eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 159 در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز می‌کنم. یک سوسک از مقابلم رد می‌شود و قبل از آن که عکس‌العملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان می‌کند. ارمیا راست می‌گفت، سوسک‌ها بی‌خطرند. ما آدم‌ها برای آن‌ها خطرناک‌تریم که از ما فرار می‌کنند! داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دست‌ساخته‌هایش. اولین بی‌سیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقی‌ای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایق‌بندی کرده بود. عمو صادق می‌گفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت. چقدر با این خاطره خندیدم. یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بی‌هوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو می‌گفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه. وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربه‌ست!" این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید. همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکت‌بُری سر پاسدارها و انقلابی‌ها را می‌بُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمی‌دانم! شوکر را با دقت نگاه می‌کنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار می‌دهم، کار نمی‌کند. حتماً باطری‌اش تمام شده. کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفت‌های علمی دنیا هماهنگ کند. یکی از مجله‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. کاغذ کاهی‌ای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز می‌کنم. در حاشیه‌اش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی می‌کند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمی‌آورم. فکر کنم یکی از طرح‌هایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجله‌ها پر است از این طرح‌ها و ایده‌هایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش. کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح می‌داد، مثل پدر زینب. پوتین‌های پدر را هم میان وسایل پیدا کرده‌ام. پوتین‌هایی که هنوز میان شیارشان سنگریزه‌های مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند. جزوات دانشگاهی‌اش را یکی‌یکی ورق می‌زنم. کاغذهایشان کم‌کم پوسیده شده و دارند زرد می‌شوند. فکر نمی‌کردم عزیز این‌ها را اینجا نگه داشته باشد. عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت می‌کند، آن وقت این جزوه‌ها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 160 می‌خواهم در کمد را ببندم که میخ‌های از جا در‌آمده تخته کف کمد توجهم را جلب می‌کند. انگار که قبلا یک نفر آن‌ها را از جا درآورده باشد. به خودم جرأت می‌دهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند می‌کنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب می‌کند. نمی‌دانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمی‌دهد از زیرزمین بروم. در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمی‌دارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد می‌گذارم. با نوک انگشت باز هم به تخته فشار می‌آورم تا بلندش کنم و موفق می‌شوم. زیر تخته، پر است از جزوه‌ها و کتاب‌های قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند. تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتاب‌های آن زمان را دارد و آن‌ها را در کتابخانه اش نگه داشته. کتاب‌های شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیه‌الله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتاب‌ها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوه‌ها را برمی‌دارم و عنوانش را می‌خوانم: فشنگ‌شناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران. همه بدنم تیر می‌کشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چه‌کار؟ این نمی‌تواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور می‌رود... جزوه را با احتیاط باز می‌کنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شده‌اش احساس چندش‌آوری دارم. در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری می‌شود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید... یک عنکبوت از روی کتاب‌ها رد می‌شود و از دیواره کمد بالا می‌رود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی! یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه. فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد. این یعنی صاحب این جزوه، یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است. تمام اتهامات به سمت منصور روانه می‌شوند. چطور می‌شود کسی که با پدرم جبهه می‌رفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟ جزوه را کناری می‌گذارم و کتاب‌ها را از نظر می‌گذرانم: «متدولوژی(شناخت)»، «راه انبیا، راه بشر(محمد حنیف‌نژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگری‌زاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)» و... این اسم‌ها برایم آشنا هستند؛ نام اکثر نظریه‌پردازان تفکر سازمان منافقین. تفکراتشان آن زمان برای جوان‌ها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند. روی «راه طی شده» متوقف می‌شوم. این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخه‌اش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتاب‌های شهید مطهری قفسه‌اش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. می‌گفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود. «راه طی شده» حرف‌های قشنگی درباره خدا می‌زد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه می‌دید و باعث می‌شد آخر کارش به بن‌بست برسد. کسی که تفکر نقاد نداشته باشد، با حرف‌های قشنگ راحت به دام می‌افتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد می‌داد نه اندیشه‌ها را. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا