت مادرم برای عیادت امده بودند،بعد از حال احوال پرسی گفتن حاج خانم حالشون چطوره بردینش دکتر،چی گفت: منم مونده بودم‌چی بگم،گفتم شکر خدا بهتره،بفرمایید به اتفاق آنها وقتی وارد زیرزمین شدیم . دیدم مادرم بی اختیار یه گوشه ای افتاده،گفتن حتما خوابن بزارید استراحت کنن،گفتم نه بزارید بیدار شن خوشحال میشن،اما هرچه مادرمو صدا زدم جوابی نشنیدم زنگ زدیم اوژانس اومد،اما گفتن چندساعتی میشه فوت کرده،متاسفم😢... گفتم‌ یعنی چی؟کارکنان شرکت‌ مادرم گفتن خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود به ما تسلیت می گفتن.اما خیلی عجیب بود اونها بیشتر از ما ناراحت بودن. بعد مراسم تشیع وخاکسپاری به خانه برگشتیم. چندشب که مرتب مهمان وهمسایه وهمکارها برای عرض تسلیت می امدن اما چندشب که گذشت ومهمان ها کم شد دقیقا شب پنجم مرگ مادرم، بود آن شب من و همسرم تا دیر وقت بیدار بودیم آخه فردای آن شب جمعه روز تعطیل بود ساعت تقریبا یک شب بود همسرم چند لحظه ای ساکت شد، درست ژست آدمهایی که سعی میکنند صدایی را بشنوند گرفته بود، به من گفت تو صدایی نمی شنوی گفتم نه صدای چی مثلا؟ گفت صدایی شبیه آه و ناله ؟ گفتم نه، من که چیزی نمی شنوم. گفت خوب گوش بده ، کاملا واضحه داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان 👈 👈 قسمت پنجم🌺 گفتم نه خانم چیزی نیست مال خستگی کاره،واین مدت هم مهمان زیاد داشتیم. استراحت کن فردام که جمعه س،تعطیله اما دست بردار نبود، رفت به سمت در ورودی منزل، آن را باز کرد، گفت: صدا از زیز زمین است صدای ناله است. گفتم خانم بس کن ،چت شده تو امشب پس من چرا چیزی نمی شنوم ،گفت بیا بریم بیبینیم چیه به اتفاق هم رفتیم زیرزمین.... اما آنجا اثری از کسی نبود. همسرم را دلداری دادم که چیزی نیست به خاطر خستگی کار دچار توهم شده، ولی او باحالت ترس و اضطراب مرتب میگفت صدای ناله میشنوم ... صدای ناله میشنوم. آن شب در رختخواب تا صبج نخوابید او تا صبح صدای ناله شنیده بود. هرشب صدای ناله زیر زمین او را آزار میداد. مجبور شدیم خانه را بفروشیم اما مشکل حل نشد همسرم در خانه جدید هم از شنیدن صدای ناله در امان نبود. او به شدت وحشتزده و آشفته شده بود. وتحملش غیرممکن بود دیگه او بیمار روانی تشخیص داده شد و در بیمارستان روانی بستریش کردم. اکنون زندگیم سیاه شده. آن شب که برای اولین بار بدون همسرم به بستر خواب رفتم ناگهان صدای ناله بلندی مرا وحشت زده ساخت سعی کردم بر خودم مسلط باشم دوباره روی تختم دراز کشیدم . این بار صدای ناله خفیفی در گوشهایم احساس کردم، سعی کردم منبعش را پیدا کنم اما بی فایده بود. به خوبی بیاد اوردم که این همان صدای ناله های مادر پیرم بود که در اخرین باری که او را بیمار در زیر زمین دیده بودم و از من کمک میخواست، این صدای ناله هرشب مرا ازار میدهند، تحمل آن برای من سخت است. خور و خواب را از من گرفته، مرا پر از وحشت و اضطراب کرده و حالا هم تو بیمارستان روانی هستم. 👈 پایان 👉 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🔻اولین سرای سالمندان ایران‼️ در شهر رشت به دنیا آمد و دوران ابتدایی را در همان شهر گذراند. نامش آرسن بود و متعلق به خانواده ای ارمنی تبار بود. در ایامی که فقر در ایران بیداد میکرد، روزی مادرش برای آرسن پالتویی خرید و تا موقع رفتن به مدرسه بپوشد. همان روز اول وقتی برگشت، پالتویی به تن نداشت. مادرش که پرسید پالتو کو؟ در جواب گفت یکی از همکلاسی های مسلمانم لباس مناسب نداشت. پالتو را به او بخشیدم...دلم تاب نیاورد... در سنین دبیرستان به درس شیمی علاقه پیدا کرد! شیمی و ترکیب مواد شیمیایی او را جادو میکرد! وقتی دیپلمش را گرفت به قزوین رفت و در یک داروخانه شروع به فعالیت کرد و از قضا عاشق دختر مرد داروخانه دار به نام "مارو" شد و "مارو" را از پدرش خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند و به رشت برگشتند! حالا دیگر آرسن میناسیان یک داروساز تجربی بود. دلش تاب نمیآورد که ببیند کسی بخاطر فقر و نداری دارو بمیرد. برای همین با هزینه خودش شبها و نیمه شبها به سمت تهران راه می افتاد و صبح در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد. ظهر خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد! اینطور شد که شهرت و آوازه ی او بین همه پیچیده بود. ناگفته نماند بعضی افراد کوته فکر ناجوانمردانه وقتی این شهرت را دیدند دست به شایعه سازی زدند و گفتند دارویی که ارمنی بدهد حرام است!!!! بارها نظمیه او را گرفت اما او تصمیم گرفت که هر طور شده مسیح رشت بشود! نی نی پرارین. زندگیش را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات او اعتماد کردند. داروخانه آرسن تبدیل شد به قبله و ماوای بی‌پناهان و مستضعفان رشت! او آنقدر به مردم محتاج و ضعیف کمک کرد و آنقدر بزرگ مردی کرد تا اینکه علمای شهر هم او را پذیرفتند و به دیدارش رفتند! آن‌زمان آیت الله ضیابری امام جماعت مسجد جامع رشت بود. وقتی او هم به آزادگی آرسن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست او گذاشت و اولین "داروخانه شبانه روزی" ایران را در شهر رشت را بنا کردند. چیزی که حتی در دنیا بی سابقه بود. مردم فقیر گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرسن هجوم می آوردند. تجار شهر پول خود را به آیت الله ضیابری میدادند و او هم پول را به آرسن میداد تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود. کمی بعد آیت الله ضیابری و آرسن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس کردند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند. آرسن میناسیان بعد از رشت آرزو داشت یک سرای سالمندان در تهران تاسیس کند و برای این کار از هیچ کوششی فروگذار نکرد و با زحمت فراوان و رنج زیاد، سرای سالمندان کهریزک را تاسیس کرد. هر سه بنای خیر آرسن تا همین امروز استوارند و به فعالیتشان ادامه میدهد؛ هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک. در سال ۱۳۵۶ آرسن که حالا ۷۱ ساله بود و در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال کار بود، هنگام کار در گذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت. روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد. جا برای سوزن انداختن نبود. مردم گیلان از هر فرقه وآیین آمدند و عظمتی خلق شد به نام تشیع جنازه مسیح رشت. جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمی‌کرد. بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود . مردم تکبیر گویان و صلوات فرستان جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند! طوری که مسلمانان اجازه دفن او را در قبرستان ارامنه را نمی‌دادند و می‌خواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند! اما با میانجی گری علما و صرف وقت زیاد جنازه، به کلیسای رشت در خیابان سعدی منتقل شد. ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند و در آنروز مسلمان و ارمنی فرق نداشتند. آرسن میناسیان، عنوان "مسیح رشت " را گرفت. او در هنگام مرگ سروسوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما شهر رشت و سراسر ایران برای همیشه در غم از دست دادن او باقی ماند! https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ کافیست توی اتاقتان جای میز تحریرتان را با تخت عوض کنید. خوب تغییری را که دارید مثل وقتی است که یک قاب جدید برای گوشی تان می خرید اصلا خیلی هم نباید این حس خوب برای آدم خرج بردارد. نایلونی که روی کنترل تلویزیونتان کشیده اید را عوض کنید ، به شما قول می دهم تا یک هفته موقع دیدن تلویزیون حس خوبی دارید کفش های کتانی تان را یکجا بکنید توی ماشین لباسشویی با پنبه و الکل بیفتید به جان لپتاب تان و خوشحال باشید. مثلا ما چهارتایی وقتی می شینیم توی ماشین هلک و هلک میزنیم می رویم جاده ی شمال چه اتفاقی می افتد که حالمان خوب میشود ، همان چهار تایی که اینجا توی یک خانه با هم زندگی می کنیم آدم ها زنده ایم به همین تغییر ها ، و این هم یک نیاز است ، مثل آب ، غذا و معشوقه دو تا تیر و تخته را که جا بجا کنید می شود تعویض دکوراسیون نه تغییر اتاق مسافرت که می روید خانه و زندگیتان را از ریشه نکنده اید ببرید. کتانی تان را که می شورید همان کتانی قبلی است و تلویزیون تان همان تلویزیون است لطفا هروقت رابطه تان نیاز به تغییر داشت بزنید تیر و تخته ها را جابجا کنید رستوران همیشگی تان را عوض کنید به جای پیامک دادن مدام تلفن بزنید بجای عزیزم بگویید گلم دکوراسیون رابطه تان را عوض کنید اما طرف تان را عوض نکنید عشقتان را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهید ، نه از آدمی به آدم دیگر. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
✅حکایت‌ آموزنده 🔸به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میک‌نید؟ گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم... بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند.
دلگیر مباش ... از مرغانی که نزد تو "دانه" خوردند و نزد همسایه "تخم" گذاشتند... ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید.... •┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈• کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند •┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈•
تغییر نکنید! بخاطر اینکه آدمها دوستتان داشته باشند خودتان باشید و بدانید آدم هایی که لیاقتتان را دارند، خودِ واقعی شما را دوست خواهند داشت •┈•✾🕊🌺❤️🌺🕊❀•┈• https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
مرد عاشق تشویق است 👏 مرد آفرین شما را تا عمر دارد به خاطر میسپارد کف زدن ها را فراموش نمیکند و پشت او زدن به علامت تشویق را حس میکند ... ❤️ ❤️ https://chat.whatsapp.com/D9l0ssWsP0VCp1263RLK59
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری‌ام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها ڪردم تا ضجه‌های بی‌ڪسی‌ام را ڪسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به‌ خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی‌ها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره‌ای نفسم را خفه ڪرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشت‌زده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود : _نرجس نمیتونم جواب بدم. نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید : _میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟ ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر ڪشیدم : _جانم؟ حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم : _حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد : _من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم! نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت : _نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلی‌ها رو خریده. پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم : _من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟ ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید : _یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟ نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد : _ام جعفر و بچه‌اش شهید شدن! خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت ام‌جعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد. مصیبت مظلومانه همسایه‌ای ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریڪی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی‌مقدمه شروع ڪرد : _نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و شروع عملیات رو داده! غم ام‌جعفر و شعف این خبر ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : _بلاخره حیدر هم برمیگرده! و همین حال حیدر شیشه شڪیبایی‌ام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهر
ا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : _پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی. زمین‌های ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : _نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام ڪجاست. و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم : _حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن! تاریڪی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشه‌ای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو دخترعموها را خالی میڪردم، بی‌سروصدا شالم را سر ڪردم و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم. پشت لباس عروسم،... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان ڪرده بودم و حالا همین نارنجڪ میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.شیشه آب و نان خشڪ و نارنجڪ را در ساڪ ڪوچڪ دستی‌ام پنهان ڪردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد ڪه با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم ازترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود ڪه خودم را به خدا سپردم و از خلوت‌خانه دل ڪندم. تاریڪی شهری ڪه پس از هشتادروز جنگ، یڪ‌چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تل ی از خاڪ و خاڪستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی﴿؏﴾ تمنا میڪردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم ڪند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد ڪه‌ دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یڪ‌تنه از شهر خارج میشدم.هیچڪس در سڪوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمیشد و همین سڪوت از هر صدایی ترسناڪتر بود. اگر نیروهای‌ مردمی به نزدیڪی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر ڪه خارج شدم نور اندڪ موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های ڪشاورزی نمیشد ڪه مثل ڪودڪی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میڪردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سڪوت شب دیده میشد. وحشت این تاریڪی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست ڪسی به فریادم برسد ڪه خدا باآرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و باقامتی ڪه ازغصه زنده ماندن حیدر دراین تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.میترسیدم تا خانه را پیدا ڪنم حیدر از دستم رفته باشد ڪه نمازم را به سرعت تمام ڪردم و با وحشتی ڪه پاپیچم شده بود،دوباره در تاریڪی مسیر فرو رفتم.پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت ڪه در تاریڪ و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود ڪه قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میڪردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه ڪشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد ڪه صدایی غریبه قلبم را شڪافت : _بلاخره باپای خودت اومدی! تمام تن و بدنم در هم شڪست، وحشت‌زده چرخیدم و ازآنچه دیدم سقف اتاق بر سرم ڪوبیده شد. عدنان ڪنار دیوار روی زمین نشسته بود، یڪ دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد : _یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت! از نگاه نحسش نجاست میچڪید و میدیدم برای تصاحبم لَه‌لَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افت
اد . از درماندگی‌ام لذت میبرد و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد : _خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی! باهمان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم ڪشید : _با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم! پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت : _پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد : _زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس! همانطور که روی زمین بود، بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله‌ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو می‌آمد، با نگاه جهنمی‌اش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت : _واسه پسرعموت چی اوردی؟ و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد : _مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟ صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی‌میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _پسرعموت رو خودم سر بریدم! احساس کردم حنجره‌ام بریده شد ڪه نفس‌هایم به خس‌خس افتاد..... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم. من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشت‌زده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد. خودش را روی‌ زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد : _برو اون پشت! زود باش! دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد : _برو پشت اون بشڪه‌ها! نمیخوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم ڪنم! قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمه‌ای را از بیرون‌خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی‌ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد : _میری یا بزنم؟ و دیوار ڪنار سرم را با گلوله‌ای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪه‌ها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساڪم هنوز ڪناردیوار مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست
دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا..... ادامه دارد....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با یک دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : _از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم! و صدایی غریبه می‌آمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد : _دارن میرسن، باید عقب بڪشیم! انگار از حمله نیروهای مردمی ڪرده بودند ڪه از میان بشڪه‌ها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده‌بودم ڪه تنها به بهای از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾ را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید، ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪه‌ها از تڪانهای بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر به‌دوزخ رفته و هنوز بوی‌تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیڪردم از پشت این بشڪه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاه‌چال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای‌خودی بر سنگرهای‌داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪ‌ظهر شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی‌ شوم. پشت بشڪه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنه‌تر میشدم. شیشه آب و نان خشڪ در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم میشد ڪه در این تنگنای‌تشنگی‌وگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه..... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه‌ بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : _حرومزاده‌ها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن! و دیگری هشدار داد : _حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه! از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای‌مردمی سر رسیده‌اند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪسته‌ترم را از پشت بشڪه‌ها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد ڪشیده‌بود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاه‌خیره رزمندگان فقط‌ خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : _تکون نخور! نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه‌ فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد : _انتحاری نباشه! زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق‌هق گریه در گلویم شڪست.با اسلحه‌ای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیڪر بی‌جان ڪاری برنمی‌آید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پش
ت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم : _من اهل آمرلی هستم. وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : _پس اینجا چیڪار میڪنی؟ قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده‌اند ڪه یڪی سرم فریاد زد : _با داعش بودی؟ و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه به‌سمتشان‌چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم : _من زن حیدرم، همون‌ڪه داعشی‌ها شهیدش ڪردن! ناباورانه نگاهم‌میڪردند و یڪی‌پرسید : _ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم! و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد : _اینجا چی‌ڪار میڪردی؟ با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ‌ ڪردم و آتش مصیبت‌حیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم : _همون ڪه اول اسیر شد و بعد... و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم. ڪف هر دو دستم را.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ڪف هر دو دستم را روی‌زمین گذاشته و باگریه گواهی‌میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت : _ببرش سمت ماشین. و شایدفهمیدند منظورم ڪدام‌حیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد : _بلند شو خواهرم! با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازه‌ام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪرده‌اند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست : _نرجس! سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد : _نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟ باورم نمیشد این نگاه حیدر است ڪه آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه‌ام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت : _بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟ و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه‌مرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی‌ زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه برافروخته‌تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمام‌توانم را جمع‌ڪردم و تنها یڪ جمله گفتم : _دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت! ومیدانست موبایلش دست‌عدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم : _قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم ڪرد.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم : _مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود... از تصور تعرض‌عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید : _زخمی بود، داعشی‌ها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن! و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کو
دک ی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد : _دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش تا من بیام! و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سری‌تڪان داد و تأیید ڪرد : _حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقب‌نشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه! و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم : _عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه... ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد : _هیچی نگو نرجس! میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لاله‌های‌دلتنگی را درنگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه‌میڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده‌هان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. باپشت‌دستم اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرمانده‌ها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهن‌وشلواری‌ خاڪی‌ رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرمان‌نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : _معبر اصلی به سمت شهر باز شده! ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق اینچنین سینه سپر ڪرد : _حاج قاسم بود! با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج‌قاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد : _عاشق سیدعلی خامنه‌ای و حاج قاسمم! سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : _نرجس! به خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد! و دررڪاب حاج‌قاسم طعم را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید : _مگه مرده باشه ڪه حرف و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به و برسه! تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ﴿آخــࢪ﴾ برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم‌ هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد : _عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟ و عباس روزهای آخر شده بود ڪه سرم را به‌نشانه‌تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفی‌بزنم و دردی جز داغ‌ عباس‌وعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم : _چطوری آزاد شدی؟ حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید : _برا این گریه میڪنی؟ و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم : _حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت! و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد : _اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه! و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : _امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم! و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم ق
فسه سینه‌اش از هجوم غیرت میلرزد ڪه دوباره بحث را عوض ڪردم : _حیدر چجوری اسیر شدی؟ دیگر به ورودی شهر رسیده و حرڪت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود ڪه ترمز دستی را ڪشید و گفت : _برای شروع عملیات، من و یڪی دیگه از بچه‌ها ڪه اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو ڪمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار ڪنم، اسیرم ڪردن و بردن سلیمان بیڪ. از تصور دردوغربتی ڪه عزیزدلم‌ ڪشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی ڪه عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : _یڪی از شیخ‌های سلیمان بیڪ ڪه قبلا با بابا معامله میڪرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمڪ ما رو خورده بود و میخواست جبران ڪنه ڪه دو شب بعد فراریم داد. از اعجازی ڪه عشقم را نجات داده‌بود دلم لرزید و ایمان‌داشتم از ڪرم ﴿؏﴾ حیدرم سالم برگشته ڪه لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم : _حیدر نذر ڪردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم! و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود ڪه عاشقانه نگاهم ڪرد و نازم را خرید : _نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده ڪه وقتی‌حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم! دستانم هنوز درگرمای دستش‌ مانده‌و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیڪردم ڪه از جام چشمان مستش سیرابم ڪرده بود. مردم همه با پرچم‌های یاحسین﴿؏﴾ و یا قمربنی‌هاشم﴿؏﴾ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان ڪرده بود ڪه حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باورڪنم این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. "پایان 🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌷
🖤رمان جدید🖤 💜نام رمان: گامهای عاشقی💜 💙نام نویسنده: بانو فاطمه 💙 💛تعداد قسمت:161💛 ❤️با ما همراه باشید❤️ کانال زوج‌ خوشبخت و تربیت فرزند https://chat.whatsapp.com/FLINIYKM47B6wOJRGClBRQ 💗گام های عاشقی💗 قسمت اول با حس یه چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم با دیدن امیر بالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش امیر : چته دیونه ،مگه جن دیدی ؟ - نمیری تو ،،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه که درست کردی ؟ امیر : جدی ؟ ،پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا زودتر از شرت خلاص شم ( بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش ) : زبونت لال شه امیر :پاشو ،پاشو ،باید بریم فرش بشوریم -من خوابم میاد ،خودت برو زحمتش و بکش امیر:نیای ،بد می بینیاااااا -برو بابا ( دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیر پتو ) چند دقیقه بعد امیر پتومو کنار زد توی دستش که کف بود ،کفو مالید به صورتم -وااااااییییی امیرررر میکشمت حالا امیر بدو ،من بدو امیر از در خونه رفت توی حیاط منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم امیر شیلنگ آب و باز کرد و گرفت سمت من امیر: آیه بیای جلو ،آب بارونت میکنم -من تو رو میکشم ،من پوستت و قلفتی میکنم امیر: فعلن که سلاح اصلی دست منه یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من، و جیغ کشیدم مامان از داخل خونه اومد بیرون مامان: چه خبرتونه - مامان ببین پسرت ،چیکار کرده با من ( مامان با دیدن صورت کفیم ،خندید ) - میخندی مامان مامان : ( یه کم لبخند شو محو کرد )عع امیر ،این چه کاری بود کردی امیر : تقصیر خودشه ،بهش گفتم بیا بد میبینی - یعنی دعا کن دستم بهت نرسه صدای زنگ در اومد امیر: رضاست ،اومده کمک با شنیدن این حرف ،تن تن رفتم داخل خونه ،صورتمو شستم و از داخل پذیرایی ،پرده رو کنار زدم دیدم امیر و رضا در حال شستن فرش هستن ،با دیدن رضا لبخندی به لبم اومد مامان: به چی میخندی؟ - ها، هیچی مامان : لباست و بپوش برو کمکشون - باشه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 2 لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم ،احساس میکردم کل صورتم از خجالت سرخ شده رضا و امیر در حال شستن فرش بودن - سلام ( رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود ) سلام خوبی؟ - مرسی امیر: احوالپرسیتون تمام شد بسم الله شروع کنین با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید چشمم به شیلنگ آب خورد آروم از کنارش رد شدم شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیر آب و آروم باز کردم رفتم سمت امیر از پشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از جاش پرید - جلو نیایاااا سلاحت دست منه امیر : اه لعنتی فراموش کردم رضا هم با دیدنمون میخندید شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم امیر : آیه ،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه میکنم - شتر در خواب بیند پنبه دانه بعد از کلی دویدن آخر به خاطر داد و هوار مامان رفتیم سمت فرشا منم از ترس اینکه امیر تلافی نکنه شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا شدیم امیرم مثل موش آبکشیده ،میلزید و زیر لب برام خط و نشون میکشید صدای زنگ در حیاط اومد امیر بلند شد بره سمت در که گفتم - نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده ،خودم در و باز میکنم همونجور شیلنگ که توی دستم بود سمت دروازه رفتم و درو باز کردم معصومه بود خواهر رضا - سلام خوبی؟ معصومه: سلام ،صدای جیغتون تا اتاقم میاومد ،دارین چیکار میکنین ؟ - داریم به دستور مامان خانم فرش میشوریم ( یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم) - چیزی شده معصومه: آ...آیه پشت سرت ( برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و کف رو سرم خالی شد 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 3 از سردی آب زبونم قفل شده بود امیر : به به ،آیه خانم ،جیگرت حال اومد نه رفتم سمت شیر آب که دیدم شینگ و از آب جدا کرده ،شیلنگ و دوباره وصل کردم شیر آب و تا آخر باز کردم و دویدم سمت امیر که یه دفعه امیر پشت رضا قایم شد و منم شیلنگ و گرفتم سمتش بیچاره مثل چوب خشک شده بود از سردی آب از خجالت شیلنگ از دستم افتاد - ببخشید ،حواسم نبود ( رضا هم یه لبخندی زد ) :اشکال نداره مامان: وای خدا مرگم بده ، من گفتم بیاین فرش بشورین ،نه خودتونو با گفتن حرف مامان ،همه مون خندیدم معصومه هم به ما ملحق شد و فرش و اخر شستیم امیر و رضا هم روی دیوار آویزون کردنش من که دیگه از سرما داشتم یخ میزدم رفتم توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم ، از حمام که اومدم بیرون هنوز فکر میکردم موهام بوی برف میدن... لباسامو عوض کردم ،پرده اتاقمو کنار زدیم دیدم ،رضا و معصومه هم رفتن روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم که بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشی نگاه کردم ،سارا بود - سلام سارا: سلام و درد ،معلوم هست کجایی ؟ - بسم الله، چی شده؟ سارا: از صبح صد بار زنگ زدم ،کجا بودی؟ - آخ ببخشید ،دستم بند بود ،چیکار
داشتی حالا که صد بار زنگ زدی؟ سارا: میخواستم بگم یادت نره فرمای بچه ها رو به همراه مقاله فردا بیاری - خوب اینو که خودم میدونستم ،آی کیو سارا: میدونم میدونی،ولی از اونجایی که خانم حواس پرتن ،گفتم دوباره تاکید کنم ،چون فردا آقای سهرابی لازمشون داره ،اگه فردا تحویل ندم پوستمو میکنه - نترس بابا پوستتو کند مثل مار دوباره پوست میندازی سارا: دیونه ،مار خودتی - کاری نداری ،میخوام بخوابم سارا: عع چه زود ،صدای اقا رضا رو شنیدی میخوای بخوابی ؟ - بی مزه سارا: وااا مگه دروغ میگم تو تا صداشو نشنوی که خوابت نمیبره - الان که سر شبه ،اخر شب صداشو میشنوم سارا : آخیی ،یه موقع خوابت نبره - نه خیالت راحت سارا: آیه میدونی به جای آقای کریمی قراره یه استاده دیگه بیاد - عع کی هست سارا: نمیدونم،فعلا که شنیدم فردا قراره بیاد - خوب بلاخره بعد سه هفته یکی و پیدا کردن سارا: اره ،خدا کنه مثل کریمی باحال باشه - امید وارم سارا: باشه مزاحمت نمیشم ،برو یه کم بخواب - باشه ،میبوسمت ،بای سارا : بای بای 💗گامهای عاشقی💗 قسمت4 رضا پسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،از بچگی همیشه با هم بودیم یا عموم اینا خونه ما بودن یا ما خونه اونا یعنی من و امیر و معصومه و رضا ،اینقدر با هم خوب بودیم که هیچ وقت واسه بازی کردن ،به کوچه نمیرفتیم همیشه هم تو بازی منو معصومه جر میزدیمو ازشون کولی میگرفتیم... تا وقتی که به سن تکلیف رسیدم به خاطر حرفای بابا و مامان کم کم بازی هامون کمتر شد رضا هم کمتر، باهام بازی میکرد از همون بچگی ،عمو و زن عمو میگفتن این آیه و رضا مال همن تا جایی که کل فامیل میدونستن این خبر و بابا و مامان هم میخندیدن و چیزی نمیگفتن روز ها که سپری میشد نمیدونم به خاطر حرفاهای دیگران بود که یه حسی به رضا پیدا کردم یا اینکه واقعا خودم عاشقش شدم رضا قلب مهربونی داشت و عاشق هیئت و مداحی خوندن بود از پنجره اتاقم ،حیاط عمو اینا پیدا بود هر شب منتظر رضا بودم که از هیئت برگرده و بشینه روی تخت داخل حیاطشون و شروع کنه به خوندن مداحی با گوش دادن به صداش آروم میشدم تو فکرو خیال بودم که با صدای وحشتناکی از روی تختم بلند شدم دستمو گذاشته بودم روی قلبم ،تپش های قلبمو احساس میکردم امیر تو دستش یه شیپور بود و با دیدن قیافه من میخندید چشمم به دمپایی گوشه اتاقم افتاد دویدم ،دمپایی رو برداشم و دنبالش کردم - امیر میکشمت ،دیونه زنجیری امیر دور میز ناهار خوری داخل سالن میدویید منم پشت سرس - پسره بد بخت ،الان وقت زن گرفتنته ،با این دیونه بازیات اون دختره بیچاره یه روزم تحملت نمیکنه امیر: از خدا شم باشه ،پسره به این خوبی نصیبش شده دمپایی رو پرت کردم سمتش ،جا خالی داد خورد به سر مامان مامان بیچاره هم از ترس ،شیش متر پرید هوا - آخ ،خدا چیکارت کنه امیر مامان با چهره عصبانی اومد سمتمون امیردر حالی که نیشش تا بنا گوشش باز بود انگشت اشاره شو گرفت سمت من : مامان جان کاره من نبود،کاره این دختر دسته گلت بود - مامان ،به خدا از عمد نبود،همش تقصیر این امیره مامان : الان نمیدونم ،باید غصه بخورم که کی میاد تو رو میگیره یا اینکه غصه بخورم کی به این خرس قطبی زن میده با شنیدن حرفش خندم گرفت امیر : عه مامان مامان: مامان و درد ، دیونه شدم از دست شما دوتا ،مثل موش و گربه یا تو دنبال آیه ای ،،یا آیه دنبال تو ، با حرفای مامان ،تو خونه سکوت برقرار شد حتی موقعی هم که بابا اومد خونه ،با دیدن مودب بودن من و امیر ،تعجب کرده بود.... 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 5 بعد خوردن شام ،مثل آدمای باوقار ظرفا رو جمع کردیم ،با امیر ظرفا رو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت اتاقمون وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم دراز کشیدم که صدای پیامک گوشیم اومد امیر بود پیامشو باز کردم : زنده ای ؟ - وااا ،میخواستی مرده باشم؟ امیر: آخه ،از تو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی ،گفتم شاید از بی حرفی مرده باشی - دیونه ،ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم ،مواظب خودت باش امیر: شب بخیییییییییییر بلند شدم و رفتم سمت مقاله و لیستایی که آماده شون کردم همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا ببرمشون ،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه خونه عمو اینا رو شنیدم برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو یه کم کنار زدم که رضا منو نبینه کنار حوض نشسته بود و دست و صورتشو میشست آروم زیر لبش مداحی میخوند چقدر صداش دلنشینه، بعد از مدتی رفت توی خونه خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام....... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ، رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم .کیفمو با پوشه رو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن - سلام ،ص
بح بخیر مامان:سلام بابا: سلام بابا ،صبح تو هم بخیر کنار مامان نشستم ،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام ریخت و گذاشت کنارم - قربون مامان خوشگلم برم بابا: داشتی میاومدی امیرم بیدار میکردی - عع خوابه هنوز؟ باشه الان میرم بیدارش میکنم مامان: لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین بسوزونین ،خودم رفتی بیدارش میکنم - وااا ،مامان جان ،چرا همه چی رو میندازین گردن منه بدبخت ،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین مامان: خوبه حالا اینقدر زبون نریز ،نه اینکه تو مثل دختر ۲۲ ساله رفتار میکنی - خوب من کودک درونم هنوز زنده هست مامان: به اون کودک درونت بگو ،الان وقت شوهر کردنته ،اینکارا رو نکنه - اووو ،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی پشت در خونمونه بابا:میدونی چند نفر اومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان خونه ؟ (خندیدم): خوب بابا جون اینا رو به این گل پسرتون هم بگین ،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا.... مامان: پاشو برو دیرت میشه - اخ اخ ،داشت یادم میرفت، من رفتم فعلن خدا حافظ بابا: به سلامت مامان: مواظب خودت باش ادامه رمان در کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند دنبال نمائید.
💗گامهای عاشقی💗 قسمت6 وسیله هامو برداشتم ،چشمم به اتاق امیر افتاد ،آروم بدون اینکه مامان بفهمه رفتم سمت اتاقش ،دستگیره رو کشیدم پایین دیدم در قفله بیچاره از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیارم در و قفل کرد کفشامو پوشیدم از خونه زدم بیرون رفتم سر جاده یه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه بعد نیم ساعت به دانشگاه رسیدم از ماشین پیاده شدم و پوشه رو تو دستم گرفتم از خیابون رد شدم که برم سمت اون خیابون که دانشگاه بود بعد از رد شدن از خیابون دم در دانشگاه یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد که از ترس پوشه از دستم افتاد زمین و کاغذا ریخته شدن یه آقای از ماشین پیاده شد و اومد سمتم ببخشیدخانم ،اصلا متوجه شما نشدم با دیدن برگه ها به هم ریخته که کلی زحمت کشیدم مرتبشون کردم ،عصبانی شدم و نگاهش کردم - حواستون کجاست ،مورچه نبودم که نبینین منو گفتم که شرمنده،داشتم با گوشیم صحبت میکردم یه لحظه حواسم پرت شد - یعنی چی ، آدم تلفن و با گوشش صحبت میکنه با چشمش که صحبت نمیکنه بزارین کمکتون کنم - خیلی ممنون ،خودم جمع میکنم ،شما هم لطفا از این به بعد حین رانندگی ،گوشیتونو جواب ندیدن : حق با شماست ،چشم ( شرمندگی به خوره تو سرت ) وارد محوطه دانشگاه شدم که از دور دیدم سارا داره میاد سمتم سارا : کجاییی تو ،سهرابی کچلم کرد از صبح تا حالا - هیچی بابا ،گیر یه آدمه دست و پا چلوفتی افتادم ،برگه ها همه قاطی شدن سارا: واا یعنی چی قاطی شدن - هیچی دم در دانشگاه یکی نزدیک بود با ماشین بزنه به من که ترسیدم پوشه افتاد از دستم همه برگه ها ریختن روی زمین سارا: الان خودت خوبی؟ - اره ،ولی نمیدونم چرا میگن رانندگی این خانوما بدرد نمیخوره ،طرف میگه داشتم با گوشیم صحبت میکردم حواسم پرت شد نمیدونم کدوم افسری به این گواهینامه داده من که عذر خواهی کردم برگشتم نگاه کردم همون آقا بود سارا:( آروم سرش و اورد کنار گوشم )آیه همین آقا بود - اره سارا: ببخشید ،الان عذر خواهی کردن شما به چه درده ما میخوره ،الان باید نیم ساعت وقتمونو بزاریم روی این که همه رو مرتب کنیم & خوب عمدی که نبود سارا: نه تو رو خدا ،عمدی هم بزنین - ول کن سارا،بریم که الان سهرابی دوباره صدات میکنه همینجور غر غر کنان رفتیم سمت دفتر بسیج بعد یه ربع همه رو مرتب کردیم - خوب برو من میرم کلاس تو هم بیا سارا: چی چی برو ،با هم میریم که با هم کتک بخوریم ،تازه این استاد جدید هم احتمالا رفته کلاس ،تنهایی استرس میگیرم بیام - وااا مگه میخواد بیاد خاستگاری که استرس میگیری سارا: چه میدونم ،با هم بریم ! - باشه بریم 💗گامهای عاشقی💗 قسمت7 رفتیم سمت اتاق آقای سهرابی بعد از در زدن وارد اتاق شدیم سارا: سلام - سلام سهرابی: سلام ،بلاخره تمام شد ؟ سارا یه لبخندی زد : بله ،تمام شد بفرمایید ! سهرابی: خسته نباشین سارا: خیلی ممنون ،بیشتر زحمتاشو خانم یوسفی کشیدن سهرابی: بازم ممنون،میتونین برین سارا: فعلا با اجازه از اتاق زدیم بیرون ،یه پفی کشیدیم و به هم نگاه کردیم با هم گفتیم واااییی دیر شد بدو بدو از پله ها رفتیم بالا رسیدیم نزدیک کلاس هنوز نفس نفس میزدیم سارا درو باز کرد با دیدن استاد جدید خشکمون زد سارا: واااییی آیه گندت بزنن ،افتادیم این ترم و باورم نمیشد همون آقایی که صبح باهاش تصادف کرده بودم ،استاد جدیدمون بود یعنی چند دقیقه هاج و واج نگاهش میکردیم یه دفعه خودش گفت: شما واسه این کلاس هستین؟ من که لال شده بودم سارا هم به تته پته افتاد سارا: ب...بل....له .. استادم یه لبخندی زد و گفت : بفرمایید سارا هم چادرمو میکشید و همراهش داخل کلاس شدیم و انتهای کلاس جایی نبود واسه نشستن که بریم بشینیم مجبوری جلو نشستیم ،دقیق رو به روی استاد سارا هم از خجالت مقنعه و چادرشو میکشید جلو تر استادم شروع کرد به حرف زدن استاد: فک کنم باید دوباره خودمو معرفی کنم من هاشمی هستم استاد جدیدتون ،قبل از هر چیزی باید بهتون بگم ،من خیلی رو حضور و غیاب حساس هستم بعد از من کسی حق وارد شدن به کلاس و نداره فقط یک بار اگه کسی غیبت داشته باشه حذف میشه سارا: فک کنم میخواد با خاک یکسانمون کنه - هیسسسس یه دفعه یکی از ته کلاس پرسید: ببخشید استاد یعنی اگه کسی دم مرگم باشه نتونه بیاد هم اخراجش میکنین بقیه بچه ها هم زدن زیر خنده ... هاشمی: بله ،تو هر شرایطی که بودین ،باید بیاین کلاس بلاخره کلاس تمام شد سارا: پاشو آیه ،پاشو بریم عذر خواهی کنیم - چرااا؟ سارا: به خاطر گندی که صبح زدیم،ولا اینی که من دیدم صد در صد ما رو این ترم میندازه - بندازه ،به درک ،از خود راضی مغرور،ترم بعد با کریمی بر میدارم سارا: اره اگه شهید نشه ،من که میرم ازش عذر خواهی میکنم،تو دوست داری نیا... 💗گامهای عاشقی💗 قسمت8 با رفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم داشتم از ساختمون خارج میشدم که سارا صدام زد برگشتم دیدم کنار هاشمی ایستاد
ه با دست اشاره میکنه که بیا رفتم نزدیکشون سارا: بازم ببخشید بابت امروز هاشمی ( یه نگاهی به من کرد ) : مهم نیست ،هر چی بود گذشت بعد از کلی پاچه خواری کردن سارا از هاشمی خدا حافظی کردیم رفتیم سمت محوطه سارا: میمردی تو هم یه کلمه حرف میزدی - ولا اینجوری تو خوب جلو رفتی،دیگه حرفی واسه من نموند... سارا: یعنی حناق میگرفتی یه عذر خواهی کنی - واسه چی؟ مگه من زدم با ماشین بهش که عذر خواهی کنم سارا: وااایی از دست تو آیه ،آخرش با کارات باید دوباره این درس و برداریم - چه بهتر پایه امون قوی میشه کلاسامون ساعت ۲ تمام شد از دانشگاه زدیم بیرون یه کم پیاده قدم زدیم تا رسیدیم به یه پارک سارا: راستی از آقا رضا چه خبر - خوبه سارا: چرا نمیان خواستگاری ،دیگه بچه نیستی که بزرگ شدی داری کم کم بوی ترشی میگیری ... زدم به پهلوش: نه اینکه خودت الان چند دقیقه دیگه شوهرت میاد دنباله ت... سارا: راستی با بچه ها میخوایم بریم کنسرت حامد زمانی میای؟ - نه حوصله ندارم سارا: خوبه حالااااا،،نترس بابا با شنیدن صداش نظرت درباره آقا رضات عوض نمیشه... - دیونه سارا: خودتی،تو نیای منم نمیرم « بی تو هرگز» - پاشو بریم خونه ،الان امیر مثل نکیر و منکر منتظرمه .... سارا: آخییی، خوش به حالت که داداش داری ،ای کاش منم یه داداش داشتم - ولا حاضرم دو دستی ببخشمش به تو یعنی یه کم پولم میزارم روش تقدیمت میکنم ،تو یکی از خوهرات و بدی به من ... سارا: ععع دلت میاد ،داداش به این خوبی - اهه ،خوبه حالا فاز احساسی نگیر پاشو بریم 💗گامهای عاشقی💗 قسمت9 یه در بست گرفتم رفتم سمت خونه در و باز کردم بوی غذای مامان توی حیاط میپیچید کفشمو در آوردم گذاشتم داخل جا کفشی چشمم به یه کفش افتاد کفش بی بی بود از خوشحال پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم در خونه رو باز کردم - بی بی جون. ،بی بی مامان: چه خبرته دختر ،آرومتر - بی بی کجاست ؟ مامان: سلامت و پشت در جا گذاشتی ؟ - ععع ببخشید سلام مامان: بی بی تو اتاق تو خوابیده - الهیی قربونش برم دویدم سمت اتاقم در و آروم باز کردم دیدم بی بی روی تختم آروم خوابیده نزدیکش شدم به دستاش بوسه زدم که چشماشو باز کرد - سلام بی بی جونم بی بی: سلام به روی ماهت ،خسته نباشی - خیلی ممنونم ، کی اومدین ؟ بی بی: صبح امیر اومد دنبالم ،منو آورد - چه خوب شد که اومدین ،دلم براتون یه ذره شده بود بی بی: الهی قربونت برم ،منم دلم برات تنگ شده بود،پاشو لباسات و عوض کن بریم یه چیزی بخوری ! - چشم با رفتن بی بی لباسامو درآوردم ،لباسای خونه رو پوشیدم ،رفتم سمت پذیرایی ،کنار بی بی روی مبل نشستم مامان: آیه ،پاشو بیا این سالادا دست تو رو میبوسه - عع مامااان،،من تازه اومدم ،بزار یه کم پیش بی بی بشینم میام مامان:دختر امشب عموت اینا میخوان بیان ،اون موقع که تو بخوای جدا شی از بی بی فک کنم نصف شب شده - نمیشه صبر کنیم امیر بیاد ،وارد تره هااا مامان: دختر اینجوری تو پیش میری ،هر کی ببرتت دو روزه برت میگردونه بی بی: خیلی هم دلشون بخواد ،این دسته گل بشه عروس خونشون با شنیدن این حرف لپام گل انداخت همین لحظه در خونه باز شد و امیر وارد خونه شد - بفرما مامان خانم ،اینم گل پسرت ،امیر جان آستینات و بالا بزن برو کمک مامان امیر :سلام ،چی شده ؟ بی بی: سلام عزیزم مامان: سلام ،خسته نباشی ، آیه پاشو بیا شب داره میشه - ای بابا ، باشه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 10 بعد درست کردن سالاد رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم تو آینه داشتم خودمو نگاه میکردم که در اتاقم باز شد امیر اومد داخل به دستاش نگاه کردم ببینم باز چیزی همراش نباشه امیر: چیه ،نگاه نگاه میکنی - ها،،هیچی ،کاری داری؟ امیر : میگم آیه چند وقته میخوام باهام صحبت کنم - در چه مورد؟ امیر: در مورد دوستت ! - هااااااا امیر : چیه مگه چیزه بدی گفتم - تو سارا رو کجا دیدی؟ امیر : آها پس اسمش ساراست - یعنی تو اسمشم نمیدونستی؟ امیر : یه جور میگی اسمشو نمیدونستی که انگار روزی چند بار باهم میریم بیرون یا باهاش حرف میزنم - بابا بیخیال،خل مشنگ تر از تو پیدا نمیشه ،حتمن میخوای بگی خوشت هم اومده ازش امیر: اره - واییی شوخی نکن،تو کی عاشقش شدی من نفهمیدم امیر: ول کن این حرفا رو ،الان کمکم میکنی یا نه - خیر امیر: چرا؟ - حیف دوست من نیست که بیاد زن تو بشه امیر یه دور چرخید : مگه من چمه - یه دور دیگه بزن ( امیرم دوبار چرخید) حالا که دقت میکنم ،خدا در و تخته رو عین هم ساخته ،یکی از یکی .... ( صدای زنگ آیفون اومد) بریم مهمونا اومدن امیر : عع پس تکلیف من چی میشه ؟ - هیچی،یه دور از روی درس تصمیم کبری بنویس تا بهت بگم ... ادامه دارد
💗گامهای عاشقی💗 قسمت 11 وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم کنار در ورودی ایستادم که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدم در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ... معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه بابا و عمو هنوز نیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم استکانا رو داخلش مرتب چیدم یه دفعه چشمم به پنجره افتاد رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟ - هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپز خونه میرفتم بیرون که در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود رضا : سلام مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم - سلام امیر : خواهر من چاییت سرد شده هاا با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید بعد رفتم کنار معصومه نشستم معصومه اروم زیر گوشم گفت: راستی یه خبر خوب دارم برات نگاهش کردم : چی؟ معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشتر از این ضایع کنی با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم در و بستم و نشستیم روی تخت - خوب بگو چیه خبرت؟ معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم : حالا بگووووو معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 12 با شنیدن حرفش چند لحظه ای تو شوک بودم معصومه : الووو ،خوبی؟ واایییی میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،شوهر ندیده... خندم گرفت از حرفش معصومه گونه مو بوسید و گفت: چند وقت دیگه میشی زنداداش خودم ،یه خواهر شوهر بازی سرت بیارررررم که نگوو زدم به بازوش :خیلی لوسی یه دفعه در اتاق باز شد امیر اومد داخل -ای خدااا ۲۷سالت شده هنوز یاد نگرفتی ،سرت و نندازی پایین بیای داخل امیر : خوبه حالا ،انگار اتاق رییس جمهوره ،بیاین عمو و بابا اومدن مامان صدات میزنه - باشه الان میام بعد چند دقیقه منو معصومه هم رفتیم تو پذیرایی ،رفتم نزدیک عمو شدم باهاش احوالپرسی کردم ،عمو پیشونیمو بوسید و با معصومه رفتیم سمت آشپز خونه مامان و زن عمو مشغول کشیدن غذا داخل ظرف بودن منم سفره رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی یه نگاهیی به امیر کردم - امیر جان بیا کمک امیر:آیه نمیشه نیام خودت بزاری - نخیر پاشو تنبل ،بدرد آینده ات میخوره امیر بلند شد و پشت سرش رضا هم بلند شد و سفره رو از من گرفت رضا: شما برین خودمون میزاریم - دستتون درد نکنه بعد از خوردن شام ،منو معصومه ظرفا رو شستیم و بعد با هم رفتیم توی حیاط روی تخت وسط حیاط نشستیم معصومه: خوشحالی نه؟ - از چی؟ معصومه: از اینکه قراره از ترشی در بیای - دیونه ،مگه من چند سالمه که همه فک میکنن ترشی شدم معصومه : به سن نیست که ،به بو هستش که بوی ترشیت تا خونه ما میاد .... میخواستم بزنمش که در خونه باز شد و امیر و رضا اومدن بیرون امیر : نگفتم این دو تا پینیکیو بیرونن معصومه : هر چی باشیم که از شما پت و مت که بهتریم با حرفش خندم گرفت... 💗گامهای عاشقی💗 قسمت13 امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن .... امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار رضا : بازار چرا؟ امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟ معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت - من موافقم امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی - خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ... امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه منم رفتم کنار بی بی نشستم عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن یه دفعه بلند گفتم - نه نه نه نه نه با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا.. بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم
فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر امیر: این چیه - شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو .... امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره... 💗گامهای عاشقی💗 قسمت14 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش امیر : دیونه چیکار میکنی - آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه... امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه - دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه.. امیر: عع آیه میگم به دوستت این حرف و زدیااا - جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره ... رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده سرمو بلند کردمو نگاهش کردم - چیو؟ بی بی: عشقو چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش لبخندی زدمو و چیزی نگفتم یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده رفتم کنارش نشستم - به چی نگاه میکنی امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟ - در باره چی؟ امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی - آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه - باشه امیر: صحبت میکنی دیگه؟ - باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم با مشتم زدم به بازوش... 💗گامهای عاشقی 💗 قسمت15 - این چه کاری بود کردی... امیرم زد زیر خنده - کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟ امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب رضا: باشه شب بخیر امیر : شب تو هم بخیر یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا اینقدر حرص خوردم که خوابم برد با صدای بی بی جون بیدار شدم بی بی : آیه مادر،پاشو اذانه - چشم بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم اول فکر کردم بی بی جونه بعد از اینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره چه خوش اخلاق شده سر صبحی - خودتی امیر ؟ امیر : نه ، همزادشم ، پاشو دیر مون میشه هاا - باشه ،الان میام به زور از تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی امیر : آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده - باشه تن تن چند تا لقمه نون پنیر ،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم از داخل کمدم مانتو مشکیمو با یه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون بی بی با دیدنم صلوات فرستاد امیر : بریم آیه ؟ - اره بریم از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر
گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر کنار امیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن رفتیم سوار ماشین شدیم - سلام رضا : سلام معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر میاومدین دیگه امیر: ببخشید ،تقصیر این آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد - ببخشید رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم.... ادامه دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت16 هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون منم رفتم سمت شهید گمنامم عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین بعد از مدتی دردو دل کردن رفتم سمت امیر از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت رفتم نزدیکش نشستم - بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه امیر : عع تو چیکار داری به من ؟ - مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟ امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم - مگه چه خواسته دارم ( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد) امیر: این ... - اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما رضا: بچه ها بریم امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم رضا خندید و رفت سمت معصومه بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت 💗گامهای عاشقی💗 قسمت17 با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد دست امیر و گرفتم و تاب میدادم امیر یه نگاهی به من کرد و خندید بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟ سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود - اره قشنگه معصومه : بریم پرو کنم ؟ - اره بریم بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم امیر: آیه این قشنگه نه؟ - اره خیلی امیر : میخوای بری بپوشی ؟ - باشه مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود معصومه : چه طوره خوبه؟ - عالی خیلی بهت میاد رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ... بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد - چه طوره ؟ امیر: خیلی شیکه و قشنگه - پس همینو بر میدارم امیر : مبارکت باشه بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری - معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد - هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید... 💗گامهای عاشقی 💗 قسمت۱۸ دستای هممون پر بود امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین معصومه: مگه چی خریدیم حالا... امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه امیر به من نگاه میکرد من به امیر - در و باز کن دیگه امیر: با کجام درو باز کنم... - یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرو
ن آوردمو درو باز کردم وارد خونه شدیم متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو مامان از آشپز خونه اومد بیرون مامان: سلام ،مبارکتون باشه امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟ امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون - ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم... مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟ امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟ - قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،پاشو شام آماده است چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن .... مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود 💗گامهای عاشقی💗 قسمت19 صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش با دیدنش خندم گرفت - این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ... امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم رفتم سمت اتاق امیر درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید نگاه مظلومانه ای به امیر کردم امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم امیر: نوچ ،بزن به چاک - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم انگشت کوچیکشو آورد سمت من امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی... امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه بعد از تمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم - دستت درد نکنه که کمک کردی امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن 💗گامهای عاشقی💗 قسمت۲۰ از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم رفتم‌نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنار